یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ موخره

اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته

ابراهیم افشار

روزگاری که چندان هم بوی گل سرخ نمی داد.، روزگاری که حتی از بوی نان برشته اش بوی خشخاش و سوختگی می آمد یکی به یکی گفته بود "برو"! گفته بود چلچله شو و بی گذرنامه سفرکن. از حومه های ریا و چرک برو. چمدانت را ببند و بگریز. آن سوی دریاها، نانهای بی منتی دارد. نئون دارد. سرخاب دارد. بی خیالی و آینده دارد. "برو". تو صدتا تاکید مشدد بگذار روی سر "برو" و رفتنها.

این یکی گفته بود که نه. گفته بود که من عاشقم به همین که شب وقتی گریان به خانه بر می گردم سپور به من بگوید:

-خدا به تو یک پسر بدهد که اسمش را بگذاری جان.

من رویشم فقط دراین گلدانهای سفالی است. گفته بود:" هجرت کن. تو معنای هجرت کن، تو معنای هجرت را نمی فهمی. تو برو خدا را توی کافرخانه ها پیداکن. که کشفش واقعا کشف است، کفش نیست! و گرنه توی خانه خدا باید بگردی خودت را پیداکنی. این خود رنجور بلادار را.

یکی به یکی را به گریه انداخته بود. برایش چمدان خریده بود. برایش پاسپورت گرفته بود. برایش اسپند و آش پشت پا و حافظ و چند قطره مروارید بی مصرف...

این یکی گفته بود من نمی توانم به تو بفهمانم که در هر گوشه ای از خاک غربت و هر چقدر هم که خوشبخت باشم، حداقل به وقت غروب چیزی کم دارم که با دلار و رقص و اینترنت قابل حل نیست.

گفته بود چرا نمی روی؟ گفته بود: قابل توضیح نیست. گفته بود: قانعم کن حتی با فحش چارواداری. گفته بود: پس من شعری از دوست می خوانم که بوی قرنفل های قونیه را دارد و خوانده بود نسبتا گریان:

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

...

...

باغی به من نموده ایوان من گرفته

...

گفته بود: یعنی کی؟ گفته بود یعنی همو. پنهان است. خاکی افلاکی است. آن یکی رفته بود. این یکی مانده بود. آن یکی نصف شب رفته بود کنار باغچه خانه اش. یک دستمال برده بود. یک مشت خاک برداشته بود. گذاشته بود وسط دستمال با گریه. گذاشته بود توی چمدانش.

نمی دانم در فرودگاه آن سوی دریاها پلیسی که دستمال او را به طرز مشکوکی باز می کرد و هیچ چیز از محتوای آن نمی فهمید -جز اینکه هروئین و کوکائین و مخدر نیست- چه حسی داشت؟ چه شکلی می شد؟ گفت که بابا این تربت است. بابا بگذار برای سرکردن غروبهای غربتم اسباب بازی داشته باشم.

پلیس فقط گفت: لابد این اشکهای تو بابت خلافت است و گرنه یک مشت خاک بی مقدار گریه ندارد.

می خواست بگوید وطن فروشی با ترک وطن نسبت شیمیایی دارد نه فیزیکی! چه بسیار وطن فروشانی که در داخل وطن، وطن وطن گویان، می فروشند به صنار بوسه یی، قباله ای و چه بسا مهاجرانی که گفته اند پرچمی بیاور که کفنی باشد. هنوز وقتی که می گویی "ایران" رنگم مهتابی می شود دختر!"

از سینه یی به سینه یی. از شیبی به فرازی. از عشق آباد به مدینه. از جگرپزی به حمامی و از دوست به محرم.

انتقال اسرار، دلخوشی سوزان بعضی هاست. خالی می کنند خودشان را حسابی و تاریخ واقعی یک اجتماع با همین چیزها قابل بررسی است.

پس امری محال است.

حالا تو سرنوشت نامه های مقدس را به دستهای آدمهایی پیوند بزن که عادی نیستند. اهل سلسله سفرند.

من نامه های ترمه را پیدانکردم، نامه های ترمه مرا پیداکردند، فکر کردم نه به خاطر یک مشت دلار وطنش را فروخته است و نه از آنهایی است که دور نقشه ایران یک سیم خاردار مسموم بکشد و بگوید: مرگ بر همه الا خودمان.

ترمه به خدا واقعی است. می خواهی بیابرویم دنبالش. ولی لطفا اول وصیت نامه ات را بخوان!

تو اهل این راه نیستی. بگذار من در چایی و سیگار غرق شوم!

من پاسخی ندارم! دیگر قرن هاست که مخاطبین نامه های مقدس را به حال خودشان واگذاشته ام. شک دلپذیرشان را هم دوست دارم. زردی تکرنگ صندوق های پستی را هم با همه نامحرمهایشان به حدی قابل عشق و نفرت می دانم که فکر می کنم اگر صدسال دیگر هم اینترنت همه خانه ها را فتح کند، باز من رسالت آن صندوق های پست را لابد گریه خواهم کرد.

نامه نوشتن چیزی مثل غذاخوردن و ظرف شستن و آلبالو چیدن که نیست. احوال پرسی اش، حتی نوشتن اسرار مگویش وقتی که کاغذ بوی دستهای آدم را می دهد، فرستادن قسمتی از جان خویش است.

مثل نامه آن دختر که یک تار مویش را توی پاکت گذاشته بود و اسبهای چاپار توی جاده تاخته بودند و چند ماه بعد که نامه رسیده بود، آن تار مو هی بلند شده بود و هی پیچ خورده بود و دیده بودند که هنوز جان دارد آن تار مو، بی شوخی.

پس فهمیدی که منظورم فقط نامه هایی است که به خدا و ناخدا نوشته می شوند که الباقی، چرتکه است.

بنابر این حرمت نامه های مقدس را سوا می کنم و بسنده به این که در آنها چیزی یاقوتی پنهان است، چون مقصد الهی و انسانی است.

پس اینقدر تهمت نزن به من که چرا نامه های ترمه را قیچی کرده یی. به خدا من فقط گریه هایم را قیچی می کنم. اما مسئله یک چیز دیگر است. دکتر و فرامرز و من فقط وقتی به قیچی های پریشان کننده فکر کردیم که آبرو و جان ترمه در خطر بود. شاید فقط سطرهایی را که در آنها همه چاقودارهای بومی و غیربومی جان ترمه را ردیابی می کردند. فرقی نمی کند اینجا یا آنجا، توسط یک چشم مشکی یا چشم آبی. پلیس سوئدی یا گمگشته ایرانی. تو هم ترمه را در مجموع و از موضع بالا نگاه کن. آزارش مده که کشته مرده تحصیل در خارج است و توهین کرده و از این حرفها، نامه های ترمه نه غرب زدگی دارد نه غرب زدایی. ترمه اهل غروب است نه غرب. دنبال ماه می گردد. تو که نمی دانی ماه کیست.


نامه های ترمه؛ نامه دوازدهم و آخر

نامه دوازدهم

یکشنبه 14 شهریور 1378

5 سپتامبر 1999

«لوند» سوئد

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که او را ندیده یی

حافظ

سلام. امروز مثل هر یکشنبه، کل شهر انگاری مرده اند. اینجا بر خلاف ایران در روزهای آخر هفته صدایی از هیچ گوشه یی شنیده نمی شود. لابد به همین دلیل است که دولت مجبور به ایجاد «تشکیلات گشت» نیست! از چند هفته پیش تصمیم گرفته بودم بروم ساحل. کنار آب. ولی صبح از رادیو اعلام شد که از دیروز ساحل به تصرف یک دسته زنبور مسلح درآمده و از کلیه اشخاص نیکوکاری که در زمینه مهار زنبور مهارت دارند، دعوت می شود که خود را به دفتر «وقایع غیرمنتظره» معرفی کنند. متأسفانه من فقط همین یک نوع مهارت را ندارم! البته اگر بدانم که به داوطلبان «مدرک» می دهند حتما شرکت می کنم! از بس که «مدرک طلب» هستم! به هر حال فعلا خانه نشین شده ام. امروز همه نشسته اند توی آشپزخانه و سرهایشان را کرده اند توی روزنامه ها. رفتم یک ساعت پیششان نشستم، حوصله ام سررفت. برگشتم توی اتاقم. اصولا سوئدی ها کم حرفند. پارسال دو تا فنلاندی در کلاس ما بودند. نه با همدیگر حرف می زدند و نه با دیگران. یکی شان مدتی کنار من می نشست، هر وقت به او سلام می کردم در جواب می گفت:هوم!

راستی یکی از همسایه ها از صبح تا حالا مشغول کندن پوست سیب زمینی است. خدا می داند برای امشب چه نقشه یی در سردارند. الان بوی نام می آید. اکثر سوئدی ها خودشان هر روز توی خانه نان می پزند. غالبا هم نان جو می پزند که من دوست ندارم، تلخ است.

الان دارم به رادیو گوش می دهم. سه چهار تا موج رادیویی هست که 24 ساعته فقط موسیقی پخش می کنند. نیم ساعت پیش، بعد از 9 ماه، ایستگاه رادیویی ایرانی ها را گرفتم و کلی خنده فرمودم. این احمقهای ابله بی مغز هنوز دارند دقیقا همان «زر» هایی را می زنند که پارسال این موقع می زدند. حالا هم ادعا می کنند که در اواسط سال 2000 ایران به سلطه کمونیست درخواهد آمد!

ما فقط همین یک نوع حکومت را به خود ندیده ایم!

یادت هست که در اولین نامه ات پیشنهاد دادی که قورمه سبزی را از مغزم خارج کنم؟ در این مورد حق با تو بود. واقعا این بو را از سرم خارج کرده ام. در واقع خود قرمه سبری از سرم خارج شد. جایش را «پیتزا تنوری» گرفته است!

می دانی! من به این نتیجه اصلی و اساسی رسیدم که انسان قادر به تغییر خود نیست ولی ناخودآگاه دستخوش تغییر و تحول می شود. یعنی همه چیز، چه مادی و چه معنوی گذراست. به همین دلیل تصمیم گرفته ام که دیگر هیچ چیز را جدی نگیرم. حتی گذر عمر و بزرگتر شدن را، گور بابای دنیا. گور بابای همه! اصلا گور بابای بابابزرگ خودم.

من دیوانه ام. یعنی دیوانه بودم حالا دیوانه تر و دیوانه ترین شده ام! من چنان محو خودم هستم که فرصت و انرژی پرداختن به غیر را ندارم. اگر تا حالا اناالحق نگفته ام به این خاطر است که منتظرم حق، اناالحق بگوید!

چند روز پیش روی حس فضولی رفتم از بیمارستان آموزش دانشگاه مان بازدید کردم. واقعا بیمارستان خوبی است. آخرش مرا در آزمایشگاه بیمارستان دستگیر کردند و انداختندم بیرون! فکر کردند رفته بودم خون بدزدم! گفتم آمده ام از آن زن 72 ساله ایی که توسط گیاه خواران مجروح شده عیادت کنم! خانوم وارث و خانواده یی ندارد، ولی خودش از خون خودش نمی گذرد.

آخرین خبر سال 2000 این است که همجنــس بازان تظاهرات کرده اند با این هدف که برای پذیرفتن بچه های بی سرپرست به عنوان فرزندان قانونی خود مجوز بگیرند!

طی یکسری تحقیقات پیچیده ژنتیکی که چند سال است ادامه دارد، ثابت شده که همـجـنس بازی یک نوع بیماری ژنتیکی است که از قوانین «مندل» پیروی می کند، یعنی همجـنس باز بودن فرد را قبل از آن که به دنیا بیاید از روی شکل کروموزومهای جنین حدس می زنند. علت ازدیاد این بیماری در کشورهای غربی مثل ازدیاد رنگ چشم آبی در این کشورهاست!

البته این بیماری غالبا در میان مردان دیده می شود و زنان اکثرا دچار «همجــنس بازی اکتسابی» می شوند! یعنی دوره اول زندگی شان را بطور طبیعی زندگی می کنند و ناگهان تصمیم می گیرند که هـمجنس باز شوند. طبق آخرین تحقیقات و آمار، 90 درصد این زنان کسانی اند  که توسط مردان مورد تجاوز جنسی یا هر نوع تجاوز دیگری قرارگرفته اند. به همین خاطر از زنان نیز به عنوان قربانی یاد می شود. در این کشور پیشرفته که مردمش غالبا تحصیل کرده و روشنفکرند، هــمجنس بازان توسط قشر کثیری از مردم حمایت می شوند.

همین موضوع باعث شده که آنها هر روز به مناسبتی تظاهرات و اعتصاب می کنند و خواستار تحقق حقوق فردی و اجتماعی شان می شوند. حالا فعلا بچه می خواهند! بسیاری از روانشناسان اعلام کرده اند که بچه هایی که دو تا پدر و یا دو تا مادر دارند خوشبخت تر از بچه هایی اند که اصلا پدر و مادر و خانواده ندارند و در پرورشگاه به سر می برند.

سیاستمداران هم به این نتیجه رسیده اند که این موضوع هم مثل خیلی از مسائل دیگر دیر یا زود به تصویب می رسد. خیلی ها پیش بینی می کنند که این قانون برای اولین بار در سوئد و در آستانه قرن 21 به تصویل خواهد رسید! مدتی هم شایعه شده بود که قرار است به زنان همـجنـس باز (یعنی دو تا مادر) اجازه گرفتن بچه های بی سرپرست داده شود که با شکایت مردان همـجنـس باز مواجه شدند!

گیرم که آدم بتواند این آدمها را به عنوان افراد بیمار و قربانی تلقی کند، ولی این بچه های بدبخت چه گناهی کرده اند که بیفتند زیر دست بیماران و قربانیان؟ ضمنان با روانشناسان روانی هم مخالفم چون بچه های بی پدر و مادر می توانند خوشبخت تر از بچه هایی باشند که پدر و مادر غیرعادی و بیمار دارند.

آخرین خبر هم این است که چند ماه پیش یکی از دانشجویان از کامپیوتر مرکزی دانشگاه سوء استفاده کرده و چند تا برنامه را به کامپیوتر شخصی خودش منتقل کرده و بعد هم از این برنامه ها کپی گرفته و بین دوستان و آشنایانش پخش کرده که حالا تازه مچش را گرفته اند.

طبق گزارش دانشگاه هر کدام این برنامه ها هزاران دلار ارزش دارد. ولی می دانی دانشگاه با این دانشجو چه جوری برخورد کرد؟ فقط او را به مدت یک ماه از دانشگاه اخراج کرد! واقعا چه جریمه گزافی! ضمنا شایعه شده که در اولین روز سال 2000 تمام وسایل کامپیوتری قاطی می کنند و تمام مراکزی که دارای سیستم کامپیوتری اند مثلا فرودگاه ها، بیمارستان ها و اداره های پلیس دچار اخلال خواهند شد. تا حالا چندین کتاب راهنما و برنامه تلویزیونی برای جلوگیری از این فاجعه در اختیار مردم قرار داده شده و مردم همه وسایل زندگی شان حتی ساعتهایشان را هم بیمه کرده اند. خیلی ها کلی خرج کرده اند تا کامپیوترهایشان را قفل و واکسینه کنند و بعدا دوباره به کار بیندازند.

چند روز پیش هم یک نامه از اداره اقامت دریافت کردم که نوشته بود لطفا تاریخ خروج خودت را از این کشور مشخص کن. چقدر این اجانب خنگند! ما نمی دانم چند باید باید خاطرنشان شویم که فعلا عزم اقامت داریم. البته من نه نامه آنها را جدی گرفته ام و نه پاسخی را که خودم به نامه شان خواهم داد!

راستی یک خواننده ایرانی به نام فرزین را می شناسی؟ فقط خواستم بدانی که مرد! چند روز پیش در آلمان خوابید توی تخت خوابش و بیدار نشد. راستی آن خواننده هرویینی مقیم لوس آنجلس که قرار بود بیاید و کنسرتی ترتیب دهد، نیامد! گویا گفته که به علت فاجعه مشکوکی در در یکی از دیسکوهای سوئد رخ داده، صلاح نیست بیایم! بعد هم که «گندی» را به عنوان پیشمرگ خودش فرستاد! راستی چند ماه پیش هم یک دلقکی به نام ... از ایران آمد و یک مصاحبه تلویزیونی هم داشت که آنقدر چرت و پرت و مزخرف گفت که ننه اش را سرفراز کرد!

این را هم بگویم که خانم سوسن تسلیمی به یکی از مشهورترین بازیگران تئاتر سوئد تبدیل شده است.

دلا خوبان دل خونین پسندند

دلا خون شو که خوبان این پسندند

خدانگهدار-ترمه کوچولو

نامه های ترمه؛ نامه یازدهم

نامه یازدهم

چهارشنبه 27مرداد 1378

18 آگوست 1999

زگل آنچنان که به سرخی نرود به سعی باران

نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بی وفایی

هه هه هه! سلام! الان ساعت 10 شب است و دقیقا هفتاد ساعت است که باران می بارد. و من نمی دانم که برای مقابله با صدای برخورد قطرات باران با پنجره چه کنم. چند وقت است که «نسی جون» در پایتخت سوئد حضور پیداکرده و همگان را از صدایش که نعمتی جهان شمول است! مستفیض فرموده اند! چند دقیقه پیش تلویزیون ایرانی ها دو تا از آخرین شاهکارهایش! را با عنوان «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» و «هر چند که پیرم ولی هنوز جوونم!» را پخش کرد. قابل توجه است که ایشان یک کلید فلزی بزرگ هم به گردن آویخته بودند و هنرنمایی می فرمودند!

ترسم که من از عشق تو شیدا گردم

وز زلف چلیپای تو ترسا گردم

وانگه به خرابات زناگه روزی

در دامنت آویزم و رسوا گردم

یک روز پس از پایان کلاس «زبان مرغابی!» با یک گروه گچکاری و نقاشی به شمال سوئد سفر کردم. قرار بود ما یک مرکز تحقیقاتی واقع در حومه آن شهر را نقاشی کنیم. ساختمان کوچکی بود و تعداد ما نسبتا زیاد. پس از سه هفته کار تمام شد و هر کس راه خودش را گرفت و رفت. خوش گذشت. بعدش هم که به شخص شخیص بنده پیشنهاد شغل شریف چمن زنی شد. آخه اینجا همه زنان کار می کنند،از سپوری گرفته تا باغبانی و لوکوموتیورانی و اتوبوس رانی. به هرحال گور بابای خانم های فرنگی! ما دیدم که این قبیل مشاغل در شأن ما نیست! چند روزی را به علافی گذراندیم تا اینکه پس از کلی راز و نیاز، یکی از کارگران کارخانه تولید کاغذ به رحمت ایزدی پیوست و چون کار پذیرش و گزینش کارمندان در سوئد در ماه اکتبر انجام می شود، قرار شد من در این چند ماه به صورت روزمزد، جانشین مرده مذکور شوم. من هنوز مجوز کار ندارم. خلاصه چند روز اول برایم جالب بود. احساس خلاقیت به من دست داده بود! ولی کم کم حوصله ام سررفت از محیط کار خانه و کارگران و بوی گند خمیر کاغذ و کار یکنواخت ماشینی در فضای بسته و ... بعد از مدتی ناخوش شدم! یعنی به همان بیماری پیش بینی شده «باربارا» مبتلاشدم. دقیقا نمی دانم چه شد که ازهمه چیز و همه کس و همه جا خسته شده بودم. انگار قفل شده بودم. نه حوصله حرف زدن داشتم و نه خواندن و نوشتن و خوردن و خوابیدن و نه حتی فکر کردن. انگاری که تا ته دنیا یک وجب باقی مانده بود و من منتظر بودم که همین یک وجب فاصله را هم طی کنم تا تمام شود. یک مدتی سعی کردم گریه کنم ولی نشد. آخرش هم همین یک کار را یادنگرفتم! یک مدت همین طور گذشت.

نمی دانم چطور گذشت. فقط یادم می آید که یک روز بعد از ظهر رفتم نشستم لب رودخانه و یک دسته اسکناس را آتش زدم و خاکسترش را به باد سپردم. بعد هم سوار قطار شدم و برگشتم خانه. نصف شب بود که رسیدم و ملت خواب بودند. من هم که خانه یی نداشتم، همینطور توی ایستگاه قطار نشستم تا صبح شد. صبح رفتم کارنامه ام را گرفتم دیدم قبول شده ام. چون اتاق نداشتم و همه بچه های همکلاسی در اتاقهایشان را قفل کرده و رفته بودند تا تعطیلات تابستانی را سرکنند، مجبور شدم سه شب اول را وسط چمن های محوطه بخوابم. البته خواب که نمی شود گفت، جان کندم! بعد رفتم به شهر مالمو بلکه یک اتاق خالی پیدا کنم. اتفاقی «آنیکا» را دیدم که دانشجوی روانشناسی است. گفت: امسال یک آپارتمان خریده و قرار است چند ماه بعد اسباب کشی کند. گفت می توانم تا دو ماه آینده اتاق دانشجویی اش را کرایه کنم. که کردم و حالا توی اتاقش هستم. مجبورم تا یک ماه آینده اتاق دیگری پیداکنم. چون قرار است یکی از دوستانش از برزیل تشریف بیاورد توی این اتاق. حالا همه برای ما «کیمیاگر» شده اند!

جواب دانشگاه ها آمد و من در رشته پزشکی استکهلم و رشته دندانپزشکی شهر ژتبرگ قبول شده ام. حرکت کردم به طرف استکهلم تا یک اتاق یا آپارتمان اجاره کنم. این دانشگاه تقریبا خصوصی است و مثل سایر دانشگاه های سراسری سوئد نیست، پس کوچکترین کمکی برای گرفتن اتاقهای دانشجویی نمی کنند. 99 درصد از دانشجویان، دقیقا از چهار دبیرستان معتبر سوئد، به این دانشگاه منتقل می شوند و مشکل مسکن ندارند. چند ساعت در خیابانهای پایتخت پرسه زدم و با مردم مصاحبه کردم.

وقتی شب شد، بنده دست از پا درازتر وسط یک چهارراه ایستاده بودم و به چراغهای برجها خیره شده بودم.

در استکهلم (واصولا در سراسر سوئد) قیمت ارزانترین هتل شبی 700 کرونا است. هر کرونا حدود صدتومان ما است. به غیر از هتلها، یک نوع خوابگاه هایی هم هستند با عنوان «سرپناه» که دقیقا مثل خوابگاه های زندان است. یعنی یک سالن بسیار بزرگ با تختهای سه طبقه به قیمت شبی صد کرونا. پس از چند ساعت موفق به پیداکردن سرپناه شدم. اولش گفتند که باید از سه هفته پیش جا رزرو می کردی. حالا هم می توانی برای ماه آینده، تخت رزرو کنی! بعد که دیدند اصرار دارم ، با حضرت کامپیوتر مشورت نمودند و ایشان هم فرمودند که تمام تخت ها یا پرند یا رزرو شده اند و من تنها راه حلی که دارم این است که یک تشک بیندازم روی زمین و بخوابم. خلاصه بنده را با تشک و کیسه خواب فرستادندآن تو و من هم رفتم و سرم را انداختم پایین و یک تخت خالی برای دل خودم پیدا کردم و خوابیدم. حالا به آن کامپیوتر بگویید اگر مرد است بیاید مرا توی این تاریکی از میان جمعیت پیداکند! دو روز بعد را هم در آنجا خوابیدم. به چند تا دفتر اجاره اتاق سرزدم و هزارتا فرم پرکردم. قرارشد دستکم تا هشت ماه آینده یک اتاق در ارزانترین قسمت شهر برایم پیداکنند. تازه قیمت همین اتاق های ارزان خیلی گران تر از اتاقهای شهر «لوند» است.

یعنی من با همان پولی که بخواهم در استهکلم با فقر و بدبختی زندگی کنم می توانم در «لوند» یک زندگی خوب و راحت داشته باشم. استکهلم شهر زیبا و متمدنی است و خیلی تمیزتر و شیکتر از لندن و برلین و دابلین است. البته تحصیلات پزشکی به زبان سوئدی واقعا سخت است و من تمام وقتم صرف درس خواندم می شوند. اجازه کار هم ندارم. در نتیجه وقت و پول استفاده از امکانات تفریحی استکهلم را هم نخواهم داشت. آنچه از شهرهای بزرگ نصیب من می شود، فقط مشکلات و بدبختی های بزرگ است.

یک ماجرای جالب و دردناک! روز دوم تشریف بردم تا از حمام های همایونی «سرپناه» استفاده کنم. چند تا دستگاه در ابتدای راهرو وجود داشت که باید یک سکه ده کرونایی می انداختم داخلش و شماره حمام را هم انتخاب می کردم تا آن دستگاه دستور دهد آب از دوش حمام مورد نظر جاری شود. دقیقا بعد از 5 دقیقه آب قطع می شود و آدم باید با چشم های کف آلود برود ابتدای راهرو و دوباره پول بیندازد توی دستگاه. جالب اینجا است که تا برسی به حمام دوباره آب قطع شده یا یک آدم دیگر رفته توی آن! جالب توجه اینکه این دستگاه فقط و فقط برای پذیرش ده کرونایی طرح ریزی شده و آدم نمی تواند ابتدای کار سی چهل کرونا بپردازد. خاک بر سرشان! خاک بر سر تکنولوژی وتمدن اروپا!

بعد هم رفتم به شهر «ژتبرگ» و از دانشگاه، آدرس آژانسهای اتاق دانشجویی را گرفتم و رفتم و فرم پر کردم و کرایه ماه اول را هم پرداختم و یک «رسید» و یک «شماره» به من دادند. طبق تحقیقات کامپیوتر، 5 ماه دیگر نوبت به من می رسد و تا آن زمان مجبورم توی پارک بخوابم. البته همین شماره را هم با دعوا و بحث و التماس دادند.

بعد هم بطور اتفاقی با یک راننده ایرانی مواجه شدم که سردرد دلش بازشد و یک نوحه سرایی یک ساعته کرد. دستمال هم نداشت که آب دماغش را بگیرد و اشکهایش را با پشت آستینش پاک می کرد. یک ماجراهایی در مورد ایرانیان تعریف کرد که من شبانه سوار اتوبوس شدم و فرار کردم! بعد هم برگشتم به شهر لوند. پس از مراجعه به دفتر مجتمع های دانشجویی، گفتم که در سوئد کسی را نمی شناسم وصددرصد بی خانمانم. بالاخره اجازه دادند فرم پر کنم و اسمم را نوشتند توی لیست منتظران چاردیواری. بیست شماره قبل از مرا هم خالی گذاشتند برای دانشجویان حامله یا بچه داری که احتمالا مراجعه خواهند کرد و وضعیت شان لابد وخیم تر از من است!

باید یک توبره قرص ضدحاملگی بخرم و ببرم جلوی در دانشگاه ها به قیمت از تولید به مصرف بفروشم!

دیروز یک نامه دریافت کردم از اداره مهاجرت دانشجویی به این مضمون که اقامت من در سوئد قابل بررسی است. از من خواسته بودند که به وکیلم امر کنم که در عرض 48 ساعت با این اداره تماس حاصل نماید! این احمقها فکر می کنند که من با خودم آشپز و بادبزن و آبدارچی خصوصی هم آورده ام! پس از یک سری مکاتبات و مکالمه، حالی شان کردم که من خدا را هزار مرتبه شکر توی این مملکت با یک شپش هم آشنایی ندارم دیگر چه برسد به وکلا. آنها هم لطف کردند و یک لیست از فارغ التحصیلات رشته وکالت برایم فرستادند که به قید قرعه یکی شان را انتخاب کردم. وکیل خوبی است و می گوید بهترین کاری که از دستش برمی آید این است که دادگاه را تا شش هفت ماه دیگرکش بدهد تا کارنامه مرا برایشان پست کند و با ضمانت دو نفر برایم تمدید اقامت دانشجویی بگیرد. می گوید اگر نتیجه کارش موفقیت آمیز باشد اداره مهاجرت دانشجویی موظف است که دستمزد وکالت او را بپردازد. راستش دیگر غصه پذیرش و اقامت و این قبیل مسائل را نمی خورم. بالاخره در این دنیای بزرگ جایی هم باید برای من در نظر گرفته شده باشد.

خسته شدم از بس عمرم را بابت «جابازکنی» صرف کردم. فعلا بزرگترین مشکلم بی خانمانی است. تمام در و دیوار های شهر را پر از آگهی کرده ام، ولی هنوز خبری نشده. حالا خودم هیچ، این اسباب و اثاثیه لعنتی را نمی دانم چه کنم. اگر هوا مساعد بود همین جا وسط حیاط چادر می زدم! مالیخولیا گرفته ام!

اینجا به مناسبت نزدیک با سال «2000» اوضاع و احوال سیاسی، فرهنگی و اجتماعی خیلی شلوغ است و حوادثی در حال رخداد است. فعلا مهترین خبری که به همه جای سوئد سرایت کرده، تظاهرات دانشجویان سبزی خوار است. این حضرات علف خوار خواستار تعطیل شدن قصابی ها و کشتار حیوانات و سوء استفاده از گوشت و پوست و سایر فراورده های حیوانی اند. شعارشان این است که

«دوستان ما را نکشید، دوستان ما را نخورید!»

آنها چندی پیش بزرگترین تظاهرات چند سال اخیر را ترتیب دادند و صدها دانشجو چهار شبانه روز جلو در قصابی ها تجمع کردند تا مردم را از خرید گوشت بازدارند. آنها دراز به دراز جلوی در قصابی ها خوابیده بودند. در واقع خیابان اصلی شهر با گوشت دانشجویان سنگفرش شده بود!

مردم هم بدون آنکه کوچکترین توجهی به اعتصاب و تحصن آنها بکنند از روی بدنهای آنها عبور کرده و خود را به هر ترتیبی که بود به داخل قصابی می رساندند.

این موضوع، خشم سیاستمداران محترم را برانگیخت، خلاصه درگیریها منجر به آتش زدن و انفجار چند مغازه و بوتیک و مجروح شدن چهار مشتری قصابی شد. یکی از مجروحین پیرزن 72 ساله یی است که فعلا در بیمارستان خوابیده و خواستار مجازات کلیه دانشجویان علفخوار شده است! آن روز بلافاصله بعد از آتش بازی پلیس حمله کرد و خواستار پراکنده شدن جوانان شد. در این ماجرا سی چهل نفر بازداشت شدند.

اصولا در این شهر دانشجویی، آنهایی هم که گوشتخوارند، ضد حقوق حیوانات نیستند. کار به آنجا رسید که یک گروه حفاظتی از پلیس مرکزی راهی این شهر شدند.

لوس بازی جالبی بود! پلیس با تشریفات کامل در سطح شهر مستقرشد. من می خواستم بروم از چند تا گاو دعوت کنم تا بیایند در شهر صلح برقرارکنند! موضوع بعدی «بچه های 2000» هستند. بسیاری از دختران عاقبت اندیش! اروپا برای حامله شدن اقدام فرموده اند. به این منظور که فرزندشان در اولین ماه قرن 21 متولد شود. حالا بگذریم از این که چه وعده هایی در مورد این بچه ها داده شده و همه منتظرند که ببینند «اولین بچه قرن» چه کسی خواهد بود. چندی پیش تلویزیون، یک برنامه فرهنگی ! امریکایی پخش می کرد، در این برنامه سی چهل تا دختر نه تا سیزده ساله حامله دعوت و حضور داشتند. آنها اعلام می کردند که تصمیم دارند نوزادان یا جنین های خود را حفظ کنند و به سلامتی در سال 2000 فارغ شوند! قابل توجه است که 90 درصد این بچه ها بی پدر خواهند بود.

در پایان برنامه هم به تک تک این دخترها مدال افتخار و شجاعت و کمک هزینه زایمان و چشم روشنی اهداشد! ماشالله!بچه های مردم چه کارها که نمی کنند! خداشانس بدهد! ببین سال 3000 چه خواهدشد!

کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بی قراری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم، اما انتظاری داشتم

خداحافظ

ترمه کوچولو

نامه های ترمه؛ نامه دهم

چهارشنبه  22 اردیبهشت 78

12می 1999

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان ومانم بر سر دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

سلام! هفته پیش در یک امتحان شرکت کردم که کامپیوتری بود. جناب کامپیوتر لطف کرده و یک عکس سه بعدی از کله مبارک آدم می گرفت که بر تارک مدرک آدم بدرخشد. مامان «باربارا» پیشنهاد فرموده که چند روز دیگر با ماشین مبارک تشریف آورده و اسباب دخترش را جمع کند و برگرداند آلمان، چون معتقد است که این یک نوع بی نظمی «اخلاقی-اجتماعی» است که اسباب منزل دختر غایبش یک اتاق را اشغال کند درحالی که این همه درمانده و بی خانمان، شب را در خیابان به صبح می رسانند.

نگفتم این آلمانی ها اصولا دیوانه اند!؟ تازه میخواهد برای اسباب من هم تعیین تکلیف کند. می بینی کار ما به کجا کشیده؟ اختیارمان افتاده دست یک مادر فاشیست! به هر حال من تاچند روز دیگر این اتاق را تخلیه خواهم کرد. اسبابم را هم شاید بگذارم توی زیرزمین خانه اعراب.... آره خواهر! صدرحت به عرب!

آخرش یک مدرک پزشکی می گیرم با تخصص حمالی! اگر این دو سال غربتی را می رفتم و ایستادم توی بازار و وردست بابابزرگم، تا حالا حداقل دو بار حج واجب رفته بودم! والله. حاجی شدن هم برای خودش عالمی دارد. راستی به تازگی نامه محبت آمیزی از یکی از بستگان خیرمان -که می خواهم سر به تنش نباشد- دریافت کرده ام که یکی از بخشهای کمدی اش را برای تو گلچین می کنم:

-اینقدر به خودت فشار نیار. بیخود و بی جهت خودت را زحمت نده! این فامیل یک مشت احمقند. همانجا یک کاری پیداکن. دخترهای شهین خانم هم سی سال است که رفته اند در جنوب فرانسه توی سوپرمارکت کار می کنند. در آمدشان هم خیلی بیشتر از دکتر و مهندسهای اینجا است. کیف دنیا را هم می کنند. خاطر جمع باش که ما «چو» می اندازیم که ترمه خانم دارد دکتر می شود. کی می فهمد؟ بعد هم که پس فردا دلت تنگ شد و خواستی برگردی ایران، قدمت روی چشم.

می گوییم تعطیلات دانشکده است. خانوم دکتر برای چند ماه می آید گشت و گذار.

بخدا حالم از مجسم کردن قیافه تک تکشان به هم می خورد. نمی دانم چرا این زباله ها دست از سرم برنمی دارند. حالا هم که از شرشان فرار کرده وآمده ام اینجا، مرا گذاشته اند زیر تلسکوپ!

البته اینها فامیلهای مادرمند و گرنه بدبخت فامیلهای بابام هنوز بعد از دو سال خبر ندارند که من از ایران خارج شده ام. هر وقت هم احوال بنده را جویا شده اند، خواهرم گفته: ترمه رفته تهران کنکور بده! جدا دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم اهمیت ندارد، بگذریم.

راستی! الان یک فیلم کمدی از تلویزیون پخش می شود. سه تا دختر با همکاری هم دوستشان را کشتند. او هم مرد ولی بعد از مدتی دوباره زنده شد. یعنی در اصل تنبیه شد تا به صورت دختر به دنای بیاید. حالا این بابا آمده توی دنیا و عاشق چهره و بدن خودش شده است! الان هم رفته و ایستاده جلوی آینه و دارد خودش رادید می زند! یعنی روح بشر کوچکترین ارتباطی با جسمش ندارد؟ به هر حال من این معما را حل نکرده واگذار می کنم به جناب کارگردان و می روم بخوابم.

سلام برسان.

شب به خیر.

ترمه کوچولو

نامه های ترمه؛ نامه نهم

شنبه 4 اردیبهشت 78

24 آوریل 1999

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از گل وقت می دیوانه باشم گر کنم

سلام. الان ساعت 3نیمه شب است و بچه ها طبق معمول در راهرو جشن دارند. 5 تا بلندگوی کرایه یی آورده اند. صدای ضبط را هم تا آخرین حد بلند کرده اند: یکی از موسیقی های جنوب تانزانیاست که درباره یکی از مراسم ویژه ساکنان این قاره است. چند ماه بعد می روم برای فیلمبرداری و تحقیق از این مراسم. این مهمانی های فرنگی در ابتدا برایم جالب بود ولی حالا واقعا لوس و خسته کننده شده. نمی دانم چرا برای خودشان خسته کننده نمی شود. رییس تدارکات هم یک دختر چاقالوی فارغ التحصیل رشته بازرگانی است که از دو هفته قبل از مهمانی، مراسم گزینش آهنگ دارد! از دستش سرسام گرفته ام. فعلا تصمیم دارد تا دو سال خستگی در کند و بیکار بماند و بعد اگر خواست، برود یک جایی کارکند.

رفتم شهرهای استکهلم و ارمیا را دیدم. استکهلم شهر قشنگی است و به شلوغی سایر پایختها نیست. ولی خیلی گران است. اگر آدم بخواهد فاصله منطقه مسکونی تا دانشگاه را که نسبتا زیاد است طی کند، قیسمتش با بهای بلیت هواپیمای تهران-تبریز برابری می کند!

«اومیا» شهر ارواح است. هم دور افتاده وسرد است و هم گران. تنها مزیتش این است که شش ماه ازسال، شب است!

راستی توی کتابخانه، یک کتاب در مورد آثار و نقد حال خیام پیداکرده ام. انگاری این بابا رگ و ریشه سوئدی داشته چون کتابهایش را به زبان سوئدی نوشته بود!

اما یک گزارشنامه: چندروزی با دوستم باربارا رفتیم آلمان، خانه پدر ومادرش. پدر و مادرش مهربان، شوخ برخورد، تحصیل کرده و متشخص بودند. باربارا گفت تحصیل در سوئد جزء تحصیلات دانشگاهی اش به حساب نمی آید، بلکه به پیشنهاد پدر و مادرش آمده تادر خارج از کشور به کیمیاگری بپردازد.

پس از بازگشت از سفر دچار بحران اقتصادی شدم و تلاش برای یافتن شغل به علت فقدان مجوز اشتغال بی نتیجه ماند، بالاخره «آنستیز» همکلاسی یونانی ام گفت که عمویش در شهر مالمو صاحب رستورانی است و گاهی به یونانی هایی که برای چند ماه ولگردی به سوئد می آیند، کار می دهد. خلاصه رفتم آنجا و پس از چند ساعت مصاحبه و مباحثه به زبان یونانی، قرارشد برای سه ماه به من کار بردهد و البته یک سوم حقوقی که بقیه همکاران سوندی می پردازد به من پرداخت کند. بعد از ظهرها می رفتم شهرمالمو و ساعت یک نیمه شب برمی گشتم به خانه، شغل زیاد بدی نبود. بیست روز از اشتغالم نگذشته بود که نمی دانم کدام  پدرسوخته ایی رفت و مرا لو داد و پلیس هم آمد و مرا بازداشت کرد. جالب اینجاست که پلیس از وظایف خود می داند که بر اشتغال شهروندان نظارت داشته باشد. من هرگز متوجه نشدم که چرا و چگونه پلیس ازکار من سردرآورد. خلاصه، ما را گرفتند و بردند و یک شبانه روز انداختند توی زندان. البته زندان که نمی شود گفت. در واقع یک آکواریم کمی کوچکتر ازاتاق خودم بود. راستش چندان بدنگذشت فقط از ترس اخراج از این کشور داشتم سکته می کردم. پس از یک روز تحقیق و بازرسی، موفق به زیارت رییس پاسگاه که یک کودن سیبیل دراز بود شدم و او اعلام کرد که در این مدت اشتغال غیرقانونی 2475 کرونا کسب کرده ام و باید هفتاد درصد آن را به عنوان جریمه بپردازم و چون ویزای دانشجویی دارم باید مسأله را به اداره اقامت دانشجویی گزارش دهد تا آنها در مورد من تصمیم بگیرند. بعد از نیم ساعت مشاجره ومشاعره با جناب رییس پلیس به او حالی کردم که «برو کشکت را بساب!» و بالاخره او هم رفت سابید. البته بعد از اینکه یک چک دو هزار کرونایی به عنوان رشوه قبول کرد. خدا را شکر که پول ارزش بین المللی دارد. به هرحال، یک مدت خیلی جدی از آقا پلیسه ترسیده بودم و هرگز نزدیکی های آن رستوران ملعون آفتابی نمی شدم. خاک بر سرشان! این همه دزد و قاتل و متجاوز، دارند راست راست توی خیابان راه می روند، آن وقت من ...

فعلا شبها یک جای دیگر کار می کنم. ما از این بادها نیستیم که به تکان هر بیدی بلرزیم! ماه آینده هم قرار است بروم شمال سوئد و سرساختمان کار کنم. باور کن جدی می گویم. کار ساختمانی ام حرف ندارد.

راستی چهار روز پس از رهایی از زندان، از پله هی قندیل بسته لیز خوردم و سرخوردم و قل خوردم و به ناگاه پای مبارکم شکست. اول فکر کردم که فقط ضرب دیده. پاشدم به راهم ادامه بدهم که نشد. بعد آمدم بالا توی اتاقم و خودم پایم را پانسمان کردم. بعد هم دو سه تا مسکن خوردم وخوابیدم. سی ساعت بعد، از شدت درد ازخواب پریدم. دور زانویم شده بود دور برابر دور کمرم! به جان تو، هر کاری کردم، شلوار توی پایم نرفت. حالا بماند که چطور با آن وضعیت، توی آن سرما خودم را رساندم به ایستگاه اتوبوس و رفتم به بیمارستان. آنجا بعد از یک رشته بازجویی و عکسبرداری، گفتند پایم از دو جا شکسته و چون زانویم آب آورده باید در دو مرحله عمل کنم. پس از آن متوجه شدند که یک دانشجوی خارجی بیمه شده نیستم، یک لیست آوردند تا امضا کنم. دیدم هزینه بهبود پایم می شود: یک و نیم میلیون تومان. گفتم ندارم. جناب دکتر فرمود که کاری از دستش برنمی آید جز این که چند تا آمپول مسکن بزند و من بروم از یک نفر پول قرض کنم. حالا این همه پول را از چه کسی باید قرض می کردم؟ خلاصه بعد از چهار روز جست و جو بالاخره موفق به کشف یک نزولخور جهور در یک شهر دیگر سوئد شدم و پس از گروگذاشتن پاسپورت و مدارک بی نظیر و وساطت چند نفر، از این بابا پول قرض کردم. پایم را عمل کردم و تا بالای زانو رفت توی گچ.

روی هم رفته پایم را خوب جراحی کرده اند. به خیر گذشت. پایم حتی از روز اولش هم بهتر شده، حالا می خواهم برم پای راستم را که هیچ ضربی هم نخورده عمل کنم!

بعد از مدتی، مقداری از طلا و جواهرات سلطنتی! مان را از تاج و تختمان! جدا کردیم وبردیم و فروختیم. البته به نصف قیمت خریدند ولی بازهم از قیسمت خریدش در ایران گرانتر شد. اینجا طلا خیلی گران است. به هرحال، این دنیا یک جای کارش می لنگد! به این موضوع ایمان دارم!

بعد هم تلویزیون و رادیو و تلفنم را حراج کردم و نصف پول آن بابا را دادم و بقیه اش را تا چند ماه دیگر کار می کنم و می دهم.

اتاق فعلی ام را باید تا یک ماه دیگر تخلیه کنم. بچه های سوئد در طول تابستان کرایه این اتاقها را که متعلق به کلاسمان است نمی پردازند. این قانون شامل کریستین هم می شود. با این که می خواهد برای همیشه برگردد آلمان ولی می گوید اسباب زندگی اش را می گذارد توی اتاقش بماند و آخر تابستان بیاید ببرد. می گوید حالا که اتاق مجانی است من می خواهم استفاده کنم.

دیگر واقعا حوصله ام سررفته، هشت ماه است که کاری در کلاس بق بقوی زبان! ندارم. دلم برای خواندن چند صفحه شیمی و بینش اسلامی تنگ شده است! راستی قرن 21 قرن تربیت بدنی است، ولی من وقتی اکثریت مردان و زنان ایرانی را که بشکه دمبه اند مجسم می کنم، از همین حالا به این قرن یک کمی می خندم.

ترمه کوچولو