یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

اتوپیای تائو

کشوری کوچک و جمعیتی اندک؛

ماشین دارند اما نیازی به آن احساس نمی کنند.

مرگ را جدی می گیرند و آرزوهای دور و دراز ندارند.

قایق و ارابه دارند، اما سوار نمی شوند.

زره و سلاح دارند اما آنها را بر نمی گیرند.

به جای نوشتن، با چوب خط حساب هایشان را نگاه می دارند.

غذا و لباسشان ساده و خوب، خانه شان امن، و راضی از زندگی.

ده همسایه در دیدرس شان است؛

صدای خروس و پارس سگانشان را می شنوند؛

اما پیر می شوند و می میرند در حالیکه پای از ده خود بیرون نگذاشته اند. 

ترجمه آخرین دفتر تائو ته جینگ

مترجم خودم

خویش خراش مالی یا یک داستان عارفانه

اصحاب حضرت رسول (صلوة الله علیه و آله) در مسجد مدینه جمع شده بودند و درباره این که کدام یک بیشتر حضرت (ص) را  دوست دارد لاف می زدند. حضرت (ص) وارد شد و از ماجرای بین شان پرسید. هنگامی که پاسخ اصحاب را شنید لبخندی زده و فرمودند : آنکه مرا بیش از همه دوست دارد حتی یکبار هم من را ندیده و تنها اسم من به گوشش رسیده است. او را می توانید در فلان صحرا در یمن در حال شترچرانی بیابید.

حضرت علی (علیه السلام) و حضرت عمر (رضی الله عنه) به دنبال یافتن آن مرد به سوی یمن روانه شدند. پس از یافتن وی از او پرسیدند که به چه سبب پیامبر (ص) فرموده که او از همه اصحاب به پیامبر بیشتر محبت دارد؟ غریبه پرسید : شما فلانی و فلانی نیستید. پاسخ دادند: چرا! گفت: شما در جنگ احد در رکاب حضرت (ص) نبودید؟ فرمودند: چرا! پرسید: هنگامی که دندان مبارک حضرت (ص) در میانه معرکه شکست چه کردید؟ گفتند: به جنگ با دشمن ادامه دادیم. غریبه ادامه داد: زمانی که من شنیدم یک دندان حضرت (ص) را در میانه جنگ شکسته اند، من با سنگ تمامی دندانهای خود را شکستم.

نام آن غریبه اویس قرنی بود.

منبع تذکرة الاولیاء

راوی خودم

نکته اخلاقی1:

اگه کسی رو از ته دل دوس داری باس سعی کنی احساسات ش  رو اون جور که هست درک کنی.

نکته اخلاقی 2:

دوس داشتن به حرف نیس به عمله

قصه سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید

سلطان العارفین ،بایزید بسطامی، در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد: نیست خدایی جز من، پس بپرستید مرا. یکی از مریدان گفت: سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد و گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است من دارم.  هنگامی که به خود آمد مریدان احوالش را با وی بازگفتند. بایزید جواب داد که این گونه سخنان کفر است و کسی که چنین سخنی بر زبان آورد ریختن خونش حلال است. اگر باز هم چنین سخنانی بر زبانم جاری شد مجاز هستید که همان لحظه حکم قتل مرا اجرا کنید. پس از شنیدن این فتوا مریدان بایزید هر یک کاردی در زیر لباس پنهان می کردند تا اگر استاد دوباره در وسط درس سخنی کفرآمیز گفت همانجا به خدمت وی برسند و حکم خدا را به جای آورند.

پس از چندی بایزید دوباره از خود بی خود شد و این بار ادعا کرد که در میان لباسش چیزی جز خدا نیست. مریدان با شنیدن این حرف انگار که رمز شب را شنیده اند. کاردها برکشیدند و به پیکر پیر خویش حمله بردند. اما از قضا هر کدام که بر بدن شیخ زخمی می زد از همان نقطه زخمی می شد. کسی که به گردن بایزید کارد می کشید گلوی خودش بریده می شد و آنکه چاقو در شکم بایزید فرو می برد شکم خودش سفره می شد. چند لحظه ای نگذشته بود که همه مریدان کشته و زخمی بر زمین ریختند و شیخ همچنان در میان دریای خون نشسته بود بی خود.

مثنوی داستان زیاد دارد. مولوی در مثنوی به نقالی پرداخته است اما خود را در سطح نقالی محدود نساخته. مولوی از بیان هر داستان هدفی دارد. هر داستان مانند چراغ قوه کوچکی است که وظیفه دارد راه پیش رو را برای خواننده روشن کند. البته پای در راه گذاشتن یا نگذاشتن دیگر به خود خواننده بستگی دارد. مولوی از بیان هیچ داستانی ابا ندارد. واقعی بودن یا خیالی بودن داستانها ربطی به مولوی ندارد. برای او داستان تنها ابزاری است برای هدفی والاتر. 

اما شرح داستان بالا با توضیحات خودم  یا حق!

ادامه مطلب ...

بازهم عین القضات

«اکنون علما را به طیلسان وآستین فراخ شناسند. کاشکی بر این اختصار کردندی که انگشتری زرین دارند، و لباس حرام و مراکب محظور و آن‌گه گویند: عزّ اسلام می‌کنیم! اگر این عزّ اسلام است، پس عمر چرا چندین روز مرقع می‌دوخت؟ مگر ذلّ اسلام می‌طلبید؟ معاویه با او این عذر آورد به شام. پس عمر گفت: نحن قومٌ اعزّنا الله بالاسلام فلا نطلب العز فی غیره. و سلمان فارسی گفت:

أبی الاسلام لا اب لی سواه / اذا افتخروا بقیس او تمیم

اکنون اگر کسی دعوی علم کند در نوشته و خوانده‌ی او نگاه نکنند؛ و نطق او ببینند هر که فصیح‌تر زبان بود به هذیانات، محدث او را عالم‌تر نهد. و در سلف صالح و در اخلاق و اوصاف مرد نگاه کردندی، و هر که از دنیا دورتر بودی، او را عالم‌تر نهادندی. و چون این نبودی، هر که طلب دنیاش کمتر بودی و قانع‌تر بودی و قیام اللیل و صیام النهار او را بیش بودی، او را به صلاح نزدیک‌تر دانستندی. و لیکن کما انا کما انت کما الموضع کما الدّر. اکنون دینی دیگر است در روزگار ما. فاسقان کمال الدین، عماد الدین، تاج الدین، ظهیر الدین و جمال الدین باشند پس دین شیاطین است. و چون دین، دین شیاطین بود، علما قومی باشند که راهِ شیاطین دارند، و راه خدای تعالی زنند. یا داوود لا تسأل عنی عالماً أسکرهُ حبُّ الدنیا فیقطعک عن طریق محبتی إولئک قطّاع الطریق علی عبادی.

در روزگار گذشته خلفای اسلام علمای دین را طلب کردندی و ایشان می‌گریختندی. اکنون از بهر صد دینار ادرار[1] و پنجاه دینار حرام، شب و روز با پادشاهان فاسق نشینند. ده بار به سلامِ ایشان روند. و هر ده بار باشد که مست و جنب خفته باشند. پس اگر یک بار، بار یابند از شادی بیم بود که هلاک شوند. و اگر تمکین یابند که بوسی بر دستِ‌ فاسقی دهند، آن‌ را به تبجح بازگویند و شرم ندارند «و ذلک مبلغهم من العلم». و اگر محتشمی در دنیا ایشان را نصف القیامی کند، پندارند که بهشت به اقطاع به ایشان داده‌اند. در نطق نزدیک بدیشان، در معامله دور از ایشان. بیت:

اما الخیام فانها کخیام / و اری النساء الحیّ غیر نسائها

أشد الناس عذاباً یوم القیامة عالمٌ لم ینفعه الله بعلمه. خدای تعالی ما را خلاصی بدهاد، و رسوایی قیامت و فضیحت آن از ما بگرداناد.

جوانمردا! علماء السوء دیگرند و جهال السوء دیگر. هر که بوی علم هنوز نشنیده،‌ او را از علماء السوء نتوان نهاد. ائمةُ مضلون چون بدانند که راه خدای چی‌ست، پس به حقوق آن قیام ننمایند. این مرد را از علماء السوء توان نهاد. اما آن‌که از خدای تعالی نام شنیده بود، و از دین خدای تعالی نام شنیده بود، کجا عالم بود؟! ثبت العرش، ثم انقش علیه. اول عالم بباید بود تا پس بد بود. صدق رسول الله – صلعم – أشد الناس عذاباً یوم القیامة جاهلٌ فاسقٌ ضالٌ مضلٌ، ثم یزعم بجهله‌ و حمقه انّه عزیزٌ عند الله و من ورثة أنبیائه. أیُّ داءٍ ادوی من هذا؟ و أیة حماقةٍ أعظم من هذه؟ «و ذلک هو الخسران المبین»، لا دنیا و لا آخرة. «یدعو لم ضرّه اقرب من نفعه، لبئس المولی و لبئس العشیر».

نامه‌های عین القضات همدانی، ج ۱، صص۲۴۳-۲۴۵

«محدثان و مفسران و حافظان و ناقلان دیگرند و عالمان دیگر. بوبکر صدیق و عمر خطاب و علیِ بوطالب حافظِ قرآن نبودند. و پنج یا چهار کس در همه‌ی صحابه حافظِ قرآن بودند. چه گویی اهل القرآن بوبکر و عمر و علی بودند یا آن چهار پنج کس؟ نه پوستین کسی می‌کنم از سرِ جهل، تا خود را به از غیری آورم، تفسیر ظاهر قرآن هم من بِهْ دانم از مفسران، چه اقل شرایط آن عربیت دانستن است، و ایشان تازی به تقلید دانند نه به ذوق. پس کمتر از بوجهل‌اند، که او فصاحتِ عربیت قرآنِ تازی دانستی. و لیکن به یقین می‌دانم که به اهل القرآن برکت (*) اولی‌تر است. اما من به یقینِ خود چه توانم کرد؟ مغرور نمی‌توانم بودن چون دیگران. ای دوست! برکت مثلاً جز «الحمدلله» أعنی فاتحة الکتاب و سورتی چند از قرآن یاد ندارد، و آن نیز بشرط هم بر نتواند خواندن. و قال، یقول نداند که چه بود. و اگر راست پرسی حدیثِ موزون به زبانِ همدانی هم نداند کردن، و لیکن دانم که قرآن او داند درست، و من نمی‌دانم الا بعضی از آن. و آن بعض هم نه از راهِ تفسیر و غیر آن بدانسته‌ام، از راهِ خدمتِ او بدانسته‌ام. و هذا حدیثٔ یطول.»

نامه‌های عین القضات همدانی، ج ۲، صص ۵۰-۵۱

(*) برکت (یا برکه‌ی همدانی) نام یکی از استادان امی عین القضات است.



[1] -به معنای حقوق یا جیره. سعدی می گوید:مرا در نظامیه ادرار بود. یعنی جیره ومواجب ماهانه داشتم.

رها کن تا برسی

درباره مکتب/فلسفه تائوئیسم قبلا صحبت کردیم. فرصتی اگر بود بیشتر هم صحبت خواهیم کرد. کتابی که الان معرفی می کنم کتاب "دائو رابطه ها(تعادلی میان زن و مرد)" است. این کتاب را ری گریک نوشته و برگردان آن به پارسی توسط آقای ع پاشایی انجام گرفته است. کتابی که من دارم توسط انتشارات فراروان منتشر شده و چاپ دوم آن متعلق به سال 1381می باشد. تا آنجا که من می دانم کتاب تجدید چاپ نشده است. دائوی رابطه ها به بیان رابطه بین مرد و زن از دید تائوئیسم می پردازد. لازم به ذکر است که فلسفه ( به مفهومی که در جامعه ما استنباط می شود) در چین باستان سابقه نداشته است. مکاتب فکری چین باستان بیشتر به اخلاق پهلو می زنند تا اینکه بخواهند به حل مسائل ماورای طبیعی بپردازند. کتاب دارای میناتورهای چینی زیبایی است که آن را جذاب تر کرده اند. چند نمونه ای از شعرواره های این کتاب را آورده ام:

8

اگرش نگه دارند از دست بخواهد شد

                           از دست شده نگاه داشته خواهد شد

یک دیگر را چنان داشته باشید

                               که گویی نگه داشتی در میان نمی تواند بود

9

زیان کنی اگر تصاحب کنی

             ناکام آیی اگر بکوشی

                          و بشکنی اگر ستیزه کنی

رها کن

         تا برسی

تسلیم شو

              تا کشف کنی

برای اعتماد کردن خالی شود

و

پذیرفتن را سرافراز باش.

 سخت نمون است و سهل است و چه آسان در پی آن توان شد

چرا که آن را از بیرون نداده اند بلکه خود از درون می شود

12

نه تظاهر را می توان نگه داشت

                                        و نه ناراستی تا ابد پوشیده میماند

فقط آنها که فراموش کرده اند فریبکارند و ابلهان فریب

برای چشمانی که می بینند

                                این بازی چه ابلهانه است!

 در کجای جهان چیزی پنهان می ماند؟

پس کمی راستی

              بزرگتر از هزار حیلت زیرکانه

37

نه مرد به تنهایی هست و نه زن به تنهایی

سرشت یکی به دیگری نیاز دارد

چه غریب است پنجه در پنجه در افکندن با راهی که چیزها آن گونه اند

بسیار بخردانه تر است که راهی شویم که چیزها آن گونه اند

چه اندازه باید بزرگ شویم

                  به بزرگی مرد و زن

                           به بزرگی هر دو نیمه اکنون

66

کلمات مرد را از زن

                       یکی را از دیگری

                                               این را از آن جداکرده است

تا بدان جا که تنهافرزانگان می دانند چیزها را چگونه با هم بیامیزند

عاشقان یکدیگر را بدون کلمات و حتی

                                           بدون فهمیدن می یابند