یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

اگر جزو آن دسته مردم بدشانسی بودید که سریال شکرانه را دیده اید شاید موسیقی زیبای تیتراژ ابتدای سریال را هنوز به یادداشته باشید. من از وقتی که خودم را شناختم از شنیدن لهجه تاجیک-افغان دلم غش و ضعف می رفت. تصنیف مذکور توسط خواننده محبوب و اسطوره ای تاجیک دولتمندخالوف اجرا شده بود و اگر دوست داشته باشید می توانید آن را از اینجا دانلودکنید. شعر هم متعلق به دیوان شمس بود و البته من هنوز باور نمی کنم که بیت سوم آن را صداوسیمای ما پخش  کرده است. یکبار با دقت بخوانید شما هم باور نمی کنید...



ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یکبار از این خانه بدین بام برآیید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

دیوان شمس تبریزی

وای از دنیا که یار از یار می ترسد


شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی

جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی

کوچ کردند دسته دسته آشنایان، عندلیبان

باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی، لانه خالی

***

وای از دنیا که یار از یار می ترسد

غنچه های تشنه از گلزار می  ترسد

عاشق از آوازه دیدار می ترسد

پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد

شهسوار از جاده ی هموار می ترسد

این طبیب از دیدن بیما رمی ترسد

***

سازها بشکست و درد شاعران از حد گذشت

سالهای انتظار بر من و تو بر گذشت

آشنا ناآشنا شد، تا بلی گفتم بلا شد

گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سرزدم

آب از آبی  نجنبید، خفته در خوابی نجنبید

***

چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت

آسمان افسانه ما را بدست کم گرفت

جامها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد

بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد

***

بازآ تا کاروان رفته بازآید

بازآ تا دلبرانی نازناز آید

بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید

تا گل افشانان نگار دلنواز آید

بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم

گل بیافشانیم و می در ساغر اندازیم

خواننده: نگاره حلوه

اگر به لهجه زیبای تاجیکی علاقه دارید میتوانید از اینجا ترانه را دانلود کنید

هرچه زنـی بزن مزن طعنه به روزگـار من

هر چه کـُنی بُکـُن مکـُن تـَرک من ای نگار من

هرچه بَری ببَر مبر سنـگدلی بکـار من

هرچه هِلی بهـِل مهل پرده به روی چون قمـر

هرچه دَری بدَر مدر پرده ی اعتبار من

هرچه کِـشی بکـِش مکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخورمخورخون من ای نگارمن

هرچه دِهی بده مده زلف به باد ای صنم

هرچه نهی بـنه منـه پای به رهگـذار من

هرچه کـُشی بـِکـُش مکـُش صیدحرم که نیست خوش

هرچه شَوی بشو مَشو تشنه ی خون زار من

هرچه بُری ببُر مبر رشته ی الفت مـرا

هرچه کـَنی بکـَن مکـن خانه ی اختیـار من

هرچه رَوی برومرو راه خلاف دوستی

هرچه زنـی بزن مزن طعنه به روزگـار من

شوریده شیرازی

محتسب و مست

من کلا از شعرهای پروین زیاد لذت نمی برم ولی این شعرش واقعا شاهکار است:

 

محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت

         مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

 

گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی

          گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

 

گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم

          گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

 

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم

                گفت والی از کجا درخانه خمّار نیست؟

 

گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب

          گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

 

گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان

          گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

 

گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه

         گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

 

گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را

          گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست

 

شعر از پروین اعتصامی

 

ایکاش ما را رخصت زیروبمی بود

ایکاش مارا رخصت زیر و بمی بود

چون به نی شرح عشقبازیمان دمی بود

این نی عجب شیرین زبانی یاددارد

تقریر اسرار نهانی یاددارد

در غصه هایش قصه پنهان بسی هست

در دمدمه ی او عطر دمهای کسی هست

زان خم به عیاری چشیدن می تواند

چون ذوق می دارد کشیدن می تواند

خود معرفت موقوف پیمانه است گویی

وین خاکدان بیغوله میخانه است گویی

تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن

از نای شکّر جستن و از دف شنیدن

وان نای را دم می دهد مطرب که هستم

وز شور خود بر دف زند سیلی که هستم

لکن مرا استاد نایی دف تراشید

نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

زان زخم ها رنگ فراموشی است با من

در نغمه ام جاوید و خاموشی است با من

شعر از علی معلم