یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

سال ها بود که تو را می کردم

سال ها بود که تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی؟
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم؟
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد؟
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

از همه جا قسمت اول

جملات مختلفی که در جاهای مختلفی آنها را خوانده ام یا دیده ام( یا شنیده ام) ولی یادم نیست کجا و کی:

۱-من بااینها غریبه ام، بامجسمه آدمها ، با آدمهای مجسمه

۲-دارم رازهای قدیمی م رو برات فاش می کنم تا جای برای رازهای جدیدم بازتر بشه.

۳-مرد می گوید، این روزها می توانم به چیزهای دیگر فکر کنم. اما خوش آمدن فرق میکند. خوش آمدن فرق می کند. خوش آمدن وقت می برد. وقت ندارم که ازت خوشم بیاید. نمی توانم فکرم را به آن متمرکز کنم.

۴-پلیدی شیطان را باید باد خون پاک کرد.

۵-اینقدر به من علاقه پیدا نکن. یک روز می فهمی تنها مردی نیستم که خیلی دوستش داری.

۶-خدایان همیشه به درد میخورند و تقریبا هر چیزی را توجیه می کنند.

۷-از آن جوانهایی بود که موقع رانندگی یک دستش را از پنجره بیرون می گذاشت و دست دیگرش روی زانوی دوست دخترش بود.

۸-خون یعنی ما جدی بودیم.

۹-هیچ چیز به اندازه یک بیل پر از کثافت آدم را به سوادآموزی تشویق نمی کند.

۱۰-وقایع گذشته به صورت درد منعکس می شوند.

رابطه بین عشق و خریت

هر کرا در سر نباشد عشق یار

بهر او پالان و افساری بیار



هر که عاشق نیست او را خر شمار

خر بسی باشد زخر کمتر شمار

ذوالقرنین و سنگ عجیب

ذوالقرنین در جستجوی چشمه آب زندگانی به همراه بزرگان و دانشمندان قدم به وادی ظلمت گذارد. خضر(ع) به همراه هزار سوار به عنوان پیشقراول کاروان به اندازه یک منزل جلوتر از بقیه السیف کاروان حرکت می کرد. در جایی که ظلمت از همه جا بیشتر بود خضر چشمه آب حیات را یافت و از آن نوشید ولی ذوالقرنین که از عقب خضر می آمد راه را گم کرد و به محل چشمه نرسید. وی به مدت چهل شبانه روز به سیر ادامه داد تا از وادی ظلمات خارج شد و به جایی رسید که نه تاریکی وادی قبل را داشت و نه روشنایی آن چون روشنایی روز بود. پس از آن ذوالقرنین به محلی رسید که رنگهای آن رنگ سرخ رنگ  چون مروارید درخشان بود و قصری عظیم مشاهده کرد. ذوالقرنین و همراهانش به در آهنی زیبای قصر رسیدند و در محاذات در قصر پرنده ی سیاهی معلق میان آسمان و زمین به نظر آمد. ناگاه پرنده فریادی کشید و پرسید کیستی؟ ذوالقرنین نام خود را بیان کرد و پرنده جواب داد ای ذوالقرنین آیا آنچه خداوند از قدرت و ثروت و سلطنت به تو عطا فرموده برای تو کافی نبود که سر به بیابان گذاشتی و در صدد سعادت مجهول افتادی؟ ذوالقرین به گریه افتاد و بدنش به لرزه درآمد. ذوالقرنین وارد قصر شد و از پله هایی که به بالای کنگره قصر می رفت بالا رفت. در آنجا مردی جوان و نیکو صورت با لباس سفید دید. جوان از ذوالقرنین پرسید تو کیستی؟ گفت نام من ذوالقرنین است. جوان گفت: ای ذوالقرنین به آنچه خداوند به تو عنایت فرموده قناعت نکردی و به اینجا آمده ای؟ ذوالقرین پرسید شما کیستید و اینجا چه می کنید؟ جوان گفت من صاحب صور هستم و به انتظار امر پروردگار و نزدیکی قیامت برای نفخه ی صور و برانگیختن خلایق. آنگاه سنگی به سوی ذوالقرنین افکند و گفت اگر این سنگ سیر شود تو هم سیر می شوی.

ذوالقرنین سنگ را برداشت و به سوی لشگریانش بازگشت و داستان را بازگو کرد. دانشمندان حاضر شدند و سنگ را در یک کفه ی ترازو گذاشتند و سنگی دیگر بهمان اندازه در کفه ی دیگر گذاردند، تعادل برقرا نشد. سنگ روی سنگ نهاده تا هزار سنگ باز هم تساوی حاصل نشد و در تحیر باقی ماندند. خضر پیش آمد و عرض کرد حل این معما را از من بخواهید. پس خضر سنگ اول را در یک کفه نهاد و در کفه ی دیگر سنگی هم حجم آن قرار داده و مشتی خاک بر روی آن بریخت. فورا دو کفه برابر و میزان شدند. تمام حضار تعجب کردند و به علم خضر اعتراف کردند. ذوالقرنین از خضر خواست که حکمت کارش را بیان کند.

خضر گفت ای ذوالقرنین صاحب صور این سنگ را به عنوان مثال در اختیار شما گذارده تا بفهمی مثل بنی نوع بشر و فرزندان آدم مثل آن سنگ است که اگر هزار سنگ هم روی آن بگذاری باز مساوی نشود ولی اگر قدری خاک بر روی آن بریزید سیر شود. آنچه خداوند به شما عطا فرموده شما را راضی نساخته و به دنبال بیشتر از آن به اقصار گیتی سیر و سفر کردید و به دنبال چیزی می روید که کسی آن را نیافته و به مکانی داخل شدی که کسی قبل از تو قدم در آن نگذاشته و حس برتری جویی و فزونی طلبی تو از بین نمی رود تا خاک گور بر روی پیکرت بریند و در خانه قبر مقام کنی و خاک گور تو را سیر نمیاد. ذوالقرنین از بیان خضر سخت منقلب و متأثر شد گریه بسیار کرده گفت راست می گویی و عزم بازگشت نمود.

تخلیص از خودم

تفسیر جامعه جلد چهارم حاجی سید ابراهیم بروجردی خلاصه صفحات 219 تا 227

عشق یعنی...

... دیگر فهمیده بودم آدم توی دنیا چطور یکهو خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. یک جورهایی و ظاهرا بی هیچ دلیلی، تصمیم های آدم وارونه از آب در می آیند و فرمان ماجرا از دستت در می رود. آن وقت یک روز بیدار می شوی و می بینی توی وضعیتی هستی که زمانی محال می دیدی اش و دیگر نمی دانی چی برایت مهم است، چی نیست و اینجاست که دیگر هیچی نمی ماند و من نمی خواستم این اتفاق برای من بیفتد، راستش، فکر هم نمی کردم هیچ وقت بیفتد. من می دانستم عشق یعنی چی؛ عشق یعنی دردسر نداشتن و دنبالش هم نگشتن؛ یعنی تنها نگذاشتن یک زن به هوای زنی دیگر؛ یعنی پا نگذاشتن در جایی که گفته بودی هرگز در آن پا نمی گذاری و اصلا هیچ ربطی به تنها بودن و تنها نبودن ندارد، اصلا و ابدا!

با من دعوا کن

ریچارد فورد

ترجمه امیرمهدی حقیقت همشهری داستان تیر1389