یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

بالاخره شکستش دادم

Black : Chess Master

White :Reza Kiani

 

c5

e4

1

c.d

d4

2

d.c

c3

3

c.b

Fc4

4

Cf6

F.b2

5

Da5+

Db3

6

Dh5

Fc3

7

Dg6

Cd2

8

D.g2

Ce2

9

C.e4

0-0-0

10

Rd8

F.f7+

11

b6

Fa5+

12

a.b

F.b6+

13

 

D.b6++

14

 

 

 

گروهبان

نویسنده :خودم
پدرو گونزالس پیرمرد خوش قلب و مهربانی بود. هرچند که گروهبان گونزالس خوش قلب بود اما هنگامی که پای انجام وظیفه به میان می آمد به هیچ وجه اهل گذشت و نرم خویی نبود. همین خوش قلبی بی کران و وظیفه شناسی بی انتها در اداره پلیس مکزیکوسیتی برایش شهرتی افسانه ای فراهم کرده بود. تمام افسران و درجه داران و حتی کارمندان غیرنظامی پلیس نیز او را با اسم و رسم می شناختند و تعریفش را می کردند.

آن روز صبح آسمان مکزیکوسیتی چون همیشه تیره و غبار آلود نبود. هوای پاک و خورشید درخشان انرژی درونی پدروی پیر را دو چندان کرده بود. اول هفته فرمانده ی پلیس مکزیکو سیتی ،سرهنگ بروچاگا، همه ی افسران و درجه داران را در صبح گاه جمع کرده بود و گفته بود:" دوران بی مسئولیتی در اداره ی پلیس به سر رسیده. از امروز به بعد به هیچ وجه با قانون شکنان مماشات نکنین. پلیس باید بازوی اجرای قانون باشد و رؤسای بالا دست از هیچ تخلفی گذشت نمی کنن. اداره ی پلیس تصمیم گرفته تا خود را از شر پلیسهای فاسد خلاص کند و دست یاری به سوی شما پلیسهای باوجدان و وظیفه شناس دراز می کنه." سرهنگ در انتهای نطقش هم برای تأکید بیشتر گفته بود:"حتی اگر من هم خواستم از یک خیابان ورود ممنوع رد بشم شما باس جلوی من رو بگیرین. یعنی تا این حد... حتی خود جناب رئیس جمهور هم حق ندارد که از خیابان ورود ممنوع رد بشه چه برسه به من. این دستور شخص رئیس جمهوره. فهمیدید؟"

گروهبان گونزالس از اینکه می دید بالاخره اداره ی پلیس به خودش آمده و تصمیم گرفته تا اصلاحاتی اساسی را از سربگذراند خوشحال بود. جامعه از پلشتی ها پاک می شد و نوه هایش در فردایی بهتر زندگی می کردند.

پدرو چنان غرق افکارش بود که لیموزین سیاه با نمره ی سیاسی را ندید. ماشین سیاه با شیشه های دودی نزدیک گروهبان پیر متوقف شد و شیشه ی سمت کمک راننده پایین آمد:" سرکار راه رو باز کن تا جناب وزیر عبور کنه."

پدرو به خودش آمد و به سمت صاحب صدا رفت:"قربان راه بازه ولی متأسفانه جناب وزیر امکان ورود به این خیابون رو نداره."

-یعنی چی که اجازه نداره؟ انگار چشمات عیب پیدا کرده ها... مگه ماشین وزارت کشور رو نمی بینی؟ می بینی که جناب وزیر عجله دارن!

-اما قربان گفتم که این خیابون ورود ممنوعه و ممکن نیست که بتونید از اون رد بشید.

-ببین پیرمرد! جناب وزیر خیلی عجله داره! همین الان ایشون باید در کمیسیونی در مجلس حضور داشته باشند ولی به خاطر ترافیک هنوز به در مجلس هم نرسیدیم. حالا توی این بلبشو و شلوغی تو داری به ما درس قانون می دی؟

- من کوچیکتر از اونی هستم که بخوام به شما درس بدم ولی خوب خودتون که بهتر از من می دونید. قانون، قانونه و شوخی بردار نیست! هر قانون شکنی کوچکی هم خودش یه جرم و تخلف حساب می شه. شما چطور از من می خواهید که قانون رو زیر پا بذارم؟

در عقب لیموزین باز شد و یکی از محافظان غول پیکر وزیر کشور از ماشین پیاده شد. او به سمت پدرو آمد و با عصبانیت فریاد زد: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! داره به زبون خوش بهت می گه که  ناب وزیر عجله داره و باید خودش رو به جلسه برسونه. می ری کنار یا نه؟

پدرو که از سخنرانی  سرهنگ بروچاگا دلگرمی گرفته بود نیز صدایش را بلند کرد و گفت: نه! نمی رم کنار! این خیابون ورود ممنوعه جناب سرهنگ تأکید کرده که حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست که خلاف کنه باید جلوش رو بگیریم چه برسه...

محافظ نتوانست خودش را کنترل کند و سیلی محکمی به پیرمرد زد. پدرو با خوردن ضربه ی دست مرد ابتدا گوشش تیر کشید و بعد تلو تلو خورد و فرش کف خیابان شد. محافظ اولی ،که دلش برای پیرمرد سوخته بود، به سرعت از ماشین پیاده شد و زیر بغل او را گرفت و سعی کرد تا پدرو خودش را پیداکند. همزمان بر سر همکارش فریاد کشید: "هوووشه! چیکار می کنی؟ مگه نمی بینه این بابا فقط یه پیرمرد بی آزاره؟ یه دقیقه صبر می کردی تا با حرف خامش کنم!"

بعد رو به پدرو کرد و گفت:"پدر جان من معذرت می خوام! چیزیت که نشده؟"گروهبان پیر در حالیکه سعی می کرد جلوی غلطیدن اشکهایش را به روی گونه هایش بگیرد جواب داد:" می بینی پسر! اینه آخر و عاقبت سی سال زحمت کشیدن و عرق ریختن توی سرما و گرما؟ اون بروچاگای گور به گور شده خودش گفت حتی اگر جناب رئیس جمهور هم خواست ورود ممنوع بره باس جلوش رو بگیرید. حالا می بینی به خاطر وظیفه شناسی بر سر من پیرمرد چی آوردن؟"

محافظ دومی به محافظی که پدرو را زده بود تشر زد که زودتر سوار ماشین شود. بعد در حالیکه لباس پدرو را می تکاند گفت:" من که معذرت خواستم پدرجان! ببین ما عجله داریم. گفتم که ... الان از این خیابون رد می شیم ولی قول می دم که بعدا خودم بیام و از دلت در بیارم. به سرهنگ بروچاگا می گم که بهت یه درجه تشویقی بده."

غول سیاه به حرکت درآمد ولی پدرو دیگر چیزی نمی دید. پرده ای از اشک جلوی
دیدش را گرفته بود.