یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

اشباح دو چرخه سوار

 

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه سیمین موحد

مرد مرموزی وجود دارد که ساعت سه بامداد با دوچرخه از خیابان می گذرد. شب ورودم او را دیدم، پیچیده در جوی فسفری که ترکیب غریبی از نور الکتریکی اش پنداشتم. .ولی روز بعد، هنگام صبحانه، میهمان دیگری در هتل به من گفت:« خوب، می دوانی یک مرده را دیده ای؟» بعد داستان مردی را برایم تعریف کردند که سراسر عمرش سوار بر دوچرخه می گذشت و شاید به خاطر سرعتی که در اثر چهل سال دوچرخه سواری مستمر کسب کرده بود، پس از مرگ هم به رکاب زدن ادامه داد. حالا او به نوعی روح شهر است. دوست کولیها و شبگردها، که هیچکس را نمی ترساند ، و به زنانی که تنها به عبادت صبحگاهی می روند امنیت و اعتماد می بخشد. شهر از وجود او به خود می بالد، چرا که تنها دوچرخه سوار ماوراالطبیعی دنیاست.

هیچکس نیست -حتی افراد معروف به شکاکی- که تأیید نکند مرد مرموزی که دو شب پیش دیدمش، یک شبح واقعی است. بعضی ها او را از وقتی زنده بود می شناسند- مرد کوچک اندام کمرویی با زن و شش بچه، که در بازار شهر مغازه ی مکانیکی داشت. از طلوع آفتاب تا غروب بی وقفه کار می کرد و ساعت هفت شب به کنج خلوتش پناه می برد.

یک سال بعد از اینکه با زنی چون خودش کمرو و بیروح -و همقد خودش- ازدواج کرد، صاحب اولین فرزندشان شدند. شش سال بعد شش بچه داشتند. و آنوقت بود که برزخ زندگی مرد آغازشد. می گویند وقتی بچه ی ششم به دنیا آمد، مرد کوچک گفت:« تنها راه حل، یک دوچرخه است.» و روز بعد آن را در مغازه اش ساخت و گردشهای بامداری مرموز را در شهر شروع کرد- با ریاضت راهبی که گور خود را حفر می کرد. این کار بی احساس و بی رحمانه ای بود که بیست سال طول کشید، تا آن صبح غم انگیز و یخ زده که مرد کوچک در خانه اش را کوبید و همسرش را دید که آرام روی دوچرخه اش مرده است. آن موقع کوچکترین پسرش بیست ساله شده بود.

از شب بعد، روح بودن را آغاز کرد. و من متوجه شدم که چند سال پیش انجمن شهر این پیشنهاد یکی از اعضایش را که «شبح دوچرخه سوار» را نگهبان افتخاری شهر نامیده شود، تا حداقل، شهر از فعالیت رکابزنی شبانه اش سوی ببرد، رد کرده است. وقتی یکی از اعضای جناح مخالف بلند شد و گفت:« این بی احترامی است که شبحی را به موقعیت زمینی یک کارمند تنزل بدهند» ، آن پیشنهاد رد شد.

بعد ازاینکه با دقت در این مورد فکر کردم، گفتم:« اگر کسی بتواند شبح را تشویق کند که وارد مسابقه بشود. مطمئنا مقام اول را کسب خواهد کرد.» به نظر من این پیشنهاد حداقل قابل بحث بود، اگر این حقیقت را در نظر بگیرید که توانایی خارق العاده و فوق بشری شبح او را در موقعیتی قرار می دهد که می تواند بر وحشتناکترین رقبایش پیروز شود. ولی این پیشنهاد هم مثل پیشنهاد انجمن شهر، به کلی رد شد. یکی از حضار به من گفت:« هرگز! این حقه بازی است.»

علاقه ی من به شبح بدگمانی شهر را برانگیخت. با لحن زننده ای من می پرسند:«از شبح چه خبر؟» و حس می کنم اقداماتی در دست انجام است تا مانع از این شوند که با دوچرخه سوار شب مستقیما تماس بگیرم و تشویقش کنم تا شانس خود را در استادیوم ها امتحان کند.

اعتراف می کنم که کمترین علاقه ای به این ندارم. جایی که او اکنون هست،جایی است که دوچرخه سوار ماورافیزیکی باید تمام عمرش را سپری کند، و در شهری گردش کند که دوستش دارد، و به او احترام می گذارد، و حتی به او نیاز دارد -حداقل برای اینکه در سحرگاه های بی لطف این شهر کسالب بار ترنم چرخها و رکابها را جاری کند.

ترجمه از متن اسپانیولی مندرج در مجله کوبایی Soly son

اون روز که با دوچرخه رفتیم خواستگاری سیندرلا

(اسم نویسنده رو فراموش کردم متاسفانه) 

دیگه داشت کفرم از دست این دختره در میومد. آبجیمو می گم. می دونست نباید سر به سر من بذاره، ولی از صبح که پا شده بودیم یه ریز مسخره بازی در می آورد و می خندید. آخه بابا! مگه خواستگاری رفتن خنده داشت؟ یه بار که یه مزه ای پروند و خندید، رفتم تو شیکمش که :«چته الکی می خندی؟ به خدا این دفعه می زنم تو سرت ها!» که مادرم دخالت گرد و گفت:« استغفرالله! ... بابا دست وردارین. انگار نه انگار که امروز می خوایم بریم خواستگاری! پسر صداتو چرا انداختی او گلوت؟ دختر، وامونده! تو که ادا درآر و داداشتو حرص و جوش بده.»

آبجیم که داشت دامنشو اتو می کرد خنده ی ریزی کرد و گفت:« به خدا دست خودم نیست! اگه برای خودمم با دوچرخه میومدن خواستگاری، خنده ام می گرفت.»

مادرم نگاه سرزنش آلودی بهش انداخت و گفت:«وا! بحق چیزهای نشنفته! کجاش خنده داره؟ خب، پسره نداره. بره دزدی؟ تازه مگه دوچرخه چشه؟»

جواب آبجیم تو آستینش بود:« چش نیست؟ آخه کجای دنیا دیدین سه نفر آدم بزرگ هلک و هلک سوار یه دو چرخه ی فکسنی بشن و برن خواستگاری؟! تازه اون هم خواستگاری یه دختر معمولی که نه؛ خواستگاری سیندرلا!» و به دنبال حرفش قهقهه ی بلندی سرداد.

دیگه داشتم داغ می کردم. از اتاق زدم بیرون. این اسم سیندرلا رو خود من درب و داغون انداخته بودم تو دهنش. چه می دونم! اون روزهای اول که عاشق شده بودم یه بار که داشتم واسه ی آبجیم از مشخصات دختره تعریف می کردم وقتی ازم پرسید قیافه اش چه جوریه، من که زیباترین زنی که توی تمام عمرم دیده بودم سیندرلا بود –اون هم توی سینما- از دهنم پرید و با شور و هیجان گفتم :«قیافه اش؟ ... قیافه ش... شبیه .... شبیه ... سیندرلاست!...» که آبجیم نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با خشنودی گفت:« نه بابا! بزنم به چوب، سلیقه ی داداش ما هم تعریفی شده!» حالا نیم وجبی داشت ادای اون روز منو درمیاورد.

خلاصه. با هزار و سلام و صلوات آماده شدیم که بریم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. رفتم سراغ دو چرخه ام. دو چرخه ی قدیمی و مستعملی که از مرحوم بابام بهم رسیده بود. از صبح حسابی روغنکاری و گردگیری اش کرده بودم. به خاطر همون روز یه سری نوار پلاستیکی آبی خریده بودم و تموم بدنه و فرمونش رو نوار پیچ کرده بودم؛ آخه شنیده بودم آبی، رنگ عشقه! با آب و تاید هم حسابی برقش انداخته بودم.

بالاخره مادره و خواهر، رضایت دادن و اومدن. طفلک مادرم که چادر یادگاری سفر کربلاش رو که توی مهمونی های رودرواسی دار سرش می کرد برداشته بود، دم در اتاق شروع کرد به زیر لب دعا خوندن. آبجیم هم چادر مشکی نویی رو که مخصوص همون روز خریده بود سر کرده بود و همین جور که داشت کفش هاشو می پوشید با خنده ی شیطنت آمیزی آهسته، طوری که من بشنوم زیر لب گفت:« آه! سیندرلا... تو کجایی که شوم من چاکرت!...» از عصبانیت با غیض گفتم:« بالاخره که برمی گردیم خونه. اون موقع از خجالتت در میام.» که مادرم دخالت کرد و گفت:« بابا! خوب نیست، صلوات بفرستین. دختر! تو هم زبون به دهن بگیر.» بعد رو کرد به من و گفت:« تو هم که نوبرشو آوردی، خوب شوخی می کنه.»

در حیاط رو بازکردم و دوچرخه رو بردم توی کوچه. یه نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم. دلم نمی خواست کسی ما رو ببینه. خجالت می کشیدم. هم از حرف همسایه ها که :«ماشاالله ... پسر آقا مرتضی هم برای خودش مردی شده.» و هم از این که « ببین پسر آقا مرتضی با دو چرخه داریه می ره خواستگاری؛ تازه اون هم سه ترکه.»

خلاصه جنگی از خونه زدیم بیرون. مادرم رو روی تنه ی جلوی دوچرخه سوار کردم و خودم هم سوار شدم و به آبجیم گفتم ترک عقب بشینه. چادرهاشون رو جمع و جور کردن و با بسم الله و صلوات و فوت کردن های مدام مادرم راه افتادیم. اولش حفظ تعادل دوچرخه برایم مشکل بود، ولی زود عادت کردم. مادرم بیچاره برای اینکه خودش رو روی دوچرخه بند کنه همچین محکم فرمون دوچرخه رو گرفته بود که من درست نمی تونستم این ور و اون ور بپیچم.

می دونستم توی دلش داره هزار جور دعا می خونه ونذر می کنه و صلوات می فرسته. دلم سوخت. بنده ی خدا چشم امیدش به من بود که سر و سامون بگیرم تا به قول خودش وقتی سرش رو گذاشت زمین، یه خونه ای باشه که اقلا سرپناه خواهرم هم باشه. هرچند این خواهر که من داشتم با سرپناه می دونست چه جوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه.

هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. قلبم یه جور بخصوصی می زد. حال خوشی داشتم. از فکر این که تا چند دقیقه ی دیگه سیندرلا رو می بینم و مثل یه مرد واقعی از باباش خواستگاری می کنم گلوم خشک می شد.

سر کوچه ی سیندرلا اینا از سرعت کم کردم و آروم دوچرخه رو نگه داشتم. آبجیم زبر و زرنگ پرید پایین و من هم کمک کردم مادره یواش پیاده شد. همین طور که سر و وضعشون رو مرتب می کردن رو مرتب می کردن یه اسکناس صد تومنی از جیبم درآوردم و دادم دست مادرم و گفتم:«تا شما از همین مغازه ی شیرینی فروشی سر کوچه شیرین بخرین من اومدم.» بعد به سرعت سوار شدم و به طرف دیگه ی خیابون روندم. عقل از سرم پریده بود که بذارم خونواده ی سیندرلا بفهمن برای دخترشون با دوچرخه اومدن خواستگاری. یه گاراژ دیده بودم که می تونستم دوچرخه ام رو توش امانت بسپرم تا بعد از مراسم خواستگاری برگردم و برش دارم. رکابزنان وارد حیاط گاراژ شدم. از پنجره ی اتاقک آجری رنگ و رو رفته ای که کنار در ورودی گاراژ بود مرد میون سالی رو دیدم که با دست اشاره کرد برم به طرفش. پیاده شدم و رفتم طرف اتاقک. دوچرخه رو تکیه دادم به دیوار و وارد اتاقک شدم. صاحب گاراژ پشت یه میز آهنی نشسته بود. دو تا جوون هم نشسته بودن و با سر و صدا حرف می زدن و چایی می خوردن. سلام کردم و رفتم طرف میز. مرد میون سال جواب سلامم رو داد و گفت:«بفرمایین.» گفتم:«آقا! می خواستم این دو چرخه رو نیم ساعت بذارم اینجا. زود برمی گردم.» گفت:« باشه. عیبی نداره.» بعد سرش رو انداخت پایین و شروع کرد روی یه قبضی یه چیزهایی نوشتن.

به دور و ور اتاق نگاه کردم. چشمم افتاد به یه آیینه که به دیوار زده بودن. رفتم جلو آیینه و بی رو درواسی شروع کردم به ورانداز کردن سر و وضعم شونه ام رو درآوردم و موهام رو شونه کردم، گوشه های بلوزم رو صاف و صوف کردم. داشتم یقه ی کتم رو مرتب می کردم که از گوشه ی آیینه چشمم افتاد به صاحب گاراژ که داشت منو نگاه می کرد. بی خیال و خندون گفتم:« هه هه! ببخشین!ها» بعد برگشتم طرف میزش. لبخندی زد و گفت:« خدا ببخشه.» بعد یه نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت:« مهمونی تشریف می برین؟» شاید و شنگول گفتم:« بله! با اجازه تون.» بعد با صدای آهسته اضافه کردم:«امر خیره.» و سرم رو پایین انداختم. صاحب گاراژ خندید و گفت:« به به! مبارک باشه انشاالله به سلامتی.»

محجوبانه لبخندی زدم و گفتم:«سلامت باشین. می خواستم اگه می شه، این دوچرخه یه نیم ساعتی خدمت شما باشه تا برگردم.»

از پنجره نگاهی به دوچرخه کرد و گفت:« باشه. اشکالی نداره، ولی چرا با خودتون نمی برین؟»

دستپاچه گفتم:« نه، نه. آخه... آخه ... نمی خوام خونواده ی دختر بفهمن که دامادشون ... یعنی داماد آینده شون با دوچرخه اومده خواستگاری، والا بهم روی خوش نشون نمی دن.»

لبخندی زد و گفت:« مگه دوچرخه چشه؟»

با حالتی معلم وار گفتم:« حاج آقا! شما که بهتر از من می دونین. مردم عقلشون به چشمشونه. اگه ننه، بابای دختره بفهمن بنده با دوچرخه ی عهد عتیق اومدم خواستگاری دخترشون، اصلا صورت خوشی نداره. آدم بگه پیاده آمده سنگین تره!» بعد فیلسوفانه ادامه دادم:«من این ننه، باباها رو می شناسم. اگه به امید خدا عروسی سر بگیره، از فرداش شروع می کنن که: آره ... فلانی از روز اول هم آش دهن سوزی نبود. همون اولش که با دوچرخه اومد خواستگاری، باید حساب کار دستمون میومد. خلاصه، از این پرت و پلاها. البته، بلا نسبت شما!...» در هنگامه ی نطق کردن بود که یهو یادم افتاد که مادره و خواهره رو کاشتم سر کوچه ی سیندرلااینا! با عجله یک اسکناس ده تومنی گذاشتم روی میز و خداحافظی کردم و بدون این که منتظر عکس العمل صاحب گاراژ بشم پریدم بیرون.

با قدمهای بلند خودم رو رسوندم به مغازه ی شیرینی فروشی. مادرم و آبجیم منتظرم بودن. آبجیم که یه جعبه ی شیرینی در دست گرفته بود جعبه رو داد به من و با عصبانیت ساختگی گفت:« بیا بابا! یه ساعته ما رو معطل کردی. نکنه ی خودت تنهایی رفتی خواستگاری؟»

به غرغرهاش اعتنایی نکردم و جلو افتادم و اون دو تا هم پشت سرم راه افتادن. وارد کوچه که شدیم دست راست، جلو در خونه ی چهارم وایستادم. قلبم مثل تلمبه می زد. تازه داشتم متوجه اهمیت قضیه می شدم. دلهره و اظطرابی افتاده بود توی جونم: «نکنه قبول نکن؟ نکنه از ما خوششون نیاد؟ نکنه بهانه تراشی کنن؟...»

توی همین فکرهای آشفته بودم که مادرم گفت:« خوب مادر! خودت رو بسپر به خدا و زنگ بزن. توکل به خودش، هرچی که پیش بیاد خیره.»

دستم طرف زنگ نمی رفت. زانو هام داشت می لرزید. از مادر و خواهرم خجالت می کشیدم. روم نمی شد حرفی بزنم. آبجیم که انگار متوجه وخامت اوضاع شده بود بود به نرمی زد به پشتم و گفت:« داداش! کره ی ماه که نمی خوای بری. سیندرلا از خودمونه!» و خندید و با نگاهش دلم رو گرم کرد که زنگ در رو فشار بدم. بعد از چند لحظه یه زن چادری در رو باز کرد و به ما نگاه کرد. مادر سیندرلا بود. حس کردم الانه که سکته کنم. مادرم خودش رو انداخت جلو و سلام کرد. مادر سیندرلا با مهربونی گفت:« سلام. بفرمایین تو!» اول مادرم و بعد خواهرم رفتن تو و به دنبال اونها من مثل یه آدم آهنی که باتریش تموم شده باشه یواش یواش و به کندی وارد اتاق پذیرایی شدم. مادر سیندرلا همین طور که نگاه خریدارانه ای به سرتا پای من و مادر و خواهرم می کرد گفت:« خیلی خوش اومدین. صفا آوردین. قدمتون خیر باشه. چند دقیقه تشریف داشته باشین الان آقامون می رسن.» بعد مشغول پذیرایی شد. رفتم تو عالم خودم. داشتم خودم رو آماده می کردم که چه حرفهایی باید بزنم که با سقلمه ای که آبجیم به پهلوم زد حواسم اومد سرجاش. دیدم به طرف در اتاق اشاره می کنه. سرم رو برگردوندم و پدر سیندرلا رو دیدم که سلام کرد و جلو اومد. مادر و آبجیم و مادر سیندرلا بلند شدن. من فلک زده رو انگار دوخته بودن به مبل. پاهام یاری نمی کردن که بلند شم. مطمئن بودم که خواب می دیدم. نفس کشیدن یادم رفته بود. مستأصل نگاهی به مادرم کردم. با دیدن قیافه ی پر هیبتش به سختی خودم رو از مبل کندم و سرپا وایستادم. پدر سیندرلا جلواومد. دستم رو محکم فشار دا و با خنده کاغذی رو از جیبش درآورد و گذاشت توی دستم و گفت:«پسر جون! این قدر عجله داشتی که یادرت رفت قبض رسید دوچرخه ات رو برداری! بیا باباجون! بگیر...»

نقد به روایت طنز

مقدمه: در فیلم دیگه چه خبر؟ ماهایاپتروسیان سر کلاس درس انشایی طنزآمیز را می خواند. متن انشا متعلق به مجله تماشاخانه و نوشته آقای کورش صفری است. اگر خواستید نگاهی به آن بیندازید:

 


در این مختصر قصد دارم نقد و تفسیری بر یکی از اشعار شاعر شیرین سخن و گمنام خدمتتان ارائه دهم. ابتدا شعر را با هم مرور می کنیم:

اتل متل توتوله

گاو حسن چه جوره

نه شیر داره نه پستون

شیرشو بردن هندستون

یک زن کردی بستون

اسمشو بذار عم قزی

دور کلاش قرمزی

هاچین و واچین

یک پاتو ورچین

شاعر بزرگ ما شعر شکوهمند خود را بر وزن مفاعلن فعولن سروده است و البته در هر مصراع سعی بر آن داشته است تا تمامی زحافات ممکن را نیز مد نظر قراردهد که خود نشانگر شناخت کامل او از عروض فارسی است.

مصراع نخست شعر با واژه اتل آغاز می شود که از وقوف کامل شاعر به ساختمان واژه و قواعد واژه سازی فارسی سرچشمه می گیرد. تل ساختی مخفف از تله موش است که برای ایجاز در شعر به صورت تل آمده است و از آنجا که شاعر با دقت زبانشناختی خود می دانسته تمامی واژه های خارجی که با دو صامت آغاز می شوند در تلفظ فارسی، مصوت «ا» پیش از آن دو قرار می گیرد، صورت اتل را انتخاب کرده است که تحت تأثیر هماهنگی مصوتها بشکل «اتل» تلفظ می شود.

«متل» اتباع «اتل» است، مانند کتاب متاب، قلم ملم. کاربرد اتباع برای آن است که محدوده ی معنایی واژه وسیعتر شود. مثلا «کتاب متاب» در معنی «کتاب و چیزهای شبیه به آن بکار می رود» و طبعا «اتل متل» هم در معنی «اتل و چیزهای شبیه اتل» است که می بایستی نشانگر طبع پر احساس شاعر باشد. «توتوله» بر وزن «کوتوله» دقیقا همان کوتوله است که کمی از کوتوله هم کوتوله تر است. در این مورد می توان به فرهنگ برهان قاطع رجوع کرد که البته به دلیل بی دقتی مصحح، واژه ی مذکور جا افتاده است، هرچند این موضوع از دانش سرشار شاعر نمی کاهد.

در مصرع دوم واژه ی «گاو» به «گاو اوکداد» باز می گردد که نخستین گاوی است که در کنار کیومرث نخستین انسان اساطیری آفریده شد. البته برخی از محققین بر این اعتقادند که «گاو حسن» همان گاوی است که «مهر» یا «میترا» سعی در کشتنش دارد.

استفاده از واژه «پستون» به جای «پستان» نوعی هنجارگریزی سبکی را نشان می دهد و بیانگر تبحر شاعر در استفاده از اختیارات شاعری است. شاعر در این مصراع تأکید بر این نکته ی مهم دارد که گاو حسن نه شیر دارد و نه پستون. این نکته که شیر این گاو را به هندوستان می برند، نوعی بیان پارادوکسی است. صدور شیر به هندوستان از عرفان هندی و شناخت شاعر از هندوئیسم سرچشمه می گیرد. البته آنچه در اینجا از واژه ی عرفان مورد نظر است همان عرفان شناخته شده ی اسلامی و ایرانی نیست بلکه در مفهموم جهانشمول خود بکار رفته است تا بتواند حالتهای عرفانی تمامی عرفای شرق را تا استرالیا در برگیرد.

شاعر در مصرع پنجم شعرش، خواننده ی خود را مخاطب قرار می دهد و تجربیات خود را در طبق اخلاص قرار می دهد که زن کرد از همه بهتر است. البته استفاده از واژه «کرد» نوعی تعقید معنایی را به دنبال دارد، زیرا کرد در اینجا ساختی اساطیری است و به داستان ضحاک در شاهنامه بازمی گردد که آنان که از خورشخانه ی سلطنتی رهانیده شدند، نژاد کرد را بوجود آوردند. بنابر این شاعر در این مصراع زنی را منظور دارد که از آشپزخانه فرار کند و این نکته اوج شکوه شعر است که آمیزه ای از بیان اساطیری و اضافه وصفی است. کاربرد دو واژه ی « بستون» و «پستون» نیز نشانگر شناخت کامل شاعر والامقام از هنر جناس است و ابداع خاص او که به آن جناس نقطه می گوییم.

بکارگیری واژه ی «عم قزی» نیز بیانگر نبوغ کامل شاعر است. واژه ی «عم» که مخفف «عمه» است، تنها واژه ی عربی است که در شعر بکاررفته است. شاعر برای خنثی کردن عربی بودن این واژه فورا از واژه ی ترکی «قزی» استفاده می کند تا بگوید این به آن در.

قرمز بودن دور کلاه نشانگر ایهامی زیباست زیرا دقیقا مشخص نیست که دور کلاه چه کسی قرمز است: عم قزی یا گاو حسن؟ بهر حال شاعر به صورتی این مصراع را به دست می دهد که به قول مولانا هر کسی از ظن خود یارش شود.

«هاچین» و «واچین» دو اصطلاح کلیدی در تائوئیسم است. هاچین در معنی وارونه ی واچین بکار می رود، بدین معنی که هاچین در مفهوم ایستادن باشد، واچین نیز در همان معنی است ولی بر روی یک دست. این دو واژه، اوج ساخت موسیقیایی شعر است، بسامد صامد «چ» مفهوم «چهچهه بلبل» را در بر دارد که در تمامی شعر به گوش می رسد.

در مصراع پایانی شعر به واژه «ورچین» می رسیم که در تفسیر آن اختلاف نظر بسیار است. برخی از سنتگرایان، این واژه را ساخت امر از مصدر ورچیدن انگاشته اند که البته درست نیست و هنر شاعر هم در همین است که این دسته از سنتگرایان را فریب دهد، اما از دید فرمالیستی ابتدا باید از این واژه آشنایی زدایی کنیم. باید اول مدتی با آن قهر بکنیم و دوباره آشتی کنیم تا معنی آن را درک کنیم. این لغت در اصل از ریشه «ووروچئنه» اوستایی است که نوعی وردنه باستانی بوده که زنهایی که اسمشان عم قزی بوده با آن محکم بر سر حسن یا گاوش می کوبیده اند، بنابر این بی دلیل نیست که ظاهر ابیات ارتباطی به یکدیگر ندارند، زیرا نوعی زنجیره نامرئی ابیات شعر را به یکدیگر پیوند می دهد.

شاعر عظیم الشأن در این چکامه از صنعت توشیح نیز بخوبی استفاده کرده است. اگر نخستین حروف هر مصراع را کنار هم بگذاریم واژه «اگنشیادهی» به دست می آید که ریشه مغولی دارد و در این زبان به معنی «چسب دوقلو» است که برای چسباندن این نقد و بررسی به شعر مورد نظر بکار می رود.

یادش به خیر دوست نقاشی داشتم که بهترین نقاشی اش چیزی شبیه لکه های خورش روی سفره سفید بود. یک روز از او خواستم تا صادقانه بگوید از این نقاشی ها چه منظوری داشته است. سری تکان داد و گفت مهم نیست که من چه کشیده ام، وقتی کارهایم را در یک گالری به نمایش بگذارم، خودم هم گوشه ای می ایستم. منتقدین آثار هنری هیچ وقت نمی گویند که موضوع را نفهمیده اند، می آیند جلوی تابلو می ایستند و هر کدام نظری می دهند. آن وقت تازه من می فهمم چه شاهکاری کرده ام و خود خبر نداشته ام.

این دوست به اصطلاح نقاشم راست می گفت، آنقدر در مورد آثار هنری اش صحبت کردند که احساس کرد واقعا علی آباد هم شهری است. رفته رفته معاشرتش را با ما کم کرد. می گفت ما او را درک نمی کنیم و فقط با بزرگان هم طرازش نشست و برخاست می کرد. مردم هم که از نقاشی های او سردرنمی آوردند فکر می کردند عیب از آنهاست و برای اینکه بی اطلاعی و نادانیشان لو نرود دائما او را تحسین می کردند. دوست نقاشم هم یواش یواش گنده شد. در هر مورد اظهار نظر می کرد، فیلم، سینما، تلویزیون، موسیقی، تاریخ، جغرافیا... خلاصه هر کس چیزی از او می پرسید بادی به غبغب می انداخت و چند فحش آبدار نثار پدر و مادر باعث وبانی موضوع می کرد و نظریه ارائه می داد.

یادش بخیر دوست خوبی بود. همین چند وقت پیش ترکید. شوخی نمی کنم. واقعا انقدر گنده شد که ترکید و به پریان پیوست. گناهش هم به گردن بنده و شما که مدام در آثار هنریش نکات جدیدی از نبوغ و استعدادش یافتیم.

ولی به هرحال فکر می کنم بهترین کار همین است. باید دائما از این نقاشان، شاعران و هنرمندانی از این دست تعریف کرد. آنها را برای دریافت مدال نامزد کرد. گنده شان کرد. خیلی گنده. آنقدر که خودشان هم دیگر نفهمند کجای کارند، آن وقت یکدفعه بدون اینکه خودشان بفهمند می ترکند. چقدر خوب است این وظیفه خطیر؟!


کورش صفری

روزنامه کیهان پنج شنبه 23 اسفند 1369 به نقل از مجله تماشاخانه

 

باغ یخی

بدتر از اینکه صبح از خواب بیدار بشوید و ببینید که آبشار یا رودخانه کنار خانه تان یخ زده است این است که باغ میوه (مثلا آلبالو) داشته باشید و صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که کل باغ با میوه هایش یخ زده است. فکر کنم این اتفاق حوالی آفریقای جنوبی افتاده باشد ولی مطمئن نیستم. با هم ببینیم:

 

 

سرسره بازی

زمستان برای بچه ها فصل شادی است. در دوران بچگی تصور اینکه شب بخوابید و صبح از خواب بیدار بشوید و همه جا را سفید از برف بیابید رویایی است که تا مدتها دست از سرتان برنمی دارد. اما تصور اینکه یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید رودخانه بزرگی مثل کارون یا سفید رود یخ زده است بیشتر به کابوس می ماند تا رویا. تصور کنید جماعتی که یک روز زمستانی در سال 1911 از خواب بیدار شدند و دیدند که آبشار نیاگارا به کلی یخ زده چه حال و روزی داشته اند؟

 

 

 

 

 

آن نقطه های ریز سمت چپ پایین آدم اند البته

----------

http://www.travelblat.com/wp-content/uploads/2012/01/Niagara.jpg 

  

این هم عکسهای نیاگارا بعد از آب شدن یخها

http://www.travelblat.com/wp-content/uploads/2012/01/My-Memorable-Visit-to-Niagara-Falls.jpg