یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

وه که بر پشت تـو افتادن و جنبش چه خوشست

 گویند روزی سلطان محمود غزنوی برای گردش به باغی که خارج از شهر داشت ، رفت . در آنجا گفت: از شعرا چه کسی همراه ماست ؟

  عده ای را نام بردند . آنان را احضار کرده گفت : می خواهم از پله های عمارت که در وسط باغ است ، بالا روم و میل دارم شاعری برای من شعری بسراید به نحوی که وقتی در پلۀ اول پای می گذارم ، مصرعی بگوید که هجو و زننده باشد و مستوجب قتل و چون در پلۀ دوم پای نهادم مصرع دیگری بگوید که مصرع اول را به مدح تبدیل کند و اگر در این کار عاجز بماند حـُکم به قتل وی خواهم داد.

  هیچ یک از شعرا جرات این کار را نکردند ، مگر اسدی طوسی که قدم پیش نهاد و قبول کرد .

  تا بالای عمارت هجده پله بود .

خـواهـم انـدر تو کــنـم ای بـت پــاکـیــزه خــصـال

نــظـر از مــنــظــر خـوی شب و روز و مــه و سال 

خفته باشی تو و من می زده باشم هــمـه شب

بــوســه هـا بــر کــف پــای تــو و لــیکـن به خیال

عـــاشــقـــانـــت هـــمـه کـردند چــرا مــن نکـنم

بــر سر کــوچــه تــمــاشـای قــد و قـامت و خـال

مـــادرت کـــان کــرم بـود بـــداد از پــس و پـیــش

بــه فـقیــران لـــب نـان و بـه گــدایـــان زر و مــال

رفـــت تـا انــتـه الـقــصـه کــه نـتــوان بــکــشیــد

تـیـر مــژگـان که زدی بر دل ریـشم فــی الـحـــال 

وه که بر پشت تـو افتادن و جنبش چه خوشست

کـــــاکـــل مــُشک فــشان از اثــر بـــاد شــمــال

از تـــو در آرم و بـــــا دامــــــن خــــود پـاک کــنـم

چـــکــمــه از پـــای تـــو ای سـرو خـرامـان اقبـال

یـــاد داری کــــه تــــو را تـــا به سحر می کـردم

صــد دعـــا از دل مــجـــروح پــــریشــان احــــوال 

طوسی خسته اگر بر تــو نــهــد مــنـــع مــکــن

نام معشوقی و عاشق کشی و حسن و جمـال

سعی

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
     زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
حافظ

آتش

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آنچنان سوختم از آتش هجران که مپرس

شهریار

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

https://s19.picofile.com/file/8438603350/IMG_20210118_141423_213.jpg

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی

مولانا و جنس زن

گاهی اوقات حسرت می خورم (و البته غصه) که چرا آن قدیم ندیم ها زندگی نکردم. آن زمانها همه مسائل در حد دو دو تا چهار تا بوده و خیلی راحت حل می شده. نه احتیاج به فکر داشته و نه تتبع و نه چیزی. کمی اوهام و خود عقل کل پنداری به تمامی سوالات و دغدغه های ذهنی جواب می داده. کره زمین روی شاخ گاو بوده و خود آقا گاوه پشت ماهی داشته اسکیت بازی می کرده. به همین راحتی. نه فمنیسمی بوده نه اگزیستانسیالیسمی نه دلهره وجودی و.... خلاصه که خیلی خوش می گذشته. شاهدش هم اینجاست. ببنید بزرگترین مغز متفکر عرفان شرق درباره جنس زن چقدر راحت و سر راست اظهار نظر کرده:

وصف حیوانی بود بر زن فزون

زآنک سوی رنگ و بو دارد رکون

 یا می فرمایند:

خواب زن کمتر زخواب مرد دان

از پی نقصان عقل و ضعف جان

به همین راحتی ، به همین قشنگی...