یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ موخره

اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته

ابراهیم افشار

روزگاری که چندان هم بوی گل سرخ نمی داد.، روزگاری که حتی از بوی نان برشته اش بوی خشخاش و سوختگی می آمد یکی به یکی گفته بود "برو"! گفته بود چلچله شو و بی گذرنامه سفرکن. از حومه های ریا و چرک برو. چمدانت را ببند و بگریز. آن سوی دریاها، نانهای بی منتی دارد. نئون دارد. سرخاب دارد. بی خیالی و آینده دارد. "برو". تو صدتا تاکید مشدد بگذار روی سر "برو" و رفتنها.

این یکی گفته بود که نه. گفته بود که من عاشقم به همین که شب وقتی گریان به خانه بر می گردم سپور به من بگوید:

-خدا به تو یک پسر بدهد که اسمش را بگذاری جان.

من رویشم فقط دراین گلدانهای سفالی است. گفته بود:" هجرت کن. تو معنای هجرت کن، تو معنای هجرت را نمی فهمی. تو برو خدا را توی کافرخانه ها پیداکن. که کشفش واقعا کشف است، کفش نیست! و گرنه توی خانه خدا باید بگردی خودت را پیداکنی. این خود رنجور بلادار را.

یکی به یکی را به گریه انداخته بود. برایش چمدان خریده بود. برایش پاسپورت گرفته بود. برایش اسپند و آش پشت پا و حافظ و چند قطره مروارید بی مصرف...

این یکی گفته بود من نمی توانم به تو بفهمانم که در هر گوشه ای از خاک غربت و هر چقدر هم که خوشبخت باشم، حداقل به وقت غروب چیزی کم دارم که با دلار و رقص و اینترنت قابل حل نیست.

گفته بود چرا نمی روی؟ گفته بود: قابل توضیح نیست. گفته بود: قانعم کن حتی با فحش چارواداری. گفته بود: پس من شعری از دوست می خوانم که بوی قرنفل های قونیه را دارد و خوانده بود نسبتا گریان:

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

...

...

باغی به من نموده ایوان من گرفته

...

گفته بود: یعنی کی؟ گفته بود یعنی همو. پنهان است. خاکی افلاکی است. آن یکی رفته بود. این یکی مانده بود. آن یکی نصف شب رفته بود کنار باغچه خانه اش. یک دستمال برده بود. یک مشت خاک برداشته بود. گذاشته بود وسط دستمال با گریه. گذاشته بود توی چمدانش.

نمی دانم در فرودگاه آن سوی دریاها پلیسی که دستمال او را به طرز مشکوکی باز می کرد و هیچ چیز از محتوای آن نمی فهمید -جز اینکه هروئین و کوکائین و مخدر نیست- چه حسی داشت؟ چه شکلی می شد؟ گفت که بابا این تربت است. بابا بگذار برای سرکردن غروبهای غربتم اسباب بازی داشته باشم.

پلیس فقط گفت: لابد این اشکهای تو بابت خلافت است و گرنه یک مشت خاک بی مقدار گریه ندارد.

می خواست بگوید وطن فروشی با ترک وطن نسبت شیمیایی دارد نه فیزیکی! چه بسیار وطن فروشانی که در داخل وطن، وطن وطن گویان، می فروشند به صنار بوسه یی، قباله ای و چه بسا مهاجرانی که گفته اند پرچمی بیاور که کفنی باشد. هنوز وقتی که می گویی "ایران" رنگم مهتابی می شود دختر!"

از سینه یی به سینه یی. از شیبی به فرازی. از عشق آباد به مدینه. از جگرپزی به حمامی و از دوست به محرم.

انتقال اسرار، دلخوشی سوزان بعضی هاست. خالی می کنند خودشان را حسابی و تاریخ واقعی یک اجتماع با همین چیزها قابل بررسی است.

پس امری محال است.

حالا تو سرنوشت نامه های مقدس را به دستهای آدمهایی پیوند بزن که عادی نیستند. اهل سلسله سفرند.

من نامه های ترمه را پیدانکردم، نامه های ترمه مرا پیداکردند، فکر کردم نه به خاطر یک مشت دلار وطنش را فروخته است و نه از آنهایی است که دور نقشه ایران یک سیم خاردار مسموم بکشد و بگوید: مرگ بر همه الا خودمان.

ترمه به خدا واقعی است. می خواهی بیابرویم دنبالش. ولی لطفا اول وصیت نامه ات را بخوان!

تو اهل این راه نیستی. بگذار من در چایی و سیگار غرق شوم!

من پاسخی ندارم! دیگر قرن هاست که مخاطبین نامه های مقدس را به حال خودشان واگذاشته ام. شک دلپذیرشان را هم دوست دارم. زردی تکرنگ صندوق های پستی را هم با همه نامحرمهایشان به حدی قابل عشق و نفرت می دانم که فکر می کنم اگر صدسال دیگر هم اینترنت همه خانه ها را فتح کند، باز من رسالت آن صندوق های پست را لابد گریه خواهم کرد.

نامه نوشتن چیزی مثل غذاخوردن و ظرف شستن و آلبالو چیدن که نیست. احوال پرسی اش، حتی نوشتن اسرار مگویش وقتی که کاغذ بوی دستهای آدم را می دهد، فرستادن قسمتی از جان خویش است.

مثل نامه آن دختر که یک تار مویش را توی پاکت گذاشته بود و اسبهای چاپار توی جاده تاخته بودند و چند ماه بعد که نامه رسیده بود، آن تار مو هی بلند شده بود و هی پیچ خورده بود و دیده بودند که هنوز جان دارد آن تار مو، بی شوخی.

پس فهمیدی که منظورم فقط نامه هایی است که به خدا و ناخدا نوشته می شوند که الباقی، چرتکه است.

بنابر این حرمت نامه های مقدس را سوا می کنم و بسنده به این که در آنها چیزی یاقوتی پنهان است، چون مقصد الهی و انسانی است.

پس اینقدر تهمت نزن به من که چرا نامه های ترمه را قیچی کرده یی. به خدا من فقط گریه هایم را قیچی می کنم. اما مسئله یک چیز دیگر است. دکتر و فرامرز و من فقط وقتی به قیچی های پریشان کننده فکر کردیم که آبرو و جان ترمه در خطر بود. شاید فقط سطرهایی را که در آنها همه چاقودارهای بومی و غیربومی جان ترمه را ردیابی می کردند. فرقی نمی کند اینجا یا آنجا، توسط یک چشم مشکی یا چشم آبی. پلیس سوئدی یا گمگشته ایرانی. تو هم ترمه را در مجموع و از موضع بالا نگاه کن. آزارش مده که کشته مرده تحصیل در خارج است و توهین کرده و از این حرفها، نامه های ترمه نه غرب زدگی دارد نه غرب زدایی. ترمه اهل غروب است نه غرب. دنبال ماه می گردد. تو که نمی دانی ماه کیست.


نظرات 2 + ارسال نظر
مریلا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام وقتتون بخیر.تو را خدا اگر از ترجمه خبر دارید که الان کجاست و چکار میکنه حتما توی همین وبلاگتون بنویسید. من سالهاست دنبال این داستان و پایان اون میگردم. اگر هم واقعا با ترمه در ارتباط هستید یک راه ارتباطی با ایشون را به من بدید من خودم باهاش ارتباط برقرار کنم و ازش سوالات خودم را بپرسم.واقعا ممنون که این نامه ها بعد از سالها دوباره چاپ گردید من را به دوران نوجوانی و تب و تاب اون روزها برید به خصوص هر سه شنبه که منتظر ایران جوان بودم تا ادامه داستان را دنبال کنم. با تشکر

سلام سرکار خانم مریلا... نخیر من از ایشون خبر ندارم... اصل نامه های ایشون رو هم ندارم... اینها به صورت اتفاقی به دست من افتادند... بسیار بسیار زیاد فکر کردم و گمان می کنم که همه ی اینها تخیلی هستند و توسط بچه های ایران جوان نوشته شدند. گمان نکنم که درعالم واقعی ترمه ای وجود داشته باشد....
در ضمن از اون سالها سالها است که گذشته اگر هم ترمه ی واقعی وجود داشته بعید می دونم که همون ترمه ی قبلی مونده باشه
به هر حال در خدمتم

علی شنبه 21 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 06:50 ق.ظ

ممنون. لازم بود

چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد