یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

سال ها بود که تو را می کردم

سال ها بود که تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی؟
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم؟
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد؟
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

رابطه بین عشق و خریت

هر کرا در سر نباشد عشق یار

بهر او پالان و افساری بیار



هر که عاشق نیست او را خر شمار

خر بسی باشد زخر کمتر شمار

قصه سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید

سلطان العارفین ،بایزید بسطامی، در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد: نیست خدایی جز من، پس بپرستید مرا. یکی از مریدان گفت: سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد و گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است من دارم.  هنگامی که به خود آمد مریدان احوالش را با وی بازگفتند. بایزید جواب داد که این گونه سخنان کفر است و کسی که چنین سخنی بر زبان آورد ریختن خونش حلال است. اگر باز هم چنین سخنانی بر زبانم جاری شد مجاز هستید که همان لحظه حکم قتل مرا اجرا کنید. پس از شنیدن این فتوا مریدان بایزید هر یک کاردی در زیر لباس پنهان می کردند تا اگر استاد دوباره در وسط درس سخنی کفرآمیز گفت همانجا به خدمت وی برسند و حکم خدا را به جای آورند.

پس از چندی بایزید دوباره از خود بی خود شد و این بار ادعا کرد که در میان لباسش چیزی جز خدا نیست. مریدان با شنیدن این حرف انگار که رمز شب را شنیده اند. کاردها برکشیدند و به پیکر پیر خویش حمله بردند. اما از قضا هر کدام که بر بدن شیخ زخمی می زد از همان نقطه زخمی می شد. کسی که به گردن بایزید کارد می کشید گلوی خودش بریده می شد و آنکه چاقو در شکم بایزید فرو می برد شکم خودش سفره می شد. چند لحظه ای نگذشته بود که همه مریدان کشته و زخمی بر زمین ریختند و شیخ همچنان در میان دریای خون نشسته بود بی خود.

مثنوی داستان زیاد دارد. مولوی در مثنوی به نقالی پرداخته است اما خود را در سطح نقالی محدود نساخته. مولوی از بیان هر داستان هدفی دارد. هر داستان مانند چراغ قوه کوچکی است که وظیفه دارد راه پیش رو را برای خواننده روشن کند. البته پای در راه گذاشتن یا نگذاشتن دیگر به خود خواننده بستگی دارد. مولوی از بیان هیچ داستانی ابا ندارد. واقعی بودن یا خیالی بودن داستانها ربطی به مولوی ندارد. برای او داستان تنها ابزاری است برای هدفی والاتر. 

اما شرح داستان بالا با توضیحات خودم  یا حق!

ادامه مطلب ...

حمید

کنارم نشسته بود. توی اتوبوس بودیم از کرج تا دانشگاه. سه ساعت همسفری وهمسایگی اجباری شد نتیجه اش یه آدرس و یه دوستی مکاتبه ای که تقریبا یک سال و نیم طول کشید. تا زمانی که تغییر آدرس خط قرمز به روی این دوستی کشید. تشویقش کردم به درس خواندن و خوشبختانه همان سال دانشگاه آزاد قبول شد. الان باید آقا مهندسی شده باشد برای خودش. طبع شعر داشت و همیشه انبانش تهی از شعر نبود. اگر او را می شناسید و اینجا را می خوانید خبرش دهید که قلبی هنوز برایش می تپد.
این هم نمونه ای از شع
رش

تا چند بنالیم ز اندوه جدایی؟

بازآ که جان تازه شود چون تو بیایی

تا چند حدیث غم هجران تو گفتن؟

تا چند تحمل که تو در دیده درآیی؟

نومیدم و بر این دل بشکسته امیدی

بیمارم و جانا به تن خسته دوایی

یک لحظه دل از پرتو یاد تو بری نیست

در صفحه ی دل گاه مهی گاه سهایی

طوفان حوادث شکند زورق عمرم

چون نوح اگر راه نجاتم ننمایی

صیدیم و به دنبال کمند تو روانیم

عاشق ندهد بند غمت را به رهایی

در تیره شب زندگی و کوره ره عمر

جز شمع رخ دوست مرا نیست ضیایی

ای دوست "طنین" هر شب و هر روز بگوید

باز آی که جان تازه شود چون تو بیایی

حمید علی رستمی(طنین)

1370


سرخم می سلامت شکند اگر صبوحی

 

 سیدمهدی علوی استاد خط مریم بود. خط خیلی خوبی داشت ولی به جایی رسیده بود که دو بعد نمی توانستند او را ارضا کنند و ناچار به بعد سوم روی آورد. دوست داشت که به خط فارسی حجم ببخشد و با علاقه سرامیک و سفالسازی را پی گرفت. بعدتر فهمیدم که برادر بزرگتر یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان بوده است. سیدافشین علوی که آن زمان سه تار می زد و اکنون استادشده در این فن. 

الغرض. سیدمهدی خطی برای مریم نوشته بود به غایت زیبایی شامل این بیت که: 

 

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی

 

 تا مدتها به دنبال شعر کامل و البته شاعرش می گشتم که دست آخر تکنولوژی فریادرس شد و سرچ انجین گوگل به یاریم شتافت. نمونه ای از سفالهای سیدمهدی علوی را هم دربالا آورده ام که ادای دینی کرده باشم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی

به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

شده ام زناله نائی، شده ام ز مویه موئی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جوئی؟

شود اینکه از ترحم، دمی ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی؟

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جوئی

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کوئی

فصیح الزمان رضوانی