یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

گنج من ؛ قسمت دوم


گفته بودم که چیزهایی رو به عنوان گنج مون انتخاب می کنیم که اگر روزی روزگاری در بیابان گیر افتادیم حاضریم تمام آن گنج گرانبها را تنها با یک جرعه آب تاخت بزنیم.و حالا نوبت می رسد به معرفی گنج من. فکر نکنم توی هیچ کتابخانه شخصی توی ایران بتوانید همه این کتابها را پیدا کنید. تمام کتابهایی که توسط جورج اورول نوشته و به فارسی ترجمه شده اند.فهرست بر اساس سال چاپ  می باشد.

 

نام کتاب

مترجم

انتشارات


چاپ

سال چاپ

1

1984

مهدی بهره مند

کتابفروشی فرزان


اول

1361

2

آس و پاس ها

علی پیرنیا

کتابفروشی ممتاز


اول

1362

3

دختر کشیش

مهدی افشار

آپادانا


 

1362

4

قلعه حیوانات

محمد فیروز بخت

گلشایی


اول

1362

5

درخت زندگی

منصور اقتداری

کاوش


اول

1363

6

روزهای برمه

پروین قائمی

کتاب آفرین


اول

1363

7

ژرفنا

همایون حنیفه وند مقدم

 


اول

1363

8

راهی به اعماق(ژرفنا)

 

کتابسرا


 

1363

9

هوای تازه

گلرخ سعید نیا

هرم


اول

1372

10

قلعه حیوانات

امیرامیرشاهی

جامی


هشتم

1373

11

به یاد کاتالونیا

عزت الله فولادوند

خوارزمی


دوم

1373

12

1984

صالح حسینی

نیلوفر


هفتم

1380

13

دختر کشیش

بهناز پیاده

مجید


اول

1388

 

برادر کوچولو

به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

سه کریسمس پى در پى بود که پیتر یک «برادر کوچولو» مى خواست. آگهى هاى تلویزیونى مورد علاقه او آنهایى بودند که نشان مى دادند یاد دادن کارهایى که خودش بلد است به «برادر کوچولو» چقدر مى تواند جالب باشد. اما هر سال مادر مى گفت که پیتر براى داشتن یک «برادر کوچولو» آماده نیست، تا امسال.


امسال وقتى که پیتر به سالن پذیرایى دوید، «برادر کوچولو» را دید که آنجا در بین هدایاى کادوپیچى شده نشسته و با قان و قون کودکانه و لبخندى شاد یکى از بسته ها را با دست هاى تپلى اش پرتاب مى کند.

پیتر به قدرى هیجان زده شده بود که دوید و دست هایش را به دور گردن «برادر کوچولو» حلقه کرد. اینجا بود که او متوجه دکمه شد. دست پیتر بر روى چیزى سرد در گردن «برادر کوچولو» فشرده شد و ناگهان «برادر کوچولو» دیگر قان و قون نمى کرد و حتى نمى توانست بنشیند. «برادر کوچولو» یک مرتبه مثل یک عروسک معمولى بى حرکت بر روى زمین ولو شد.

مادر گفت: «پیتر!»

«من نمى خواستم اینطورى بشه.»

مادر «برادر کوچولو» را بلند کرد، او را بر روى دامنش نشاند و دکمه پشت گردنش را فشار داد. صورت «برادر کوچولو» زنده شد و چین برداشت مثل اینکه مى خواهد گریه کند، اما مادر او را بر روى زانویش گذاشت و گفت که پسر خوبى است. او هم اصلاً گریه نکرد.

مادر گفت: «پیتر! «برادر کوچولو» مثل بقیه اسباب بازى هات نیست. تو باید خیلى مراقبش باشى، درست مثل اینکه یک بچه واقعیه.»

او «برادر کوچولو» را روى کف اتاق گذاشت و «برادر کوچولو» تاتى کنان به سوى پیتر رفت. «چرا نمى ذارى به تو در باز کردن بقیه هدیه ها کمک کنه؟»

پس پیتر هم این کار را کرد. او به «برادر کوچولو» نشان داد که چگونه کاغذ ها را پاره و جعبه ها را باز مى کنند. بقیه اسباب بازى ها یک ماشین آتش نشانى، چند کتاب گویا، یک واگن و تعداد زیادى مکعب چوبى بودند. ماشین آتش نشانى، دومین هدیه عالى بود، ماشین، چراغ، آژیر و شلنگ هایى داشت که از آنها گاز سبز خارج مى شد، درست مثل یک ماشین آتش نشانى واقعى. مادر توضیح داد که چون «برادر کوچولو» خیلى گران بوده نتوانسته اند به اندازه پارسال هدیه بخرند. مسئله اى نبود. «برادر کوچولو» بهترین هدیه اى بود که پیتر تا آن وقت گرفته بود.

اولش پیتر فکر کرد که همه چیز خوب پیش مى رود. اولش هر کارى که «برادر کوچولو» مى کرد، سرگرم کننده و جالب بود. پیتر همه کاغذ کادوهاى پاره شده را در واگن گذاشت و «برادر کوچولو» آنها را برداشت و روى کف اتاق انداخت. پیتر شروع به خواندن یک کتاب گویا کرد و «برادر کوچولو» آمد و آنقدر کتاب را تند ورق زد که نمى شد آن را خواند.

اما بعد وقتى که مادر به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند، پیتر سعى کرد به «برادر کوچولو» نشان بدهد که چگونه مى شود با مکعب ها یک برج خیلى بلند درست کرد.«برادر کوچولو» علاقه اى به یک برج واقعاً بلند نداشت. هر بار که پیتر چند مکعب را روى هم مى گذاشت، «برادر کوچولو» با دست بر روى آنها مى زد و آنها را مى ریخت و مى خندید. پیتر هم براى بار اول خندید، همین طور براى بار دوم. اما بعد گفت: «حالا نگاه کن. من یک برج واقعاً بلند مى سازم.»

اما «برادر کوچولو» نگاه نمى کرد. این بار فقط چند مکعب روى هم چیده شده بود که او به آنها ضربه زد.

پیتر گفت: «نه!» او بازوى «برادر کوچولو» را محکم چنگ زد.«نکن!» صورت «برادر کوچولو» چین برداشت. او واقعاً مى خواست گریه کند.

پیتر به آشپزخانه نگاهى کرد و گفت: «گریه نکن، ببین، من یکى دیگه درست مى کنم. ببین چطورى درستش مى کنم.»

«برادر کوچولو» نگاه کرد. سپس ضربه اى به برج زد که فرو ریخت، فکرى به خاطر پیتر رسید.

.....................................

ادامه مطلب ...