یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

شبی در خرقه رندآسا گذرکردم به میخانه

ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه

زخلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد بنوشانوش در مجلس

بنافرزانگی گفتند اول مرد فرزانه

بتندی گفتم آری من شراب از مجلسی خوردم

که مه پیرامن شمعش نیارد بوی پروانه

دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیدست او

بگوش همتش دیگر کی آید شعر و افسانه؟

گمان بردم که طفلانند و ز پیری سخن گفتم

مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه

که نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه

کسی کامد در این خلوت بیکرنگی هویدا شد

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

سعدی

 

بعد از این میزانِ خود شو

از این شعر مولوی خیلی لذت می برم:

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش

خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش 

هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای  شدند

عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش

ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !

بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش

یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق

گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای

پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش

باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم

رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش

خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال

هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیمارانِ غم

ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش

من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان

هر زمانم عشق جانی می‌دهد زَ افسون خویش

دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد

گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش

آره دیگه... لیک از ماه روز افزون خویش