یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه یازدهم

نامه یازدهم

چهارشنبه 27مرداد 1378

18 آگوست 1999

زگل آنچنان که به سرخی نرود به سعی باران

نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بی وفایی

هه هه هه! سلام! الان ساعت 10 شب است و دقیقا هفتاد ساعت است که باران می بارد. و من نمی دانم که برای مقابله با صدای برخورد قطرات باران با پنجره چه کنم. چند وقت است که «نسی جون» در پایتخت سوئد حضور پیداکرده و همگان را از صدایش که نعمتی جهان شمول است! مستفیض فرموده اند! چند دقیقه پیش تلویزیون ایرانی ها دو تا از آخرین شاهکارهایش! را با عنوان «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» و «هر چند که پیرم ولی هنوز جوونم!» را پخش کرد. قابل توجه است که ایشان یک کلید فلزی بزرگ هم به گردن آویخته بودند و هنرنمایی می فرمودند!

ترسم که من از عشق تو شیدا گردم

وز زلف چلیپای تو ترسا گردم

وانگه به خرابات زناگه روزی

در دامنت آویزم و رسوا گردم

یک روز پس از پایان کلاس «زبان مرغابی!» با یک گروه گچکاری و نقاشی به شمال سوئد سفر کردم. قرار بود ما یک مرکز تحقیقاتی واقع در حومه آن شهر را نقاشی کنیم. ساختمان کوچکی بود و تعداد ما نسبتا زیاد. پس از سه هفته کار تمام شد و هر کس راه خودش را گرفت و رفت. خوش گذشت. بعدش هم که به شخص شخیص بنده پیشنهاد شغل شریف چمن زنی شد. آخه اینجا همه زنان کار می کنند،از سپوری گرفته تا باغبانی و لوکوموتیورانی و اتوبوس رانی. به هرحال گور بابای خانم های فرنگی! ما دیدم که این قبیل مشاغل در شأن ما نیست! چند روزی را به علافی گذراندیم تا اینکه پس از کلی راز و نیاز، یکی از کارگران کارخانه تولید کاغذ به رحمت ایزدی پیوست و چون کار پذیرش و گزینش کارمندان در سوئد در ماه اکتبر انجام می شود، قرار شد من در این چند ماه به صورت روزمزد، جانشین مرده مذکور شوم. من هنوز مجوز کار ندارم. خلاصه چند روز اول برایم جالب بود. احساس خلاقیت به من دست داده بود! ولی کم کم حوصله ام سررفت از محیط کار خانه و کارگران و بوی گند خمیر کاغذ و کار یکنواخت ماشینی در فضای بسته و ... بعد از مدتی ناخوش شدم! یعنی به همان بیماری پیش بینی شده «باربارا» مبتلاشدم. دقیقا نمی دانم چه شد که ازهمه چیز و همه کس و همه جا خسته شده بودم. انگار قفل شده بودم. نه حوصله حرف زدن داشتم و نه خواندن و نوشتن و خوردن و خوابیدن و نه حتی فکر کردن. انگاری که تا ته دنیا یک وجب باقی مانده بود و من منتظر بودم که همین یک وجب فاصله را هم طی کنم تا تمام شود. یک مدتی سعی کردم گریه کنم ولی نشد. آخرش هم همین یک کار را یادنگرفتم! یک مدت همین طور گذشت.

نمی دانم چطور گذشت. فقط یادم می آید که یک روز بعد از ظهر رفتم نشستم لب رودخانه و یک دسته اسکناس را آتش زدم و خاکسترش را به باد سپردم. بعد هم سوار قطار شدم و برگشتم خانه. نصف شب بود که رسیدم و ملت خواب بودند. من هم که خانه یی نداشتم، همینطور توی ایستگاه قطار نشستم تا صبح شد. صبح رفتم کارنامه ام را گرفتم دیدم قبول شده ام. چون اتاق نداشتم و همه بچه های همکلاسی در اتاقهایشان را قفل کرده و رفته بودند تا تعطیلات تابستانی را سرکنند، مجبور شدم سه شب اول را وسط چمن های محوطه بخوابم. البته خواب که نمی شود گفت، جان کندم! بعد رفتم به شهر مالمو بلکه یک اتاق خالی پیدا کنم. اتفاقی «آنیکا» را دیدم که دانشجوی روانشناسی است. گفت: امسال یک آپارتمان خریده و قرار است چند ماه بعد اسباب کشی کند. گفت می توانم تا دو ماه آینده اتاق دانشجویی اش را کرایه کنم. که کردم و حالا توی اتاقش هستم. مجبورم تا یک ماه آینده اتاق دیگری پیداکنم. چون قرار است یکی از دوستانش از برزیل تشریف بیاورد توی این اتاق. حالا همه برای ما «کیمیاگر» شده اند!

جواب دانشگاه ها آمد و من در رشته پزشکی استکهلم و رشته دندانپزشکی شهر ژتبرگ قبول شده ام. حرکت کردم به طرف استکهلم تا یک اتاق یا آپارتمان اجاره کنم. این دانشگاه تقریبا خصوصی است و مثل سایر دانشگاه های سراسری سوئد نیست، پس کوچکترین کمکی برای گرفتن اتاقهای دانشجویی نمی کنند. 99 درصد از دانشجویان، دقیقا از چهار دبیرستان معتبر سوئد، به این دانشگاه منتقل می شوند و مشکل مسکن ندارند. چند ساعت در خیابانهای پایتخت پرسه زدم و با مردم مصاحبه کردم.

وقتی شب شد، بنده دست از پا درازتر وسط یک چهارراه ایستاده بودم و به چراغهای برجها خیره شده بودم.

در استکهلم (واصولا در سراسر سوئد) قیمت ارزانترین هتل شبی 700 کرونا است. هر کرونا حدود صدتومان ما است. به غیر از هتلها، یک نوع خوابگاه هایی هم هستند با عنوان «سرپناه» که دقیقا مثل خوابگاه های زندان است. یعنی یک سالن بسیار بزرگ با تختهای سه طبقه به قیمت شبی صد کرونا. پس از چند ساعت موفق به پیداکردن سرپناه شدم. اولش گفتند که باید از سه هفته پیش جا رزرو می کردی. حالا هم می توانی برای ماه آینده، تخت رزرو کنی! بعد که دیدند اصرار دارم ، با حضرت کامپیوتر مشورت نمودند و ایشان هم فرمودند که تمام تخت ها یا پرند یا رزرو شده اند و من تنها راه حلی که دارم این است که یک تشک بیندازم روی زمین و بخوابم. خلاصه بنده را با تشک و کیسه خواب فرستادندآن تو و من هم رفتم و سرم را انداختم پایین و یک تخت خالی برای دل خودم پیدا کردم و خوابیدم. حالا به آن کامپیوتر بگویید اگر مرد است بیاید مرا توی این تاریکی از میان جمعیت پیداکند! دو روز بعد را هم در آنجا خوابیدم. به چند تا دفتر اجاره اتاق سرزدم و هزارتا فرم پرکردم. قرارشد دستکم تا هشت ماه آینده یک اتاق در ارزانترین قسمت شهر برایم پیداکنند. تازه قیمت همین اتاق های ارزان خیلی گران تر از اتاقهای شهر «لوند» است.

یعنی من با همان پولی که بخواهم در استهکلم با فقر و بدبختی زندگی کنم می توانم در «لوند» یک زندگی خوب و راحت داشته باشم. استکهلم شهر زیبا و متمدنی است و خیلی تمیزتر و شیکتر از لندن و برلین و دابلین است. البته تحصیلات پزشکی به زبان سوئدی واقعا سخت است و من تمام وقتم صرف درس خواندم می شوند. اجازه کار هم ندارم. در نتیجه وقت و پول استفاده از امکانات تفریحی استکهلم را هم نخواهم داشت. آنچه از شهرهای بزرگ نصیب من می شود، فقط مشکلات و بدبختی های بزرگ است.

یک ماجرای جالب و دردناک! روز دوم تشریف بردم تا از حمام های همایونی «سرپناه» استفاده کنم. چند تا دستگاه در ابتدای راهرو وجود داشت که باید یک سکه ده کرونایی می انداختم داخلش و شماره حمام را هم انتخاب می کردم تا آن دستگاه دستور دهد آب از دوش حمام مورد نظر جاری شود. دقیقا بعد از 5 دقیقه آب قطع می شود و آدم باید با چشم های کف آلود برود ابتدای راهرو و دوباره پول بیندازد توی دستگاه. جالب اینجا است که تا برسی به حمام دوباره آب قطع شده یا یک آدم دیگر رفته توی آن! جالب توجه اینکه این دستگاه فقط و فقط برای پذیرش ده کرونایی طرح ریزی شده و آدم نمی تواند ابتدای کار سی چهل کرونا بپردازد. خاک بر سرشان! خاک بر سر تکنولوژی وتمدن اروپا!

بعد هم رفتم به شهر «ژتبرگ» و از دانشگاه، آدرس آژانسهای اتاق دانشجویی را گرفتم و رفتم و فرم پر کردم و کرایه ماه اول را هم پرداختم و یک «رسید» و یک «شماره» به من دادند. طبق تحقیقات کامپیوتر، 5 ماه دیگر نوبت به من می رسد و تا آن زمان مجبورم توی پارک بخوابم. البته همین شماره را هم با دعوا و بحث و التماس دادند.

بعد هم بطور اتفاقی با یک راننده ایرانی مواجه شدم که سردرد دلش بازشد و یک نوحه سرایی یک ساعته کرد. دستمال هم نداشت که آب دماغش را بگیرد و اشکهایش را با پشت آستینش پاک می کرد. یک ماجراهایی در مورد ایرانیان تعریف کرد که من شبانه سوار اتوبوس شدم و فرار کردم! بعد هم برگشتم به شهر لوند. پس از مراجعه به دفتر مجتمع های دانشجویی، گفتم که در سوئد کسی را نمی شناسم وصددرصد بی خانمانم. بالاخره اجازه دادند فرم پر کنم و اسمم را نوشتند توی لیست منتظران چاردیواری. بیست شماره قبل از مرا هم خالی گذاشتند برای دانشجویان حامله یا بچه داری که احتمالا مراجعه خواهند کرد و وضعیت شان لابد وخیم تر از من است!

باید یک توبره قرص ضدحاملگی بخرم و ببرم جلوی در دانشگاه ها به قیمت از تولید به مصرف بفروشم!

دیروز یک نامه دریافت کردم از اداره مهاجرت دانشجویی به این مضمون که اقامت من در سوئد قابل بررسی است. از من خواسته بودند که به وکیلم امر کنم که در عرض 48 ساعت با این اداره تماس حاصل نماید! این احمقها فکر می کنند که من با خودم آشپز و بادبزن و آبدارچی خصوصی هم آورده ام! پس از یک سری مکاتبات و مکالمه، حالی شان کردم که من خدا را هزار مرتبه شکر توی این مملکت با یک شپش هم آشنایی ندارم دیگر چه برسد به وکلا. آنها هم لطف کردند و یک لیست از فارغ التحصیلات رشته وکالت برایم فرستادند که به قید قرعه یکی شان را انتخاب کردم. وکیل خوبی است و می گوید بهترین کاری که از دستش برمی آید این است که دادگاه را تا شش هفت ماه دیگرکش بدهد تا کارنامه مرا برایشان پست کند و با ضمانت دو نفر برایم تمدید اقامت دانشجویی بگیرد. می گوید اگر نتیجه کارش موفقیت آمیز باشد اداره مهاجرت دانشجویی موظف است که دستمزد وکالت او را بپردازد. راستش دیگر غصه پذیرش و اقامت و این قبیل مسائل را نمی خورم. بالاخره در این دنیای بزرگ جایی هم باید برای من در نظر گرفته شده باشد.

خسته شدم از بس عمرم را بابت «جابازکنی» صرف کردم. فعلا بزرگترین مشکلم بی خانمانی است. تمام در و دیوار های شهر را پر از آگهی کرده ام، ولی هنوز خبری نشده. حالا خودم هیچ، این اسباب و اثاثیه لعنتی را نمی دانم چه کنم. اگر هوا مساعد بود همین جا وسط حیاط چادر می زدم! مالیخولیا گرفته ام!

اینجا به مناسبت نزدیک با سال «2000» اوضاع و احوال سیاسی، فرهنگی و اجتماعی خیلی شلوغ است و حوادثی در حال رخداد است. فعلا مهترین خبری که به همه جای سوئد سرایت کرده، تظاهرات دانشجویان سبزی خوار است. این حضرات علف خوار خواستار تعطیل شدن قصابی ها و کشتار حیوانات و سوء استفاده از گوشت و پوست و سایر فراورده های حیوانی اند. شعارشان این است که

«دوستان ما را نکشید، دوستان ما را نخورید!»

آنها چندی پیش بزرگترین تظاهرات چند سال اخیر را ترتیب دادند و صدها دانشجو چهار شبانه روز جلو در قصابی ها تجمع کردند تا مردم را از خرید گوشت بازدارند. آنها دراز به دراز جلوی در قصابی ها خوابیده بودند. در واقع خیابان اصلی شهر با گوشت دانشجویان سنگفرش شده بود!

مردم هم بدون آنکه کوچکترین توجهی به اعتصاب و تحصن آنها بکنند از روی بدنهای آنها عبور کرده و خود را به هر ترتیبی که بود به داخل قصابی می رساندند.

این موضوع، خشم سیاستمداران محترم را برانگیخت، خلاصه درگیریها منجر به آتش زدن و انفجار چند مغازه و بوتیک و مجروح شدن چهار مشتری قصابی شد. یکی از مجروحین پیرزن 72 ساله یی است که فعلا در بیمارستان خوابیده و خواستار مجازات کلیه دانشجویان علفخوار شده است! آن روز بلافاصله بعد از آتش بازی پلیس حمله کرد و خواستار پراکنده شدن جوانان شد. در این ماجرا سی چهل نفر بازداشت شدند.

اصولا در این شهر دانشجویی، آنهایی هم که گوشتخوارند، ضد حقوق حیوانات نیستند. کار به آنجا رسید که یک گروه حفاظتی از پلیس مرکزی راهی این شهر شدند.

لوس بازی جالبی بود! پلیس با تشریفات کامل در سطح شهر مستقرشد. من می خواستم بروم از چند تا گاو دعوت کنم تا بیایند در شهر صلح برقرارکنند! موضوع بعدی «بچه های 2000» هستند. بسیاری از دختران عاقبت اندیش! اروپا برای حامله شدن اقدام فرموده اند. به این منظور که فرزندشان در اولین ماه قرن 21 متولد شود. حالا بگذریم از این که چه وعده هایی در مورد این بچه ها داده شده و همه منتظرند که ببینند «اولین بچه قرن» چه کسی خواهد بود. چندی پیش تلویزیون، یک برنامه فرهنگی ! امریکایی پخش می کرد، در این برنامه سی چهل تا دختر نه تا سیزده ساله حامله دعوت و حضور داشتند. آنها اعلام می کردند که تصمیم دارند نوزادان یا جنین های خود را حفظ کنند و به سلامتی در سال 2000 فارغ شوند! قابل توجه است که 90 درصد این بچه ها بی پدر خواهند بود.

در پایان برنامه هم به تک تک این دخترها مدال افتخار و شجاعت و کمک هزینه زایمان و چشم روشنی اهداشد! ماشالله!بچه های مردم چه کارها که نمی کنند! خداشانس بدهد! ببین سال 3000 چه خواهدشد!

کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بی قراری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم، اما انتظاری داشتم

خداحافظ

ترمه کوچولو

اطلس تاریخی جهان

اطلس تاریخی جهان یک دوره چهار جلدی است که هر جلد آن دارای 40 نقشه با شرح و توضیحات می باشد. مولف این کتاب کالین مک ایودی است و این کتاب با ترجمه ف.فاطمی و توسط نشر مرکز منتشر شده است.این نقشه های تنها بر روی اروپا و قسمتهایی از خاورمیانه تمرکز کرده اند و نقشه های کتاب ،جز چند استثنا، دیگر نقاط جهان را در بر نمی گیرند. با این حال نقشه ها و توضیحات آنها آموزنده و گویا می باشند. یکی از مزایای این اطلس در این است که پس از هر 4-5 نقشه یک نقشه جداگانه وجود دارد که به شرح وضعیت اقتصادی، مذهبی و فرهنگی نقشه های قبلی می پردازد. به علاوه، در هر نقشه وضعیت پراکندگی نژادهای مختلف به وسیله هاشورهای درون نقشه به نمایش درآمده اند.

فواصل تاریخی نقشه های درج شده در این اطلس مساوی نیستند. مثلا ممکن است فاصله زمانی دو نقشه با هم 20 سال و فاصله زمانی نقشه های بعدی 70 سال باشد. علت این امر آن است که مولف برای رسم هر نقشه بیشتر به وقایع مهم تاریخی نظر داشته است و به همین دلیل فاصله زمانی مساوی را برای رسم نقشه ها رعایت نکرده است.

جلد اول کتاب به شرح دوران باستان از 50000 سال قبل از میلاد تا قرن چهارم میلادی پرداخته است. مسائلی مانند تکامل نژادهای بیشری، سیر تمدنها، عصر حجر، عصر مفرغ، عصر آهن، شکل گیری امپراطوری های اسکندر، هخامنشی، اشکانی، روم و در نهایت جداشدن روم شرقی و روم غربی در این جلد بیان شده اند.

جلد دوم قرون وسطی (قرون پنجم تا پانزدهم میلادی)، سقوط رومی غربی، شکل گیری فئودالیسم در اروپا، مغولها، هونها، توسعه اسلام، جنگهای صلیبی، ظهور عثمانی و در نهایت سقوط قسطنطنیه را شرح می دهد.

جلد سوم کتاب به بیان سفرهای اکتشافی در دریاها، انتقال قدرت از مدیترانه به سواحل اقیانوس اطلس، انقلابهای مذهبی و سیاسی اروپا، رشد شهرها و امپراطوری های اروپا و جنگهای دوران ناپلئون پرداخته است.

جلد چهارم این مجموعه نیز به سالهای پس از ناپلئون تا پایان جنگ جهانی دوم می پردازد و مسائلی مانند وحدت آلمان، رشد دموکراسی در اروپا، انقلاب روسیه و تغییرات جمعیتی و اقتصادی جهان در دوران مدرن پرداخته است.




ادامه مطلب ...

نامه های ترمه؛ نامه دهم

چهارشنبه  22 اردیبهشت 78

12می 1999

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان ومانم بر سر دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

سلام! هفته پیش در یک امتحان شرکت کردم که کامپیوتری بود. جناب کامپیوتر لطف کرده و یک عکس سه بعدی از کله مبارک آدم می گرفت که بر تارک مدرک آدم بدرخشد. مامان «باربارا» پیشنهاد فرموده که چند روز دیگر با ماشین مبارک تشریف آورده و اسباب دخترش را جمع کند و برگرداند آلمان، چون معتقد است که این یک نوع بی نظمی «اخلاقی-اجتماعی» است که اسباب منزل دختر غایبش یک اتاق را اشغال کند درحالی که این همه درمانده و بی خانمان، شب را در خیابان به صبح می رسانند.

نگفتم این آلمانی ها اصولا دیوانه اند!؟ تازه میخواهد برای اسباب من هم تعیین تکلیف کند. می بینی کار ما به کجا کشیده؟ اختیارمان افتاده دست یک مادر فاشیست! به هر حال من تاچند روز دیگر این اتاق را تخلیه خواهم کرد. اسبابم را هم شاید بگذارم توی زیرزمین خانه اعراب.... آره خواهر! صدرحت به عرب!

آخرش یک مدرک پزشکی می گیرم با تخصص حمالی! اگر این دو سال غربتی را می رفتم و ایستادم توی بازار و وردست بابابزرگم، تا حالا حداقل دو بار حج واجب رفته بودم! والله. حاجی شدن هم برای خودش عالمی دارد. راستی به تازگی نامه محبت آمیزی از یکی از بستگان خیرمان -که می خواهم سر به تنش نباشد- دریافت کرده ام که یکی از بخشهای کمدی اش را برای تو گلچین می کنم:

-اینقدر به خودت فشار نیار. بیخود و بی جهت خودت را زحمت نده! این فامیل یک مشت احمقند. همانجا یک کاری پیداکن. دخترهای شهین خانم هم سی سال است که رفته اند در جنوب فرانسه توی سوپرمارکت کار می کنند. در آمدشان هم خیلی بیشتر از دکتر و مهندسهای اینجا است. کیف دنیا را هم می کنند. خاطر جمع باش که ما «چو» می اندازیم که ترمه خانم دارد دکتر می شود. کی می فهمد؟ بعد هم که پس فردا دلت تنگ شد و خواستی برگردی ایران، قدمت روی چشم.

می گوییم تعطیلات دانشکده است. خانوم دکتر برای چند ماه می آید گشت و گذار.

بخدا حالم از مجسم کردن قیافه تک تکشان به هم می خورد. نمی دانم چرا این زباله ها دست از سرم برنمی دارند. حالا هم که از شرشان فرار کرده وآمده ام اینجا، مرا گذاشته اند زیر تلسکوپ!

البته اینها فامیلهای مادرمند و گرنه بدبخت فامیلهای بابام هنوز بعد از دو سال خبر ندارند که من از ایران خارج شده ام. هر وقت هم احوال بنده را جویا شده اند، خواهرم گفته: ترمه رفته تهران کنکور بده! جدا دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم اهمیت ندارد، بگذریم.

راستی! الان یک فیلم کمدی از تلویزیون پخش می شود. سه تا دختر با همکاری هم دوستشان را کشتند. او هم مرد ولی بعد از مدتی دوباره زنده شد. یعنی در اصل تنبیه شد تا به صورت دختر به دنای بیاید. حالا این بابا آمده توی دنیا و عاشق چهره و بدن خودش شده است! الان هم رفته و ایستاده جلوی آینه و دارد خودش رادید می زند! یعنی روح بشر کوچکترین ارتباطی با جسمش ندارد؟ به هر حال من این معما را حل نکرده واگذار می کنم به جناب کارگردان و می روم بخوابم.

سلام برسان.

شب به خیر.

ترمه کوچولو

حاشیه پر رنگ تر از متن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برایم از عشق بگو



زحمت ترجمه این ترانه Sezan Aksu را دوست عزیزم داوود افشار کشیده اند.



Aç kalbini ben geldim

قلبت را بگشا؛ ببین که من آمده ام

Siki siki tut birakma

مرا در آغوشت جای ده و رهایم مکن

Zar zor yiktim duvarlarimi

دیوارهایم را به سختی ویران ساختم

Kiymetini bil uzatma

قدر این لحظه را بدان و درنگ مکن

 

 

Bak yaldizlarimi döktüm

ببین که چگونه حفاظ هایم را رها کردم

açtim kapilarimi gir içeri

درهای قلبم را بازکرده ام تا تو وارد شوی

Gör parklarimi bahçelerimi

بیا و پارکها و باغچه هایی را که در قلبم دارم نظاره کن

Anla ben büyük harflerden ürktüm

فقط بدان که از جملات ثقیل هراسانم

 

 

Ben anlamam toptan tüfekten

از توپ و تفنگ سردر نمی آورم

ben anlamam tastan yürekten

از سنگ انداختن و شجاعتهای آنچنانی چیزی نمی دانم

Anlamam akintiya kürekten

از پارو زدن بر خلاف جهت آب چیزی نمی دانم

Bunlari bosver ne haber asktan

این حرفها را کنار بگذار؛ برایم از عشق بگو

 

 

Ben anlamam toptan tüfekten

از توپ و تفنگ سردر نمی آورم

ben anlamam tastan yürekten

از سنگ انداختن و شجاعتهای آنچنانی چیزی نمی دانم

Anlamam akintiya kürekten

از پارو زدن بر خلاف جهت آب چیزی نمی دانم

Bunlari bosver ne haber asktan

این حرفها را کنار بگذار؛ برایم از عشق بگو

 

 

Gözlerini arkasini

آینه پشت چشمهایت را

Sözlerinin alt yazisini

زیرنویس حرفهایت را

Kalp diline çevirdim çoktan

به زبان دل برگرداندم

Okudum öztürkçe acisini

و با زبان دل دردهایشان را درک کردم

 

 

Bak yaldizlarimi döktüm

ببین که چگونه حفاظ هایم را رها کردم

açtim kapilarimi gir içeri

درهای قلبم را بازکرده ام تا تو وارد شوی

Gör parklarimi bahçelerimi

بیا و پارکها و باغچه هایی را که در قلبم دارم نظاره کن

Anla ben büyük harflerden ürktüm

فقط بدان که از جملات ثقیل هراسانم

 

 

Ben anlamam toptan tüfekten

از توپ و تفنگ سردر نمی آورم

ben anlamam tastan yürekten

از سنگ انداختن و شجاعتهای آنچنانی چیزی نمی دانم

Anlamam akintiya kürekten

از پارو زدن بر خلاف جهت آب چیزی نمی دانم

Bunlari bosver ne haber asktan

این حرفها را کنار بگذار؛ برایم از عشق بگو

 

 

Ben anlamam toptan tüfekten

از توپ و تفنگ سردر نمی آورم

ben anlamam tastan yürekten

از سنگ انداختن و شجاعتهای آنچنانی چیزی نمی دانم

Anlamam akintiya kürekten

از پارو زدن بر خلاف جهت آب چیزی نمی دانم

Bunlari bosver ne haber asktan

این حرفها را کنار بگذار؛ برایم از عشق بگو