یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

راهنما


مرد، دیگر درمانده شده بود. با ناامیدی سمند نوی خود را پهلوی یک موتورسوار نگه داشت. نزدیک به یک ساعتی می شد که به دور خودش می چرخید. برای معامله یک ملک به این شهر آمده بود و حالا که می خواست خود را به خروجی شهر برساند و به خانه بازگردد، نمی توانست. از ده نفر آدرس کمربندی شهر را پرسیده بود و هر کدام سمتی را نشان داده بودند و او تنها گیج تر و سردرگم تر شده بود. با ناامیدی به خود گفت:" خدایا درمانده شدم! خودت کمکم کن! آخه این چه مصیبتیه که توش گیرکردم؟ این آخرین نفر است که ازش سوال می کنم. اگر جواب نداد دیگه از کسی نمی پرسم."

زن جوانی از مغازه ای بیرون آمد و با جوان موتورسوار مشغول صحبت شد. مرد، شیشه سمت شاگرد را پایین داد و پرسید:" ببخشید آقا! من می خواهم از طریق اتوبان کمربندی به تهران برگردم. میشه لطفا بهم یه آدرس سرراست بدید!"

موتورسوار با تعجب به مرد نگاه کرد:" می خواهید وارد کمربندی شوید؟!"

مرد جواب داد: "بله لطفا!"

موتور سوار گفت:" ای بابا! پس اینجا چکار می کنید؟ اتوبان کمربندی دقیقا در طرف دیگر شهر است. چطور سر از اینجا درآوردید؟"

-" پرسون پرسون رسیدم اینجا."

-"حتما باهاتون دشمنی داشتند که اینجوری بهتون آدرس دادند. به هرحال مهم نیست. یه خودکار-کاغذ بهم بدید تا براتون کروکی شو بکشم."

-"خودکار و کاغذ ندارم."

موتورسوار نگاهی به زن همراهش انداخت و بعد نگاهی به مرد کرد:" مشکلی نیست آقا! شما فقط دنبال من بیا، خودم بهتون راه رو نشون می دهم."

موتور سوار کاسکتی به دست زن داد و بند کاسکت خود را بست. سوئیچ را چرخاند و هندل زد. زن در ترک موتورسوار جای گرفت و موتور به راه افتاد. مرد نفسی به راحتی کشید:"خدایا شکرت! انگار بالاخره داره مشکلم حل می شه."

سمند به دنبال موتور به راه افتاد. موتور سوار پس از چند دقیقه راهنمای سمت راستش را زد و با دست به سمند اشاره کرد که توقف کند. سمند سمت چپ موتور ایستاد. زن جوان از پشت موتور پیاده شد. موتور سوار رو به مرد کرد و گفت:" خونه ما توی این خیابونه. خانمم رو پیاده کردم تا با خیال راحت شما برسونم. اونهم به آشپزیش برسه."

-"آقا به خدا نمی خواستم مزاحم بشم..."

-" نه بابا، این حرفا چیه؟! چون راه یه کم طولانیه بهتر بود که خانمم بره خونه. حالا شما دنبال من بیا."

موتور دوباره به راه افتاد و سمند به دنبالش. بیشتر از ده دقیقه گذشته بود ولی هنوز به خروجی اتوبان کمربندی نرسیده بودند. مرد شروع کرد به فکر و خیال کردن. شک و تردید جای آن خوشبینی چد دقیقه قبل را گرفت:"پس چرا اینقدر آروم راه می ره؟ چرا نمی رسیم؟ نکنه برام نقشه ای کشیده باشن؟ حتما الان زنش از خونه داره با دوستاش هماهنگ می کنه تا تو یه جای خلوت همگی بریزن سرم. نکنه تمام این برنامه یه دام باشه. مگه می شه توی این دور و زمونه کسی کار و زندگیش رو ول کنه تا یه نفرو راهنمایی کنه؟ ... الان بیست دقیقه است که راه افتادیم ولی هنوز از شهر بیرون نرفتیم. هوا هم که داره تاریک می شه. حتما ماشینم چشمش رو گرفته. شاید هم... "

مرد مشغول صحبت کردن با خودش بود که دید راهنمای سمت راست موتور روشن شد و موتورسوار با دست به مرد اشاره کرد که توقف کند. سمند پشت موتور متوقف شد. موتورسوار از پشت موتور پیاده شد و کاسکت خود را برداشت و به سمت پنجره سمت راننده آمد. مرد یک لحظه ترسید:"الآنه که هفتیرش رو از زیر کاپشنش دربیاره. خودمو به تو می سپرم خدا!"

شیشه راننده که پایین آمد موتورسوار به آرامی گفت:" آقا ببخشید که من اینقدر آروم حرکت کردم. گفتم چون شهر ما رو بلد نیستید یواش حرکت کنم که منو گم نکنید. راستش باید زودتر از اینها می رسیدیم."

مرد گفت:"یعنی رسیدیم؟!"

-"هنوز که نه! من دیگه از اینجا نمی تونم جلوتر برم چون ورود موتور به اتوبان ممنوعه و راه برای دور زدن هم نیست. شما به همین مسیر ادامه بدهید، بعد از دویست متر یه زیرگذره. از زیرگذر که رد بشید وارد اتوبان کمربندی شده اید."

-"آقا به خدا من نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم..."

-" قربان! احتیاج به تشکر نیست. در حقیقت این من هستم که باید از شما تشکر کنم."

-" بابت چی؟"

-" قربان شما به من این امکان رو دادید که به یکی از بندگان خدا کمک کنم. همین کمکی که به شما کردم و احساس خوبی که الآن دارم بهترین هدیه ای بود که شما می تونستید به من بدهید."

-" آخه شما چهل دقیقه وقتتون رو صرف من کردید بدون هیچ چشمداشتی؟... بدون هیچ پاداشی؟"

-" همین لبخندی که الان روی لبهای شماست بهترین پاداش برای منه. فقط یه چیز یادتون نره."

-" چی؟"

-"این موقع شب اتوبان خیلی شلوغه. خیلی باید مواظب باشید. "

-"لااقل یه شماره تلفنی، آدرسی، چیزی بهم بدید که بعدا ازتون تشکر کنم."

-"همون جور که شما کاغذ-خودکار نداشتید من هم ندارم. خوب دیگه! خداحافظ!"

-"خداحافظ، جوون. خدا خیرت بده."

مرد با چشمانش موتورسوار را که به سمت موتورش می رفت تعقیب کرد. شیشه را بالاداد و مسیرش را ادامه داد.

سالها گذشت. مرد چهره موتورسواری را که تنها یکبار او را دیده بود از یادبرده بود ولی هنوز هم هنگامی که کسی از او آدرسی می پرسد او تنها به موتورسوار جوان فکر می کند.

خبر تزویج زینب بنت جحش با پیغمبر علیه السلام

تاریخ بلعمی ترجمه ای است که به دست ابو علی محمد بن محمد بن عبدالله البلعمی وزیر سرشناس عبدالملک بن نوح و منصور بن نوح سامانی در سده 4 هجری از کتاب معروف تاریخ طبری انجام شد. ابو علی محمد به فرمان منصور بن نوح به ترجمهٔ این کتاب دست زد. از نکات جذاب این کتاب(برای من البته) این است که بلعمی با متن اصلی به صورت فعال برخورد کرده و هرکجا که لازم دیده نظرات خود را (البته باذکر اینکه کدام قسمت نظرات اوست) بیان کرده است. اینگونه است که می توان این کتاب را یک ترجمه انتقادی نسبت به کتاب اصلی به حساب آورد. روانی متن و بی تکلف بودن آن مثال زدنی است. متن زیر را از این کتاب انتخاب کرده ام.


چون پیغمبر علیه السلام از بدر الموعد بازآمد، و سال پنجم اندر آمد، دختر جحش را زینب به زنی کرد. و قصه او چنان بود که پیغمبر زیدبن حارثه را به پسری گرفته بود و او را مردمان زید بن محمد خواندندی . و چون بزرگ شد، پیغمبر زینب را بدو داد به زنی. و زینب نیکوترین زنان آن زمانه بود. پس یک روز پیغمبر علیه السلام به خانه زید آمد به طلب او، و دست بر در نهاد، در بازشد. و زینب به میان سرای نشسته بود سربرهنه. پیغمبر او را بدید، روی بگردانید و گفت: زیدکجا است؟ گفت: بیرون رفته است. و پیغمبر علیه السلام زینب را بسیار دیده بود سرپوشیده، و لیکن سربرهنه ندیده بود. پیغمبر او را به چشم خوش آمد. خواست که دیگر باره بنگرد، چشم را بخوابانید و گفت: سبحان الله العظیم، سبحان الله مقلب القلوب و الابصر. و برفت.

چون زید به خانه بازآمد، زینب گفت: پیغمبر آمده بود. گفت: چرا نگفتی که اندر آی. گفت: اندر نیامد، و من سربرهنه بودم، مرا بدید و چنین گفت. زید گفت مگر تراش خوش آمد، مرا نیز با تو نشاید بودن. و سوی پیغمبر آمد و گفت: زینب را طلاق خواهم داد. پیغمبر گفت: چرا و چه عیب دیدی از اوی. گفت: هیچ ندیدم ولیکن نتوانم بودن با وی. پیغمبر گفت: برو و زن خویش را نگاه دار و نیکو دار، و از خدای عزوجل بترس چنانچه خدای عزوجل همی گوید. امسک علیک زوجک و اتق الله و تخفی فی نفسک مالله مبدیه و تخشی الناس و الله احق ان تخشیه. و پیغمبر را علیه السلام طلاق زینب به دل خوش آمد، و لیکن پیدانکرد و نخواست که زید را بیازارد و مردمان بدانند. پس زید برفت و زینب را طلاق داد. و چون عدت زینب بگذشت، زینب سوی پیغمبر کس فرستاد و گفت: زید مرا از بهر تو طلاق داد تا تو مرا به زنی کنی. پیغمبر را می بایست ولیکن شرم همی داشت و خاموش بود. و خدای دانست که پیغمبر را دل مشغول است. پس خدای عزوجل میان فریشتاگان ادر زینب را به پیغمبر داد و آیت فرستاد و گفت من زینب را به تو دادم. پیغمبر علیه السلام گفت: کیست که زینب را بشارت دهد بدین. و عایشه را اندوه آمد. پیغمبر گفت: یا عایشه، قول خدای را همی باز زنی؟ پس زنی برفت و زینب را مژده داد. و زینب هر چه بر وی پیرایه بود بگشاد و بدو داد. و پیغمبر علیه السلام به خانه زینب آمد هم بر آن نکاح که خدای عزوجل کرده بود با فریشتگان بی آنکه نکاحی دیگر کرد. چنانچه خدای عزوجل گفت: قال الله تعالی، فلما قضی زید منها وطرا زوجنا کها لکی لا یکون علی المومنین حرج فی ازواج ادعیائهم اذا قضوا منهن وطرا و کان امرالله مفعولا. زینب بدین سخن فخر کردی بر همه زنان پیغمبر، و گفتی شما را پیغمبر به زنی کرد و مرا خدای عزوجل بدو داد. و این نکاح زینب به ماه محرم بود سال پنجم از هجرت. چون ربیع الاول اندر آمد پیغمبر به غزو قریظه شد.

کابوسها

لطف شبکه 4 صدا و سیما شامل حالمان شد و مفتخر شدیم به دیدار فیلم رؤیاها از کوروساوا که حقش بود کابوسها نام می گرفت. رؤیاها فیلمی است شامل چند اپیزود که کیفرخواست کوروساوا بر علیه انسان متمدن محسوب می شود. انسانی که با دخالتهای غیرمسئولانه خود در طبیعت هم امکان زندگی از دیگر جانداران را گرفته است و هم زندگی خود را دچارتنگنا ساخته است.

در اولین اپیزود فیلم کودکی ،بر خلاف نصایح مادر، به جنگل می رود و شاهد آیینهای سنتی ارواح جنگل می شود. دخالت او در سازوکار طبیعت از طرف ارواح جنگل تحمل نمی شود. کودک از خانه رانده می شود و به او دستور خودکشی (هاراکیری) داده می شود. گزینه دیگر برای او رفتن به خانه ارواح و معذرت خواهی از آنان است. اما خانه ارواح جنگل در زیر رنگین کمان جای دارد. کودک آغوش مادر را از دست داده و سرگردان دنیایی غریب می شود. شاید بتوان دخالت کودک ، بشر تازه متمدن شده، را با گناه نخستین آدم و حوا و هبوط آنان در زمین و سرگردانی پس از آن شبیه گرفت.

کودک داستان در اپیزودهای بعدی بزرگتر می شود و هر بار با رؤیا-کابوسی به او نهیب زده می شود. بشر با دخالت گسترده در طبیعت، افروختن آتش جنگ، بکارگیری تکنولوژیهای مخرب ،مانند بمبهای هسته ای، تمام زیست بوم خود را تخریب می کند تا جایی که تشعشعات هسته ای انسانها را تبدیل به دیو می کند.

در آخرین اپیزود راوی داستان وارد روستایی می شود که کوروساوا آن را به عنوان مدینه فاضله خود در انتهای داستان معرفی می کند. انتظار داشتم که کوروساوا به عنوان کسی که از یک فرهنگ شینتو-کونفوسیوسی آمده است مدینه فاضله ای در خور آموزه های کونفوسیوس معرفی کند اما او شهر رؤیاهایش را بر روی ستونهای فلسفه تائوئیسم بنا نهاده است.

روستایی که راوی داستان را غرق جذابیتهای خود می کند کمترین ارتباط را با تکنولوژی (مدرن یا سنتی)دارد. روشنایی توسط شمع و آتش توسط هیزم فراهم می شود. از کاهن و کشیش در آن خبری نیست و مرگ پس از گذشت سالهای طولانی گریبان ساکنانش را می گیرد. پیرمرد روستایی ،که با راوی فیلم هم سخن می شود، استفاده از تکنولوژی را بزرگترین گناه بشر به شمار می آورد. دانشمندان را خوار می شمارد و سیاستمداران را تحقیر می کند. او راز زندگی طولانی را در زندگی سالم می داند.

فیلم در حالی به پایان می رسد که راوی داستان هنوز در جستجوی ارواح جنگل است تا از آنان معذرت خواهی کند اما او دیگر کودکی نیست که با بازیهای مخربش اسباب آلودگی طبیعت و تخریب آن شود. با گذاشتن شاخه ای گل بر روی قبری در کنار رودخانه از گذشته خود خداحافظی می کند و با طبیعت به آشتی می رسد.

پی نوشت: بزرگترین جلوه فیلم به نظرم صحنه های کارت پستالی آن و رنگهای بدیعی بود که در جای جای صحنه های فیلم خودنمایی می کردند. قسمتهایی از فیلم هم که بازیگران سبک تأتر سنتی ژاپن را اجرا می کردند قابل تعمق بود.

3 تا مورچه بی آزار

محمد حسین روان بخش

چند تا مورچه هم سن و سال و با حال داشتند توی خیابان با هم قدم می زدند و تخمه می شکستند و ویترین مغازه ها را تماشا می کردند.مورچه  اول گفت: بچه ها نیگا کنین! این مغازه هه چه شلوار جینهای باکلاسی داره، همه شون همه به جای زیب، دکمه دارن. من عاشق این جور شلوار ها هستم.

مورچه دوم گفت: خاک تو سر عقب افتاده ات کنن! اونها که دیگه از مد افتاده.

مورچه اول گفت: مد دیگه چیه؟ من هر چی خوشم بیاد می پوشم حتی اگه شلوار شیش جیب باشه.

مورچه سوم گفت: واسه اینکه جون به جونت کنن مال پشت کوهی!

مورچه اول گفت: آره! ولی وقتی بابای تو داشت می اومد تهران از طرفهای ما رد شد.

مورچه دوم گفت: بابا ول کنید این حرفا رو! اگه گفتید یک لکه آبی که روی دیوار صاف و مستقیم راه بره چیه؟

مورچه اول گفت: پیتزا؟!

مورچه سوم گفت: چهارشنبه سوری یه که خیلی هم خطرناکه!

مورچه دوم گفت: خیلی مسخره اید.

مورچه سوم گفت: حالا خودت بگو ببینم چیه؟

مورچه دوم گفت: خوب معلومه! یک مورچه است که تیپ آبی زده!

سه تا مورچه دلهایشان را گرفتند و روی زمین ولو شدند و شروع کردند به غش و ریسه رفتن و با صدای بلند خندیدن. مورچه سوم وسط خنده، بریده بریده گفت: بچه ها... مواظب باشین... آدم ها لهمون نکنن!

مورچه دوم گفت: له کنن؟ً! له کنن؟! من خودم....(بقیه حرفهای این مورچه سانسور شد چون از دایره اخلاق خارج شده بود.)

مورچه سوم گفت: وقتی له شدی چه جوری می خوای این کارو بکنی؟

مورچه دوم گفت: کار نشد نداره!

مورچه اول گفت: بچه ها من می گم کاش ما سوسمار بودیم، آدمها رو می خوردیم!

مورچه سوم گفت: تو مگه راز بقا نیگا نمی کنی؟ سوسمارها هم از دست این آدمها امون ندارند!

مورچه اول گفت: باشه، هرچی باشه وضعشون از ما بهتره.

مورچه دوم گفت: بچه ها من می گم بیایید سوسمار بازی کنیم....

***

سوسمار اول دهانش را تا بناگوش وا کرد و گفت: یکی بگه این گنجشک ها بیان دندون های منو تمیز کنن.همین الان یه گورخر درسته خوردم.

سوسمار دوم زد زیرخنده و گفت: واسه همینه دندونات راه راه شده؟!

سوسمار اول گفت: نه اون خط های راه راه واسه اینه که ماشین ها توی لاین خودشون حرکت کنن!

سوسمار دوم گفت: بچه ها، اگه گفتین دو تا چشم باز که وسط آب باشه ، علامت چیه؟

سوسمار سوم گفت: علامت پارک مطلقا ممنوع؟!

سوسمار اول گفت: علامت استاندارد بلژیک؟!

سوسمار دوم گفت: خیلی مسخره اید! خوب معلومه دیگه یه سوسمار عین ما وسط آب داره شنا می کنه.

سوسمار اول گفت: بچه ها تا حالا فکر کردید که چرا این قدر دست و پای ما کوتاه؟ آخه اینم شد زندگی؟

سوسمار دوم گفت: دست و پای بزرگ هم خیلی خوب نیست. ممکنه باعث سرطان بشه.

سوسمار سوم گفت: ولی ماشین ها هیچ وقت سرطان نمی گیرند، مگه نه؟!

سوسمار اول گفت: کاش ماشین بودیم. من دلم می خواست پژو  206 آلبالویی بودم...

***

سه تا ماشین بغل هم کنار خیابان پارک کرده بودند. ماشین وسطی دنده عقب گرفت و محکم خورد به ماشین آخری. ماشین آخری ،که پژو 206 آلبالویی بود، گفت:هش! تو بلانسبت زانتیایی اما مثل الاغ میایی عقب!

زانتیا گفت: ببخشید! سیستم هشدار دهنده دنده عقبم خراب شده!

پژو 206 گفت: آینه ات که سالمه.

مرسدس الگانس ،که جلو پارک کرده بود،گفت: جفتتون بی کلاسید! بعدهم گازش رو گرفت و رفت. پژو206 گفت: باید روشو کم کنیم. و اونهم پیچید وسط خیابان. زانتیا هم دنبالش رفت....

سه تا جنازه وسط خیابان افتاده بود. راننده ها هم از ماشین هشون پیاده شدند و گفتند: این دیوونه ها چرا اینجوری کردند؟!

همه عقیده داشتند که سه تا جوان احمق خودکشی کردند اما بعدا که جنازه شان کالبدشکافی شد معلوم شد که قرص روانگردان خورده بودند و متوجه نبودند که چه کار کردند!

یک نفر که آنها را در خیابان دیده بود، فردا وقتی خبر مرگشان را در صفحه حوادث روزنامه ها خواند، گفت: بیچاره ها، خیلی مورچه های بی آزاری بودند!

بازی های کودکان و نوجوانان

عزیزی گفته بود که نقاشی مرده. شاید و شاید هم نه. اما به نظر من این خلاقیت است که مرده.

این روزها کمتر پدر و مادری هستند که وقت و حوصله کافی برای بازی کردن با فرزندانشان را داشته باشند. کمتر پدری حوصله دارد که برای پسرش بادبادک بسازد و حداکثر می تواند برایش آنقدر وقت بگذارد که از سرکوچه یک کایت بخرد. کمتر مادری هم حوصله خاله بازی یا خمیربازی با دخترش را دارد. در خانواده خود حتی یک مورد سراغ ندارم که پدر و مادر موقع خواب برای بچه داستان بخوانند.

اوضاع مدرسه ها هم که روشن است. اگر خلاقیتی هم باشد در جهت جوانمرگ کردن آن گام برداشته می شود. با این احوال انتظار داریم که بچه ها هیچکاک و پیکاسو و انشتین هم از آب دربیایند. پدر و مادرهای امروزی اگر دستشان به دهنشان برسد با هواپیما و ماشین کنترل از راه دور و اکس باکس بچه ها را از سرباز می کنند یا آنقدر کلاس تقویتی و هنری و انگلیسی در برنامه بچه ها می گذارند که بچه فرصت نفس کشیدن نداشته باشد. اگر هم دستشان به دهنشان نرسد هم که کوچه و خیابان را که از بچه نگرفته اند.

البته اگر پدر و مادری تصمیم گرفته تا وقت بیشتری برای بچه هایش بگذارد بد نیست نگاهی به کتاب مجموعه بازی های کودکان و نوجوانان بیاندازد. این کتاب توسط مهندس هادی پزشکپور تهیه شده و طیف وسیعی از بازی های کودکانه را برای سنین پیش دبستانی تا راهنمایی معرفی می کند. فصلهای اول کتاب به بررسی بازی و آثار تربیتی آن بر کودکان اختصاص داده شده است. تا صفحه 40 به تأثیر بازی در رفتارهای اجتماعی، آموزش قوانین، نقشهای اجتماعی و رشد خلاقیت کودک، رشد مهارتهای حرکتی و عواطف بچه ها پرداخته شده است. پس از آن چند نکته ایمنی برای حفظ ایمنی بچه ها ذکر شده است و در فصل بعد تعداد زیادی بازی معرفی شده است که اغلب بازی های چند نفره هستند و می توانند در مهدکودک، زنگ تفریح مدارس و پارکها اجرا شوند. بازی های این کتاب کمتر به وسیله خاصی نیاز دارند و وسایل مورد نیازآنها را در بیشتر خانه ها می توان به سادگی یافت یا از مغازه ها تهیه کرد. نقاشی ها و نمودارهای چاپ شده به اندازه کافی گویا هستند.  بازیهای سنتی مثل تیله بازی، هفت سنگ،لی لی و .... بخش عمده ای از بازیهای این کتاب را تشکیل می دهند.

کتاب مجموعه بازیهای کودکان و نوجوانان توسط آشیانه کتاب منتشر شده است. چاپ اول کتاب متعلق به سال 1382 می باشد.