یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

حمید

کنارم نشسته بود. توی اتوبوس بودیم از کرج تا دانشگاه. سه ساعت همسفری وهمسایگی اجباری شد نتیجه اش یه آدرس و یه دوستی مکاتبه ای که تقریبا یک سال و نیم طول کشید. تا زمانی که تغییر آدرس خط قرمز به روی این دوستی کشید. تشویقش کردم به درس خواندن و خوشبختانه همان سال دانشگاه آزاد قبول شد. الان باید آقا مهندسی شده باشد برای خودش. طبع شعر داشت و همیشه انبانش تهی از شعر نبود. اگر او را می شناسید و اینجا را می خوانید خبرش دهید که قلبی هنوز برایش می تپد.
این هم نمونه ای از شع
رش

تا چند بنالیم ز اندوه جدایی؟

بازآ که جان تازه شود چون تو بیایی

تا چند حدیث غم هجران تو گفتن؟

تا چند تحمل که تو در دیده درآیی؟

نومیدم و بر این دل بشکسته امیدی

بیمارم و جانا به تن خسته دوایی

یک لحظه دل از پرتو یاد تو بری نیست

در صفحه ی دل گاه مهی گاه سهایی

طوفان حوادث شکند زورق عمرم

چون نوح اگر راه نجاتم ننمایی

صیدیم و به دنبال کمند تو روانیم

عاشق ندهد بند غمت را به رهایی

در تیره شب زندگی و کوره ره عمر

جز شمع رخ دوست مرا نیست ضیایی

ای دوست "طنین" هر شب و هر روز بگوید

باز آی که جان تازه شود چون تو بیایی

حمید علی رستمی(طنین)

1370


آتش بدون دود


گالان از خانواده اوجا است و از قبیله یموت. عمویش ریش سفید و پدرش از بزرگان یموت اند. سولماز ازخانواده اوچی و از قبیله گوکلان است. پدر سولماز نیز ریش سفید گوکلان است. یموت و گوکلان ، هر دو، از قبایل ترکمن هستند و ترکمن صحرا را تقسیم کرده اند اما نه به برادری. کینه های کهنه منجر به انتقام گیریهای مداوم شده و نفرت قلب هر دو قبیله را پر کرده است.

گالان تصمیم دارد تا صحرا را یکپارچه کند اما با از بین بردن گوکلان. پدر گالان سینه وی را از کینه گوکلان ها انباشته است. پدر سولماز نیز خواهان یکی شدن صحرا است اما با اتحاد بین قبایل. گالان هر چند وقت یکبار به بنه ی گوکلان ها حمله می برد و آتش کینه ها را تیزتر می کند. او ، که سری نترس دارد، جنگجویی بزرگ و بی همتاست و در قبیله گوکلان کسی برابر با وی نیست. پدرسولماز اما پسرانش را بیشتر به صبر و بردباری فرامی خواند.

یک روز که گالان برای حمله به گوکلان ها عزم جزم کرده بود در صحرا با سولماز روبرو می شود و به سولماز دل می بازد. سولماز شرط خود را برای ازدواج با گالان بر این می گذارد تا گالان او را از درون چادرشان ،در میان بنه گوکلان ها، بدزد. گالان شرط سولماز را برآورده می کند ولی دو برادرش را در هنگام فرار از دست برادران و عشاق سولماز از دست می دهد. کینه گالان نسبت به گوکلان ها بیشتر می شود و دست به انتقام گیری وحشتناکی می زند. سولماز هیچ گاه جلوی شوهر را نمی گیرد و او را در انتقام گیری از قبیله خود ،و بویژه خواستگاران سابقش، محق می داند. درگیریها بیشتر و بیشتر وسعت می گیرند.

رفتار خشن گالان بسیاری را می رنجاند و بین او و ریش سفیدان قومش ،از جمله پدرش که او را مسبب مرگ برادرانش می داند، شکاف می افتد. پس از مرگ عمویش، ریش سفیدان قوم به ریاست (آق اویلری) پسرعموی گالان رأی می دهند. گالان ،به توصیه ملای ده، به همراه پیروانش کوچ می کند و در کنار درخت مقدس بنه ای جدید بنا می کند.

 پدر شدن مدتی گالان را از فکر انتقام گیری از گوکلانها بازمی دارد اما حادثه ای دوباره آتش انتقام را شعله ور می کند. گالان بیرحمانه خرمن گوکلان را می سوزاند و پدر سولماز به پسرانش امر می کند به هر صورت او را بکشند. برادران سولماز در یک کمین بر سر چاه آب گالان را از پای درمی آورند و سولماز برای انتقام شوی برادرانش را به گلوله می بندد.

آتش بدون دود با این ضرب المثل ترکمنی شروع می شود: آتش بدون دود نمی شود و جوان بدون خطا. آتش بدون دود یک تراژدی حقیقی است: کشته شدن برادر به دست برادر، کشته شدن دوست به دست دوست، کشته شدن پدر در آغوش پسر، کشته شدن برادر به دست خواهر...

زندگی در صحرا آدم را سرسخت می کند. طبیعت خشن صحرا آدم خشن می طلبد. آدم نرمخو و راحت طلب در صحرا ماندگار نیست. از این رو است که صاحبان صحرا پس از گذر قرنها مردانی سرسخت بار می آیند. آنها با نرمی و نرمش بی گانه اند. صحرا به ساکنانش چیزی به رایگان نمی دهد و مرد صحرا می آموزد که به دست آمده ها را تا پای جان پاس بدارد. اینان از آداب و رسومشان نمی گذرند. بخشنده اند و سخاوتمند اما از خون خویشان شان نمی گذرند و همین است که سبب می شود انتقام گرفتن از خونی که ریخته شده نسلها و نسلها ادامه پیداکند. یموت و گوکلان سالهاست که با هم درجنگند اما خود از یاد برده اند که به انتقام کدام خون! چیزی که باقی مانده نفرتهاست که کسانی چون گالان آن را بر روی هم تنلبار می کنند. جوانان ، که جویای نامند و کمتر در بند آینده، پیروی از گالان می کنند و پند پیران در آنان اثرنمی کند. نهایت ماجرا البته جز تباهی برای هر دو طرف چیزی ندارد. صحرا بهترین جوانانش را از دست می دهد بدلیل لجاج و کینه البته.

آتش بدون دود رمانی هفت جلدی است. نادرابراهیمی پس از نوشتن جلد اول و ساختن سریالی موفق از روی آن به نوشتن شش جلد دیگر همت گماشت اما من از میان این همه فقط همان جلد اول و تا حدودی جلد دوم را دوست دارم. ابراهیمی گرم می نویسد و البته مانند همیشه نوشته هایش پراست از نصیحت و شعار. شعارهایی که مستقیم و بامناسبت و بی مناسبت به ذهن خواننده شلیک می شوند:

آری، اینگونه اند مردمی که حق دانستن و قضاوت کردن، این حیاتی ترین حقوق خویش را به دیگران واگذار می کنند، و راهشان را نه با تکیه بر آگاه و شناخت بل بر اساس اعتماد یکپارچه به رهبران می پیمایند و تسلیم اراده ی کسانی می شوند که مصالح ایشان، چه بسا، همیشه با مصالح و آرمان های توده ها یکی نباشد.

امروز، چشم به حرکت رهبری می دوزند که روزگاری، به دلیلی، کسب حیثیتی کرده است -شاید کاذب- و به راه او می رون؛ و فردا، به دلیلی دیگر، روی از او می گردانند و به جبهه ی دیگری نقل مکان می کنند؛ و در همه حال، ساده لوحانه و معصومانه آلت فعل اند و برانگیخته شده به دست کاسنی که منافعشان، رشد و آگاهی توده ها را ایجاب نمی کند.

و تا آن هنگام که راهبران و پیشگامان، مظهر اراده ی آگاه توده ها نباشند، و تا توده ها، سوای شعور تاریخی شان، خود به مرحله ی تحلیل عینی لحظه به لحظه ی حوادث نرسند، فریب خوردن، و به بیراهه کشانده شدن، و تن به تقدیر آوارگی و درماندگی سپردن، برای توده ها، امری ست نه چندان غریب و بعید.

آنها که نمی جویند و نمی پرسند و نمی شناسند، خیل کوران را مانند، دلبسته بن عصای بینایی؛ و وای اگر آن بینا به راه خویش برود نه راهی که کوران را آرزوست؛ و وای اگر آن به ظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بن عصای بیگانه یی را گرفته باشد...

و تا روزگار چنین است، خوب یا بد، ستاره حکومت خواهدکرد.

ابراهیمی درد مردم دارد و از مردم می نویسد. اما خود عاشق است و عشق در نوشته هایش همواره نمودی اساسی دارد. عشقی که ابراهیمی ارائه می کند همیشه عشقی است ورای تصورات مردم عادی. در هر کتابش عشق جلوه ای دیگر دارد و کرشمه ای تازه:

آری،گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز. هر دو خیره سر، هر دو رامش ناپذیر، هردو سرکش و بی پروا. عشق ملایمت ناپذیر آنها به هم، از چشمه ی انحلال یکی در دیگری آب نمی خورد، از دریای تضاد می جوشید؛ از تقابل، از درگیری، از مواجهه و مقاومت. کارشان شکستن هم بود و نو ساختن هم، و شاید به همین سبب بود که هرگز این عشق فروکش نکرد، تحلیل نرفت. به پایان نرسید، سهل است که چون آتشی که در آن بدمند دمادم بر حرارتش افزوده شد و روز به روز شعله ورتر و سوزنده تر، و آن دو برای هم چون دو جام آب خنک بودند و تشنه ی جاوید: چشاندنی و رمیدنی، نوشاندنی و پس کشیدنی، و از همان لحظه ی آغاز مسلم شد که پای جذب و دفعی پایان ناپذیر در میان است. رسیدنی در کار نبود تا تمام شدنی در کار باشد. از ایستادن در برابر هم و سر فرود نیاوردن، انگار که خسته نمی شدند. گالان در انتظار یک لحظه ی تمکین روح از جانب سولماز بود، درانتظار یک خواهش، یک التماس، یک زانو زدن و گریستن -که از کشتن خویشانم بگذر- و سولماز در انتظار آنکه گالان به نرمی بگوید -که به خاطر محبتم به تو ای سولماز، از انتقام در می گذرم- اما نه آن اهل تمکین روح بود ونه این اهل نرم گفتن؛ اما که سخت برای هم بودند و سخت وابسته به هم، و سخت عاشق. و این چگونه عشقی بود،هیچکس ندانست و نشناخت ....

شاید آتش بدون دود تنها کتاب نادر ابراهیمی است که جایش در میان کتابهای کتابخانه ام خالی است و شاید که تا به آخر نیز خالی بماند. کتابی که خواندم چاپ هشتم و متعلق به زمستان 1387 است.

سرخم می سلامت شکند اگر صبوحی

 

 سیدمهدی علوی استاد خط مریم بود. خط خیلی خوبی داشت ولی به جایی رسیده بود که دو بعد نمی توانستند او را ارضا کنند و ناچار به بعد سوم روی آورد. دوست داشت که به خط فارسی حجم ببخشد و با علاقه سرامیک و سفالسازی را پی گرفت. بعدتر فهمیدم که برادر بزرگتر یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان بوده است. سیدافشین علوی که آن زمان سه تار می زد و اکنون استادشده در این فن. 

الغرض. سیدمهدی خطی برای مریم نوشته بود به غایت زیبایی شامل این بیت که: 

 

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی

 

 تا مدتها به دنبال شعر کامل و البته شاعرش می گشتم که دست آخر تکنولوژی فریادرس شد و سرچ انجین گوگل به یاریم شتافت. نمونه ای از سفالهای سیدمهدی علوی را هم دربالا آورده ام که ادای دینی کرده باشم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی

به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی

به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

شده ام زناله نائی، شده ام ز مویه موئی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جوئی؟

شود اینکه از ترحم، دمی ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی؟

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبوئی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جوئی

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کوئی

فصیح الزمان رضوانی

وبلاگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماله


مجید جان! دلبندم! اونی که می مالن ماله س، نه خاله!