یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

قصه سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید

سلطان العارفین ،بایزید بسطامی، در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد: نیست خدایی جز من، پس بپرستید مرا. یکی از مریدان گفت: سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد و گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است من دارم.  هنگامی که به خود آمد مریدان احوالش را با وی بازگفتند. بایزید جواب داد که این گونه سخنان کفر است و کسی که چنین سخنی بر زبان آورد ریختن خونش حلال است. اگر باز هم چنین سخنانی بر زبانم جاری شد مجاز هستید که همان لحظه حکم قتل مرا اجرا کنید. پس از شنیدن این فتوا مریدان بایزید هر یک کاردی در زیر لباس پنهان می کردند تا اگر استاد دوباره در وسط درس سخنی کفرآمیز گفت همانجا به خدمت وی برسند و حکم خدا را به جای آورند.

پس از چندی بایزید دوباره از خود بی خود شد و این بار ادعا کرد که در میان لباسش چیزی جز خدا نیست. مریدان با شنیدن این حرف انگار که رمز شب را شنیده اند. کاردها برکشیدند و به پیکر پیر خویش حمله بردند. اما از قضا هر کدام که بر بدن شیخ زخمی می زد از همان نقطه زخمی می شد. کسی که به گردن بایزید کارد می کشید گلوی خودش بریده می شد و آنکه چاقو در شکم بایزید فرو می برد شکم خودش سفره می شد. چند لحظه ای نگذشته بود که همه مریدان کشته و زخمی بر زمین ریختند و شیخ همچنان در میان دریای خون نشسته بود بی خود.

مثنوی داستان زیاد دارد. مولوی در مثنوی به نقالی پرداخته است اما خود را در سطح نقالی محدود نساخته. مولوی از بیان هر داستان هدفی دارد. هر داستان مانند چراغ قوه کوچکی است که وظیفه دارد راه پیش رو را برای خواننده روشن کند. البته پای در راه گذاشتن یا نگذاشتن دیگر به خود خواننده بستگی دارد. مولوی از بیان هیچ داستانی ابا ندارد. واقعی بودن یا خیالی بودن داستانها ربطی به مولوی ندارد. برای او داستان تنها ابزاری است برای هدفی والاتر. 

اما شرح داستان بالا با توضیحات خودم  یا حق!

ادامه مطلب ...