یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه سوم

جمعه 20 شهریور 1377

11 سپتامبر 1998

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

باور کن تصمیم گرفته ام که این بار چند صفحه یی هم از مسائل خوشایند بنویسم. «باربارا» یکی از صاحبخانه های ایرلندی ام درباره طرز نگرش من به دنیا و زندگی می گفت:« تو آدمی هستی که اگر خدا بهشت را قبل ازمرگ نشانت بدهد، هرگز نخواهی مرد!»

نمی دانم موضوع را خوب ترجمه کرده ام یا نه. ولی به زبان خودمان همان تکیه کلام مامانم می شود که می گفت:« این بچه هیچ چیز به زبانش نمی آید!»

پس حالا خوشحالم که این سرزمین ها و جوامع و فرهنگها را که برایم مجهول بودند، بالاخره دیدم و شناختم و به نظرم نیامد!

سوئد بهترین جای دنیا برای زندگی و تحصیل است، البته برای یک سوئدی! و این یکی از خواص اکثر کشورهای مغرب زمین است و شرقیان را چیزی از آن عاید نمی شود، جز افسوس.

اگر دانشگاه های انگلیس و بلژیک و آلمان در یکی دو رشته تحصیلی از اعتبار جهانی برخوردارند، سوئد در اکثر رشته ها دارای دانشگاه ها و دانشکده هایی با اعتبار بین المللی است. به طوری که اکثر دانشجویان اروپایی ترجیح می دهند که دوره یکی دو ساله تخصصی شان را در این کشور بگذرانند و مدرک سوئدی بگریند و همین طور اغلب دانشجویان میهمان در دانشگاه های سوئدی، دانشجویان دانشگاه های کالیفرنیا و امریکا و کانادا هستند که با کسب نمرات بالا به عنوان بورسیه دانشگاه هایشان به سوئد فرستاده شده اند. عدم وجود شهریه دانشگاهی یکی دیگر از مزایای دانشگاه های سوئد است و ویژگی بعدی عدم وجود آزمون ورودی است و ملاک ورود به دانشگاه ، بستگی به نوع رشته های مورد نظر، نمرات دیپلم متوسطه دانش آموز است که البته دیپلم دبیرستان های تمام دنیا قابل قبول است از جمله ایران. سابق براین دانش آموزان خارجی بدون هیچ گونه اطلاعی اولیه از زبان سوئدی وارد دانشگاه می شدند و سال اول را به فراگیری زبان سوئدی می پرداختند. اما سه سال است که کلاسهای زبان از دانشگاه ها برچیده شده و به نظر می رسد که این یکی از سیاستهای دولت سوئد برای کاهش دانشجویان مهاجر است و حالا دانش آموزان باید زبان سوئدی را در کشور خودشان یا در یکی از کلاسهای زبان واقع در چند شهر سوئد بخوانند و در امتحانی که سالی دوبار برگزار می شود، شرکت کرده و در صورت قبولی وارد دانشگاه شوند. خلاصه من سال گذشته فرم درخواست چند دانشگاه سوئدی را پر کردم و برایشان فرستادم و دو ماه پیش با ارایه مدرک دیپلم ایرانی و دیپلم ایرلندی ام و دو مدرک زبان انگلیسی و یک مدرک زبان سوئدی موفق به کسب پذیرش از دانشگاه پزشکی استکهلم که یکی از دانشگاه های پزشکی معتبر اروپاست شدم. معمولا ویزای دانش آموزی را قبل از ورود به خاک سوئد از سفارت آن کشور می گیرند. باید یک پذیرش دانشگاهی داشته باشی و یک گواهی بانکی که بیانگر وجود حداقل هفتاد هزار کرونا در حساب بانکی ات باشد که یک ایرلندی خیرخواه برای یک هفته حدود هشتاد هزار کرونا به حساب من ریخت و من پس از گرفتن یک گواهی بانکی پولش را بدون نزول به حسابش واریز کردم. راستی شهر «لوند» یک شهر دانشجویی است. از 15 هزار جمعیت این شهر، 13 هزار نفر دانشجویند. هر دانشجو یک دوچرخه دارد. شهر آرام و تمیزی است. من در یکی از آپارتمانهای خارج از شهر اتاقی را که متعلق به دانشگاه است کرایه کرده ام.

روز اول با دو تا چمدان به اینجا آمدم. قرار است اسباب منزل وکتابهایم را که در ایرلند مانده سال آینده از طریق دریا برایم بفرستند. به هرحال اینجا مثل ایرلند بی قانون و قاعده نیست و من حتای برای نفس کشیدن بدون آن شماره شهروندی لعنتی دچار مشکل می شود دیگر چه برسد به پیداکردن کار.

به هرحال من بر خلاف تو که به قله نمی نگری مبادا اشک چشمان بادامی ات را فراگیرد، مدتهاست به قله خیره شده ام و هر از گاهی به نیت تو به تکه ابرهای بالای قله نگاهی می اندازم. به هرحال اکثر دانشگاه های اروپا مدرک دانشگاه های ایران را قبول دارند، اگر کسی گفت نه، تو کاملا مختاری که بزنی توی دهانش. از نظر من بهتر است که آدم در صورت امکان، رشته مورد نظرش را در ایران بخواند و برای گرفتن تخصص به اروپا یا امریکا برود. در سوئد خرج تحصیل و کلاسهای خصوصی زبان و موسیقی و هنر نسبت به سایر کشورهای اروپایی کمتر است ولی قیمت کتاب سرسام آور است؛ مثلا من مجبور شدم لغتنامه سوئدی به انگلیسی را سفارش دهد از دابلین ایرلند برایم بفرستند. خرج زندگی و خوارک و پوشاک هم نسبتا بالاست و من در هفته اول هر وقت برای خرید می رفتم و قیمتها را به دلار و ریال تبدیل می کردم دست خالی و وحشت زده به خانه برمی گشتم. حتی با کمال حماقت سه روز تمام آب نخوردم تا آب خوراکی امر کاهش دهم!

توی کلاس ما یونانی ها، ژاپنی ها، روسها، چینی ها و امریکایی ها هستند. امریکایی ها مثل اروپایی ها تعصب نژادی ندارند، و خیلی سریع سرصحبت را باز می کنند و مثل ایرانی ها سعی می کنند وارد زندگی شخصی آدم شوند. یک پسر ژاپنی به اسم ژان هم در طبقه پایین ما زندگی می کند و هر شب از کاهو ها و خیارهای سرخ کرده اش می آورد و به من بدخبت تعارف می کند.

دم مزن گر همدمی می بایدت

خسته شو گر مرهمی می بایدت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی

محو شو گر محرمی می بایدت

همچو غواصان دم اندر سینه کش

گرچو دریا همدمی می بایدت

خدا یار و نگهدارت

کوچولوی تو

نامه های ترمه؛ نامه دوم


یکشنبه 15 شهریور1377

6 سپتامبر 1998؛سوئد

«چشمان من باز است»

سلام!

الان ساعت 5/7 بعد از ظهر است و من پس از گوش دادن تقریبا به صدای یک هروئینی که دارد می خواند:«قرمزی لبهای تو، توی هیچ مداد رنگی نیست.» و نگاه کردن به سه شمع مادام المنور پشت پنجره خانه همسایه لطیف الروحم واقع در آپارتمانهای آن طرف حیاط، در حال «خود تلقینی عرفانی» به سر می برم!

اولین یکشنبه یی که من وارد سوئد شده بودم از روی زبان نفهمی داشتم با رادیو بازی می کردم تا بلکه یک موج انگلیسی زبان پیداکنم که عقاب سعادت مستقیم روی دکمه موج یاب رادیو فرود آمد و گوشم مفتخر به امواج صوتی فارسی زبانان عزیز گردید. بعد از 5 دقیقه متوجه شدم که موفق به دریافت امواج رادیوی ضدانقلاب مقیم اروپا هستم.

مجری برنامه مرگ یک سیاستمدار ایرانی را مژده داد و بعد هم به قول خودش میکروفون را تسلیم کرد به همکاران محترمش تا آنها هم به نوبه خود عرض تبریک وتهنیت کنند!

بعد هم یک ترانه آمریکایی از جورج مایکل پخش کردند. من که بعد از یک سال دوباره موفق به برقراری رابطه با ایرانی هاشده بودم و در این مدت گوشم از این حرفها و ماجراها به خواب بود دچار یک نوع وحشت و تنفرشده بودم: ایرانی ها درجشن ترور یک هموطن، ترانه آمریکایی پخش می کنند؟ جورج خفه شده بود و جناب مجری داشت تلفن مستقیم برنامه را اعلام می کرد که اگر کسی می خواهد در این شادی سهیم شود بی بهره نماند.

هفت هشت تا مثلا فارسی زبان زنگ زدند و با فحش دادن به مرده، شادی خودشان را اعلام کردند. بعد خانم مجری مفتخر فرمودند که «حالا من از همکارم تقاضا میکنم این قطعه ادبی دریافتی از یکی ازهموطنان عزیزمان مقیم شهر شاعر خیز شیراز رابرایتان قرائت کنند» ، همکارش هم شروع کرد به خواندن شعر مورد نظر با عنوان «می خوام برم خواستگاری» که به اصطلاح حاکی از روابط زناشویی همسران مسلمان ایرانی بود. چند بیت از شعر خوانده شده بود که خونم به جوش آمد و حالت تهوع به من دست داد. نمی دانستم باید رادیو را خاموش کنم و بقیه روز را با فکر کردن درباره این مسائل و حوادث بگذرانم یا اینکه گوش به رادیو، ماجرای خواستگاری را دنبال کنم. به بیت پنجم که رسید:

چو بیرون آمدم من زتوالت

...

گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن پخش مستقیم شان را گرفتم. پس از اتمام این ابیات مسخره، خط تلفن وصل شد و من خیلی محترمانه گفتم:

«پس از عرض سلام و خسته نباشید و با تشکر از قطعه ادبی تان، خدمتتان عرض می کنم که هر وقت توی رفتی کله ات را کردی توی سوراخ توالت، من می آیم سیفون را با چنان لطافتی می کشم که خود سعدی از زیرخاک قیام کند و منظومه یی در وصف این لطافت بسراید!»

بعد هم حسن آقا کارگر رشتی به رادیو زنگ زد و گفت:« چرا در بحران اقتصادی ایران، وزیرها، وکیلها، پارتی دارها و دم کلفتها و حاج آقاهای یکشبه ره صدساله رفته و.. بیکار نمی شوند؟ چرا حقوق من به تعویق می افتد. چرا لقمه را از دهان بچه های من بیرون می کشند؟ مگر آن زمان که نرخ نفت، بشکه ای 18 دلاربود چه تاجی به سرما زدند که حالا که نفت به 10 دلار نزول کرده من باید چوبش را بخورم؟»

بعد هم یک کمونیست زنجانی آمد روی خط و از «ننه شهلا» درخواست کرد که برای سران کمونیستهای خارج از کشور درد دل بکند. ننه شهلا هم 15 دقیقه درد دل کرد و اصل کلامش این بود که دو سال و نیم است که گوشت از سفره اش حذف شده است. حالا برایت می گویم که خیلی از ننه شهلاهایی که آمده اند و به طمع گوشت پناهنده شده اند، آب و نان خشک سرسفره شان را هم ازدست داده اند.

من همچنان که از هرکسی که شرایط تحمیق و تضعیف زنان و جوانان و تعصب به دور از عقل را بپذیرد نفرت دارم. از آدم کشی و مذهب ستیزی گروه های سیاسی مخالف هم متنفر. این طور که اینها ادعا می کنند، بازقرار است یک مشت مغز متفکر و اعلامیه نویس و سیاستمدار و جامعه شناس بنشینند اینجا و به خرج هیأت سوسیال دموکرات سوئد زندگی کنند و ننه شهلاها و جوانهایی را که به قول خودشان نسل MTV هستند به کشتن بدهند. منتهی این بار با یک تفاوت کوچک که دیگر خبری از آل احمدها و شریعتی ها نیست که داد سخن از آزادی و برابری قرآنی سردهند. اگر هم باشد، کوگوش شنوا؟ به هرحال تصمیم گرفته ام سیاسی ها را به حال خودشان رهاکنم و به ناچار مخاطب برنامه رقاص ها شوم که برنامه امروزشان را با این شعر سهراب سپهری شروع کردند که « بالهای پرآواز پرچلچله هاست. باید امشب با چمدانم برم!» من که برای حل بزرگترین مشکل تحصیلی ام یعنی شهریه دانشگاهی سرسام آور ایرلند و انگلیس به سوئد آمده ام، حالا با دو مشکل جدید مواجه شده ام: بی اطلاعی مطلق از زبان و خاک بر سر بودن اسم و رسم و نسل و نژاد من در این مملکت.

مشکل اول به هرحال قابل حل است. زبان سوئدی چیزی است بین انگلیسی و آلمانی با لهجه مرغابی به طوری که زبان آموزان انگلیسی زبان، زودتر از دیگران به زدن می افتند و آلمانیها راحت تر از دیگران متوجه مکالمه می شوند.ایرانی ها هم که استاد تقلید لهجه اند. برای چینی ها و فرانسوی ها و آلمانی ها به علت غلظت یا خشونت یا به قول خودشان اصالت لهجه مادریشان، تلفظ حروف و صداها و کلمات سوئدی عذاب آور است. به طور مثال هنوز نود درصد همکلاسیهای من قادر به تلفظ صحیح و درک تفاوت بین حروف صدادار نیستند.

مثلا تلفظ عدد هفت SJU بلای جان معلم بدبختمان شده است و هیچکس توی کلاس قادر به خارج کردن صدای هو با حالت سوت دار از گلوی مبارکش نیست. یک پسر آلمانی به نام وینکو که کنار من می نشیند خدانکند که بخواهد جمله یی را اداکند که در آن عدد هفت بکار رفته باشد. ده پانزده دقیقه عملیات فوت و پرتاب تف داریم. بزرگترین مشکل من عدم وجود منفذ بین حروف و کلمات است. مثلا «تهرانپایتختایرانست» حالا نوشتن و خواندن این جملات به هم پیوسته هیچ، حساب کن یک سوئدی وقتی یک جمله ده کلمه یی را در سه کلمه ادامیکند فقط باید در جوابش ملیحانه لبخند زد!

من کوچکترین شاگرد کلاس هستم و بقیه بالای 25 ساله هستند که برای گذراندن یک دوره یک ساله علمی یا عملی و گرفتن یک مدرک معتبر جهت افزایش حقوق و مزایای اجتماعی شان به سوئد آمده اند. بعضی از این حضرات بورسیه دولتهای خودشانند. بعضی ها به عنوان دانشجوی مهمان وارد دانشگاه سوئد شده اند و دانشگاه هزینه های زندگی و کلاس زبانشان را می پردازد و بقیه بورسیه دولت سوئدند که همه ساله یک برنامه آموزشی رایگان در بسیاری از سطوح علمی و هنری برای کشورهای در حال توسعه اروپایی مثل لهستان، ترکیه،روسیه، یونان، مجار، لیتوانی، اوکراین، استونی و ... ترتیب می دهد و این کور وکچلها می آیند اینجا و ماهی هفت هزار کرونا از دولت می گیرند که در عرض دو سه سال چند تا لغت سوئدی یادبگیرند و یک مدرک مثلا نوازندگی فلوت، تزریق آمپول بیهوشی، اقتصاد مغازه داری و سیاست خانواده را دریافت کنند.

دانشجویان سوئدی هم ماهی شش هزار کرونا از بانک به عنوان وام تحصیلی دریافت می کنند که بانک دو سه هزار کرونا را به عنوان جایزه تحصیلی به آنها می بخشد و ماهی سه چهار هزار کرونای باقیمانده را باید پس از پایان تحصیلاتشان در صورت ورود به بازار کار بپردازند که در غیر این صورت وام آنها توسط بیمه بیکاری پرداخت خواهدشد.

اما مشکل دوم که در واقع می توان آن را ام المصائب نامید، شناسنامه آدمی است و این نه تنها با گرفتن پاسپورتهای اروپایی قابل حل نیست بلکه در تولید و ترکیب و به هم گره خوردن مسائل و مشکلات ثانویه، به عنوان کاتالیزور عمل می کند. ایرانیان، بخش اعظم مهاجران به سوئد را تشکیل می دهند. البته تعداد آنها از ایرانیان مقیم اتریش و آلمان و انگلیس و فرانسه کمتر است ولی واماندگیشان بیشتر. هفتاد درصد آنها همان کارگرها  و جیب برها و علافهایی هستند که سالها قبل به قصد دسترسی به فرهنگ شهری و سیگار و سینما و سوسیس و کالباس از روستاها به تهران مهاجرت کردند و چون چیزی جز بیکاری و فلاکت و گرسنگی عایدشان نشد با هزار بدبختی و کلک به سوئد و کانادا پناه بردند تا از فرهنگ و مزایای زندگی بشری در اروپا و آمریکا بهره مند شوند ولی متأسفانه مردهایشان از چیزی بهره نبرده اند جز چند گوشواره فلزی در گوشهایشان وکفشها و لباسهای دست دوم و سوم و بطریهای نیمه خالی یا نیمه پر آبجو و ویسکی، و زنهایشان چیزی نصیب نبردند جز یک نوع «آزادی اجتماعی خدشه دار» که آن را می توان از پس رنگ موهای زرد طلایی شان و دامنها مندرس یک وجبی شان و چشمهای وحشتزده سیاهشان به وضوح مشاهده کرد. سی درصد بقیه هم سیاستمداران آدمکش و خیال پرورند که به علت فقدان تحصیلات و مهارت لازم برای اشتغال، بیکار مانده اندو دولت سوئد پذیرفته است زیر نظر دولت سوئد باشند. به طور مثال ماشینهایشان نباید بیش از ده هزار کرونا ارزش داشته باشد. جالب اینجاست که اینجا با سی هزار کرونا هم امکان خرید یک گاری وجودندارد. حالا اگر بچه های این خانواده ها مستقل شدند و خانه پدریشان را ترک کردند، خانواده های محترم یک هفته فرصت دارند تا به خانه های کوچکتری نقل مکان کنند و مسخره تر این که اغلب اینها خانه ها و سرمایه هایشان را در ایران حفظ کرده اند. در حالیکه می توانند آنها را بفروشند و با پولش برای خودشان یک زندگی عادی ترتیب دهند. مشکلی که اخیرا گریبانگیر اغلب این خانواده ها شده این است که مرد خانواده از فرط بیکاری دچار بیماری « بیماری روانی مردانه» شده و تصمیم بازگشت به ایران و بازیابی شغل چندین سال پیشش را گرفته و حالا با همسر و بچه ها که به هیچ وجه حاضر به ترک موقعیت اجتماعی و برنامه های تلویزیونی شان نیستند، درجدال است. کودکان آنها معمولا از ذکر بیکاری والدینشان در مدرسه و مقایسه سر و وضع ظاهری خود با همکلاسانشان دچار یک نوع شرم غیرعادی و خود کم بینی شخصیتی اند. موضوع به همین جا خاتمه نمی یابد و سوئدی ها سالی سه ماه هم مفتخرند به پذیرایی از ایرانیان کچل و شکم گنده یی که آب بینی شان را با اسکانس صددلاری پاک می کنند.

و حالا من بدبخت می مانم و یک دنیا حسرت که در این گروه بندی های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و شخصیتی، «نخودی» و «تنها» به حساب می آیم و همان طور که میدانی در تمام بازیهای بین المللی «نخودی» معمولا «چوب خور» تک تک بازیکنان اصلی است. نه می توانم از کنار سهیلا که می خواهد چهار چمدان سی کیلویی را از ایستگاه قطار تا خانه اش که پیاده حداقل یک ساعت و نیم راه است، روی زمین بکشد، بی تفاوت و بی امداد بگذرم و نه می توانم از کنار «سوسی» و «صغی» (سوسن و صغری) در مغازه پوشاک بدون لگد کردن پایشان بگذرم. Jwmn کن یک مو زرد چشم سیاه، یک بلوز سیاه را که سه بار مهر حراج به آن خورده بلند کرده و رو به همشیره اش می پرسد:

-سوسی! به نظرت این چطوره؟

سوسی هم بدون آن که مسیر نگاهش را که مدتهاست به سوراخهای دماغ یک پسر بلوند سوئدی ختم می شود، تغییر دهد، می گوید:

-«از سرشان زیاد است. اصلا سوغاتی، دیگر از مد افتاده.»

پایش را لگد می کنم و توی دلم می گویم: لابد در نزد شما جوراب نایلونی چاک دار مد شده است. جالب اینجاست که سوسی و صغی 20 دقیقه از وقت مبارک خودشان و مغازه دار بدبخت را گرفتند تا به طرف بهمانند که بلوز سایز 38 را می خواهند. آخر سر هم مجبور به خرید سایز 44 شدند و بدون پرسیدن قیمت آن، اسکناس هزار کرونایی را با هزار ناز و عشوه در امتداد سوراخهای دماغ طرف مقابل قرار دادند. اغلب ایرانیها در چهار شهر استکهلم و مالمو و بارس و اسکوده در جنوب سوئد با آب و هوای نسبتا مساعد شبیه به تبریز خودمان ساکن شده اند. به طوری که در شهر مالمو: سینما شهر فرنگ، چلوکبابی آق تخت جمشید، قنادی مارال، صرافی پارسا، رستوران جوان، دیسکوی تک خالها و ... در خدمت ایرانیهاست.

و اما بشنو از من. به هر محلی که پا می گذارم و گذرنامه ام را که مزین به عکس سه در چهاری است که سه چهارم آن را رنگ با وقار سیاه پوشانده است، نشان میدهد روی پیشانی ام مهر برگشت می زنند. مثلا برای کرایه یک تلویزیون به مغازه یی رفتم و پسری که انگلیسی سرش می شد بعد از نیم ساعت گپ قرار شد روز بعد پس از دریافت پاسپورتم یک تلویزیون کوچک را به قول خودش به نصف قیمت به من کرایه دهد. روز بعد پس از دیدن پاسپورتم گفت که به علت فقدان شماره شهروندی از کرایه دادن تلویزیون معذور است. پس من باید تا یک سال دیگر که شماره شهروندی خواهم گرفت، بنشینم پای پنجره و فیلمهای حقیقی را تماشای کنم!

با یرای گرفتن تلفن نیز با همین مشکل مواجه می شوم. طرف می فرماید به دانشجوی خارجی خط تلفن نمی دهیم. روز بعد کارت دانش آموزی ایرلندی ام را می گذارم توی جیبم و دستگاه تلفن ایرلندی ام را می گیرم دستم و می روم به شرکت مخابرات مالمو. در عرض ده دقیقه یک خط تلفن بین المللی برایم وصل می کنند. به قیمت سیصد کرونا و چون دستگاه تلفن ایرلندی است و من هم یک دانشجوی ایرلندی! حتی مجبور به پرداخت اجاره ماهیانه به شرکت سوئدی نیستم.

یک روز برای گشایش حساب به بزرگترین و معتبرترین بانک کشورهای اسکاندیناوی رفتم. پسری که پاسپورتم را برای گرفتن فتوکپی گرفته بود، رفت و آن را پس از 5 دقیقه پچ و پچ و خنده با همکاران محترمش فرمود که گشایش حساب برای دانشجویان خارجی حداقل به ده روز تحقیق و بررسی نیاز دارد. در حالی که مبهم بودن مسأله را به حساب کم اطلاعی خودم از زبان سوئدی می گذاشتم، خواهش کردم موضوع را به انگلیسی توضیح دهند که یک خانم لنگ دراز –رییس بخش گشایش حساب- تشریف آورد و توضیح داد که چون تو خارجی هستی باید ده روز دیگر با پاسپورت مراجعه کنی. 5 دقیقه بعد در یکی از شعب همان بانک یک دانشجوی آلمانی! به نام بنده بدون آنکه زحمت مکالمه و درک جملات سوئدی را به خود بدهد در عرض 7دقیقه حساب باز می کند و البته این شریف زاده هیتلر نژاد به همین یک حساب رضایت نمی دهد و همان روز در چهار بانک دیگر سوئدی توسعه گشایش می دهد و به تمام شبکه های شلوغ اقتصادی نیشخند می زند و حالا هر شب پس از ملاحظه 5 کارت بانکی که همچون مدالهای رشادت به دیوار مجاور تختخوابم نصب کرده ام به خواب می رود.

دیگر نمی دانم برایت از چه بنویسم؟ گاهی دلم می خواهد یک بلیت تهران بخرم و بروم پولهایم را در صرافی به ریال تبدیل کنم و برگردم ایران. ولی وقتی آن سیستم آموزشی و اجتماعی ریاکارانه جامعه را به خاطر می آورم سریع برمی گردم به سرجای اولم. خواهر کوچکم مدام نامه می نویسد و از وضعیت خانواده و فامیل و مدرسه شکایت می کند و دلش می خواهد بیاید اینجا و من خوب می دانم که مشکلاتش به اندازه هیچ کس به اندازه من قابل درک نیست. برگردم به ایران؟ به امید چه؟ به امیدکه؟ به امید پدرم؟ که طی 18 سال همزیستی در مجموع به اندازه 5 ساعت همصحبت من نشده؟ این اواخر سایه همدیگر را از چند فرسخی با تیر می زدیم. همین چند هفته پیش به مادرم گفته بود:

-« این دختره رفت سوئد، دیگر دور درس خواندن و بازگشتش به این مملکت را خط بکش. شبکه های سیاسی مخالفان در سراسر سوئد ریشه دوانده و دخترت را هم که ذاتا استعداد ماجراجویی دارد، از همان فرودگاه جذبش می کنند!»

طفلکی پدر مطلع من خبر ندارد که دخترش حالش از تمام این به اصطلاح گروه های سیاسی به هم می خورد.

من هم در جوابش به همراه یک ماژیک قرمز شب نما نامه یی برایش پست کردم که «هرجا که به اسم من برخوردی، رویش را با تمام قدرت خط بکش.»

فامیل پدری ام هم، از وقتی که مفتخر به شناسایی ظاهری شان شدم بر سر یک ارث پدری مجهول برای همدیگر دندان تیز می کردند. حتما به محض خروج من از ایران و ورودم به بلاد کفر، از ارث محرومم خواهند کرد.

و اما بشنو از قبیله اشرافزاده مادری ام که از دوازدهمین سالروز تولدم تا به امروز سالی دو نفر را به عقدم درآورده اند! یک هفته پس از خروجم از ایران برای یافتنم بسیج شدند و هنوز هم دست بردار نیستند. مامانم ماهی یک بار نامه می نویسد و گزارش فضولی ها و خاله زنک بازیهایشان را می دهد.

از وضع مدارس ایران هم که خودت باخبری. آدم برای حفظ تعادل دانش آموزی اش باید سبیل تک تک شمع های شعله ور دلسوز (معلم ها)را چرب کند. من بتازگی به معنای حقیقی واژه «دلسوز» پی برده ام. اگر این کلمه صفت فاعلی مرکب مرخم باشد، واقعا صفتی است شایسته معلمان که فاعل آن، شمع فروزان است و مفعول آن دلهای شاگردان محکوم به جذب نور.

آن هم سیستم سنجش علمی دانش آموزان ایرانی است که سالی این همه جوان را راهی بیمارستان و تیمارستان می کند و میلیونها جوان را راهی خیابانهای علافی.

من تازه پی برده ام که موقعیت مکانی تا چه حد در میزان بارعلمی یک فرد تأثیرگذار است. درکارنامه کنکور سراسری ایران میزان دانش علمی من از ریاضیات 30 درصدتت را نشان می دهد و کارنامه ایرلندی ام 97 درصد را. جالب اینجاست که هیچ کدام از دو رقم مذکور ملاک ورود به دانشگاه به حساب نمی آیند.

خانم مری مک کاریک مدیر دبیرستان شفقت اسلایگو طی نامه یی در این زمینه برایم نوشته است :«هرچند قضیه گرفتن پذیرش و ورود به دانشگاه های ایرلندی برایت تجربه تلخ و غیر منصفانه یی بود ولی بی تردید دانش و دوستی در هر مکانی و هر زمانی، یافتنی است.»

این جملات اگرچه از نظر من زیبا و دلنشین اند، اما من به تازگی پی برده ام که علت جذابیت و دلنشینی اغلب اشعار و عبارات، جنبه آرمانی و رویا گونه آنهاست. نمی دانم شاید من هنوز به معنی حقیقی واژه علم پی نبرده ام ولی آن علمی که من به دنبالش بودم و هستم تا به حال در دو مرحله زمانی و مکانی از زندگی ام نایاب بوده اند.

سابق بر این، از این موضوع خیلی رنج می برد که چرا اغلب انسانها به چیزهایی که در سن پنج سالگی آرزو می کنند در سن 15 سالگی می رسند و به آنچه که در سن پانزده سالگی جست و جو می کنند، در سن پنجاه سالگی می رسند و رنج آورتر این که وقتی به آن دست می یابند که دیگر برایشان بی ارزش شده است. ولی حالا که خوب در موضوع عمیق می شوم به این نتیجه می رسم که این مسأله گواهی بر بی ارزشی ذاتی تمام خواستهای مادی ماست و همه چیز مادی ذاتا بی ارزش است و این در واقع خود ماییم که به دلایلی که هنوز برایم مجهول است، در مراحل مختلف زندگی به برخی مسائل مادی و حتی معنوی ارزش می بخشیم.

و حالا احساس می کنم که این ارقام و درصدها کم کم دارند ارزش خود را در زندگی ام از دست می دهند. دیگر گذشت آن زمان که سه شب قبل از گرفتن کارنامه ام خوابم نمی برد و آرزو می کردم کاش به کسب رتبه اول مفتخر شوم و به دریافت یکی از آن کارتهای «هزارآفرین»

آن بیت فروغی بسطامی یادت می آید که؟

یک دسته نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

هنوز هم که هنوز است این بیت برایم مبهم و غیرقابل درک است. سه سال پیش یک نفر جهت رفع این ابهام فرمود:

«تا از مقصد چه برداشتی داشته باشی.»

که نه تنها کوچکترین کمکی در حل مشکل نکرد، بلکه جنبه پرسشی سوال را قوت بخشید.

حالا اگر مقصد را حق و عرفان فرض کنیم، برای رسیدن به آن راهی بس دراز و دشوار در پیش داریم و از آنجا که خودم را در حال دویدن یافته ام، تمام ترسم از این است که سرانجام در بی مقصدی باشد.

فعلا خداحافظ،

 کوچولوی تو

نامه های ترمه؛ نامه اول

دوشنبه 12 مرداد 1377

3 آگوست 1998؛ایرلند شمالی

آمد سحر و هنوز هشیارم من

خفته هم کسان و بیدارم من

گیرنده هر صداستم من، اما بنگر

با این همه توفیق گرفتارم من

سلام! الان ساعت حدود 4 صبح است و من دارم شیمی می خوانم.

خب! حالا از کجا شروع کنم؟ راستش را بخواهی، من نامه نوشتن به تو را تنها چاره اوقات بیچارگی ام یافته ام. تا حالا که اوضاع، چندان بر وفق مراد پیش نرفته است، از این به بعدش هم الله اعلم.

هفته ماه پیش که من پا به این سرزمین گذاشتم، چهار ماه از ترم اول تحصیلی گذشته بود و من هم که می خواستم در کلاسهای سال آخر دبیرستان شرکت کنم با همکاری یک کشیش حراف، موفق به حضور در بهترین مدرسه دخترانه شدم. اینجا مدارس، وابسته به کلیسا است. بعد از چند ماه مکاتبه با چند دانشگاه که رشته پزشکی دارند، متوجه شدم که هیچگونه امتحان یا شرایط خاصی برای متقاضی خارجی وجود ندارد و من باید برای ورود به دانشگاه در رشته پزشکی در امتحانات نهایی ایرلندی شرکت کنم و حداقل 570 نمره از 600 بگیرم، یعنی باید شش تا امتحان بدهم و حداقل 5 تا A و یک B بگیرم. از این 6 تا امتحان، یکی باید ادبیات انگلیسی باشد که در واقع شامل ادبیات انگلیسی و ادبیات ایرلندی است و یکی باید ریاضیات باشد و یکی زبان مادری که چون زبان فارسی خارج از لیست امتحانات است، من مجبور شدم زبان عربی را به عنوان زبان مامانی ام برگزینم. حالا بگذریم از این که توی این مملکت حتی یک کتاب که شامل یک لغت عربی باشد، وجود ندارد و در واقع ورقه امتحانی توسط ریاست محترم اداره آموزش و پرورش عربستان سعودی توی یک پاکت گذاشته و به صورت محرمانه به سمت من شوت شد و من بعد از گشودن پاکت مفتخر به پاسخگویی به سوالات سال آخر ادبیات عربی شدم.

به غیر از این سه درس، زبان آلمان، فیزیک و ریاضی کاربردی  و آمار را انتخاب کردم. راستی! تمامی این امتحانات به صورت تشریحی برگزار می شود و تست 4 گزینه یی برای یک دانش آموز ایرلندی کوچکترین مفهومی ندارد. به هرحال امتحانات را به هر بدبختی که بود با موفقیت پشت سر گذاشتم و طی چند روز اخیر 5 نامه از دانشگاه های ایرلند دریافت کرده ام که منت سربنده گذاشته و اجازه شرفیابی و پرداخت 15 هزار پوند جهت دریافت یک صندلی سرکلاس سال اول پزشکی صادر کرده اند و حالا من مانده ام واین سوال واضح الجواب که در واقع این منم که پذیرفته شده ام یا اسکناس کاغذی؟

اگر احیانا با مخترع موضوع انشای کلیشه یی علم بهتر است یا ثروت ملاقات داشتی، از طرف من به او بگو که در این دنیا معمولا بهترین سوالها بی جواب می مانند، هرچند که دیگر عملا ثابت شده است که علم فقط در سایه ثروت میسر است.

توی این مملکت، یک دانش آموز آسیایی برای ورود به هر دانشگاهی برای تحصیل در رشته های مهندسی باید حدود هشت هزار پوند در سال بپردازد و برای رشته های پزشکی، دامپزشکی و پرستاری، سالانه سیزده تا پانزده هزار پوند. البته قابل توجه است که ملیت اروپایی و برخورداری از چشم آبی،هزینه تحصیلات را تا یک پنجم کاهش می دهد. حتی پاسپورت آلمانی ام هم دردی را دوا نمی کند؛ چشمهایم مشکی است و از نطفه های یک قاره دیگر به دنیاآمده ام.

در عوض شش ماه اخیر 5 بار تغییر چاردیواری داده ام. دراین شرایط تو هم اگر از اموال من به حساب می آمدی در سومین اسباب کشی، جهت کاهش وزن، و تسهیل حمالی، سر به نیستت می کردم. خانه یک صاحب منصب و همسر کاروانسرادارش، نخستین جهنم دره ای بود که به پیشنهاد مدیر مدرسه افتخار ورود به آن را پیداکردم. البته در این خانه از مصاحبت دو دختر هم مدرسه ای و دو سگ هم سفره یی سود می جستم. حالا از کیفیت اتاق دو متر مربعی ام و بوی مطبوع دی اکسید کربن که از ششهای سگها وارد هوای تنفسی ام می شد که بگذریم بزرگترین مشکل من حمام بود که برای یک آب بازی ده دقیقه ای باید از سه ساعت قبل، عملیات آب گرم کنی و دوش وصل کنی را شروع می کردم. هفته یی هشتاد پوند می پرداختم و شب اول را با فکر این که برگردم ایران، می توانم با این  پول یک آپارتامن دو خوابه در بهترین نقطه تهران بگیرم، گذراندم. خلاصه بعد از مدتی به این در و آن در زدن در قسمت نوساز شهر آپارتمانهای دوبلکس 5 خوابه را پیداکردم و با کمال وقاحت، خانه یی را پیداکردم که اکثریت با دخترها بود. حالا برایت توضیح می دهم که اینجا بر خلاف ایران، دخترها از پسرها بی شعورتر، شلخته تر، لات تر، بی ادب تر و بدذات ترند. امیدوارم سوء تفاهم نشود. به هر حال با این انتخاب از توی چاله در آمدم و شیرجه زدم توی چاه. ناگفته نماند که سرکار خانم گاراژدار –صاحب خانه اولم- تمام راه (بین چاله تا چاه) را گریه کرد و سگ نازنازی اش لتسا را چند شب پیش من فرستاد تا زیاد احساس غربت و دلتنگی نکنم! حالا بگذریم از این که چند روزی هم مصیبت با این سگ داشتم تا بالاخره با صدجور دوز و کلک کشاندمش به سمت خانه پدری اش و بستمش به در خانه و رفتم پی زندگی ام. در عذاب خانه دوم،اتاقم نسبتا بزرگتر بود ودر ودیوارش تمیز و نوساز و یک شوفاژ هم داشت و این برای من که شبهای سرد را درخانه نخست با پالتو و شالگردن توی تختخواب می گذراندم، بزرگترین حسن این خانه به حساب می آمد. و اما در مورد هم خانه هایم: مارینا 21 ساله و دوستش ژان 38ساله توی رستوران کار می کردند و ساعت 2 نصف شب مست از دیسکو برمی گشتند و در اتاق بالای سر من تصمیم به خوابیدن می گرفتند و اغلب شبها فحش و دعوا و کتک کاری شان تا ساعت6 صبح طول می کشید.

امی –کارگر کارخانه- معتاد به هروئین با گام هایی همچون شتر مرغ و صدایی با فرکانس بیش از 20 هزار هرتز و لهجه دهاتی، در اتاق مجاور مارینا اقامت داشت و هفته یی 4 بار از ساعت 12 شب تا 7 صبح توی خانه پارتی می داد و تمام شهر می دانستند که در این خانه 4 شب در هفته به روی تمام اهل محل باز است؛ به صرف شـراب و...!

حالا منظره خانه در صبح روز بعد از پارتی دیدن داشت و من باید فاصله بین در اتاقم تا در اصلی خانه که با اجساد دختر و پسرهای در هم تنیده، فرش شده بود را با یک عملیات ده دقیقه یی طی می کردم.

سوزی هم یک دهاتی 19 ساله بود، که من می توانم قسم بخورم که در عرض سه ماهی که من توی آن خانه به سر بردم فقط دوبار سرش را شست! ولی هر هفته یک بار موهای قهوه یی اش را رنگ کاری می کرد و به نظر خودش موهایش رنگ درخشان طلایی می گرفت. این دختر کثافت ترین حیوان دوپایی بود که من در تمام عمرم دیده ام: همجنـس باز، شلخته کپک زده، دزد بی حیا و بی نهایت پررو.

همین قدر بگویم که توی اتاق خوابش حتی به اندازه یک سانتی متر فضای خالی وجود نداشت و اگر در اتاقش را باز می کرید نسیمی از فاضلاب به سمت آدم می وزید. او تمام عمرش را توی کارخانه یا توی دستشویی جلوی آینه و یا وسط هال با دوست دخترهای تهوع آورش می گذراند. و من برای شستن دستهایم، باید یک ربع وقت صرف خالی کردن دستشویی که با مایتک و سرخاب و برس و شانه و ریمل و هزار و یک وسیله نقاشی چهره، پرشده بود می کردم. تازه بعد از یک ماه از روی اثر انگشت خانم روی در کمد و میزم متوجه شدم که کلید در اتاق او به قفل در اتاق من می خورد و فهمیدم که دراین مدت چند تا تی شرت و دو تا ساعت و چتر و سشوار کیف بنده سرقت شده و به باغ وحش او منتقل شده است. از این اعجوبه هر قدر بنویسم، کن نوشته ام.

سیلویا هم در اتاق دیوار به دیوار اتاق من زندگی می کرد و بهترین عضو خانه به حساب می آمد: یک دختر 22 ساله که توی مشروب خانه کار می کرد و ساعت 3 بعد از نیمه شب از سرکار به خانه برمی گشت و همان لحظه در اتاق مرا می زد تا در مورد وضعیت آشپزخانه و هال و حمام و راهرو گزارش بدهد و بعد هم یک قرص مسکن می خورد و تا ساعت 4 بعد از ظهر روز بعد می خوابید و من مسئول بیدارکردنش بودم که خود مصیبتی بود.

به هرحال من حدود سه ماه از عمر شریفم را در این خانه سپری کردم تا این که یک شب از شبهای ما، برگی جدید در زندگی نامه ام گشوده شد که به اسباب کشی دوم به طرف منزل موقت سوم منجر گردید:

ساعت 2 نیمه شب بود. امی طبق معمول پارتی داشت، مهمانهایش تازه تازه شروع به تشریف فرمایی کرده بودند و من در حالی که مغزم در اثر مطالعه چهل صفحه از هملت داغ کرده بود، چراغ اتاقم را خاموش کردم و خوابیدم. یک ساعت و نیم بعد، در حالی که در خواب و رؤیا شخصیتهای آن داستان را تجزیه وتحلیل می کردم، با صدای شکسته شدن در اتاقم و ورود یک مست عربده کش از خواب پریدم. من که در تاریکی اتاق قادر به تشخیص هویت آن مهاجم نبودم، ازش پرسیدم که چه می خواهد و جوابی جز عربده و قهقهه نشنیدم. دچار سرگیجه و سردرگمی شده بودم. خودم را جمع و جور کرده و روی تختم ایستادم. داد زدم برو بیرون. سه بار داد زدم برو بیرون. جواب داد احمق نباش می خواهیم... چند ثانیه بعد خودم را گلاویز با هیکل متعفنش یافتم. خونم به جوش آمده بود. از بوی آبجـویی که ازدهانش خارج می شد حالت تهوع به من دست می داد. نخستین شیئی را که در آن تاریکی به دستم برخورد کرد بلند کردم و به سمتش پرتاب کردم. پس از برخورد آن شیئ با آن جسم مجهول، صدای عربده اش برای چند ثانیه بلندتر شد و سپس خاموش شد. خودم را کورمال کورمال به سمت درکشاندم. چراغ را روشن کردم تا حریف را که نقش زمین شده بود شناسایی کنم. یک لنگ دراز چشم سبز، زانویش را توی دستهایش گرفته بود و زوزه می کشید. فاتحانه در نیمه شکسته را بازکردم و با جمعیت تماشاگران نیمه برهنه مواجه شدم. در حالی که دستهایم از خشم می لرزید سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. گفتم حالا می توانید ببریدش به اندازه کافی لذت برد.

پسرها سرجایشان میخکوب شده بودند. چندتا ازدخترها که به سختی تعادل خود را حفظ می کردند، رفتند و سوت زنان جسد طرف را به سمت هال کشیدند. حالا بگذریم که شب را چطور به صبح رساندم. ساعت 8 صبح به جای مدرسه راه افتادم طرف بنگاه های اجاره خانه.

ساعت 9 شب دست خالی به یک هتل رفتم تا حداقل یک شب راحت بخوابم. آنجا پیرمردی نشانی یک خانه 4 خوابه را داد که سه دختر فرانسوی و آلمانی هم خانه بودند و من می توانستم در اتاق اضافی شان حداقل 3 هفته بمانم و نقشه یی برای پیداکردن یک خانه جدید بکشم.

روز بعد برای جمع کردن اسباب به خانه سابق رفتم ونخستین صحنه یی که دیدم جناب پهلوان پنبه بود که با پای گچ گرفته روی پله ها نشسته بود. هاهاها و هه هه هه. این یکی از صحنه هایی بود که باید قاب بگیرم و بزنم توی دفترچه خاطراتم.

او بعد از بجاآوردن من، ابراز تأسف فرمود. می خواستم بگویم حالا کجاش را دیدی؟

ولی نمی دانستم ترجمه اش به انگلیسی چه می شود. خلاصه مارینا و ژان و سوزی هم از رفتن من ابراز تأسف کردند.

خلاصه به خانه جدید رفتم. کتی و کلارا به مراتب تمیزتر و مرتب تر از ایرلندی ها بودند و مدام آلمانی حرف می زدند. الیزا فرانسوی هم دختر بسیار خوبی بود که خیلی زود با هم دوست شدیم. او عکس دوستش را زده بود به دیوار هال و مدام از سر دلتنگی آبغوره می ریخت. البته مشکل سیگار کشیدن آنها هم بود و کاری از دستم برنمی آمد جز خریدن چند تا بوگیر توالت که آوردم گذاشتم روی میز هال و آشپزخانه و آنها آنقدر به این حرکت من خندیدند که غش کردند. می دانی اینجا 60 درصد بچه های 13 تا 18 ساله و 99.99 درصد جوانهای 18 تا 28 ساله سیگاری اند و روزانه 20 تا 30 تا سیگار دود می کنند. یکی از بزرگترین مشکلات پدر و مادرها ومعلمها، تهاجم فرهنگی آمریکا است.

اینجا داشتن بچه بی پدر، همجنـس بازی،مواد مخـدر و خالکوبی مدروز است و بچه ها از برنامه های تلویزیونی کانالهای آمریکایی الگو برداری می کنند. تلویزیون اینجا فقط دوتا کانال دارد به ناچار تمام خانواده ها خط ارتباطی کانالهای انگلیسی، آمریکایی و استرالیایی را خریده اند. من در سومین روز ورودم به مدرسه، به توالت که محل تشکیل جلسه گروه های مختلف بود دعوت شدم و درعرض چند روز اسم و کیفیت 50 نوع سیگار آمریکایی و اروپایی و کثیفترین عکسهای وقاحتبار به من تعلیم داده شد و من اعلام کردم که موضوع برایم جالب نیست و توالت را تحریم کردم.

این یک ماه که با دختران آلمانی و فرانسوی بودم، به خوبی و خوشی گذشت. آنها به ولایتشان برگشتند و من که چند روزی بود شبها در مک دانلد کار می کردم باز به فکر یک چاردیواری جدید افتادم. راستی! دانش آموز آسیایی در اغلب کشورهای اروپایی حق کارکردن ندارد به جز سه ماه تابستان و من برای پیداکردن یک کارشبانه، سبیل دو تا پلیس را چرب کردم. البته آنها هم بی انصافی به خرج ندادند و پس از دریافت چند بسته شکلات، اجازه کار شابنه را بریام صادرکردد. مک دانلد هم زیاد جای بدی برای کار نبود. همیشه شلوغ بود و بچه های هم شیفت من اغلب دانشجو بودند. حقوق شبانه هم تقریبا دو برابر حقوق صبح و بعد از ظهر است(ساعتی 5 پوند) به هرحال تا آنجایی که دنیا به من اثبات کرده، پول برای آدم آبرو به ارمغان می آورد!و این هم یکی از فجایع روزگار است که تعداد فرزندان حضرت آدم یک مقدار بیشتر از نقشه های گنج است.

خلاصه، در خانه سوم، یک هفته آخر را تنها بودم و برای خودم سلطنتی کردم و حتی از خواهران و برادران مسلمان بوسنی که به صورت گروهی به ایرلند فرستاده می شدند، هم میزبانی به عمل آوردم و از آنها چیزهایی در مورد اسلام شنیدم که به مسلمانی خودم شک کردم.

به هرحال، بعد از چند روز تحقیق و جست و جو در مهمانخانه ها موفق به فتح یک اتاق به عظمت یک قوطی کبریت با یک تخت و صبحانه شدم. صاحب اتاق یک پیرزن منظم و با حال بود به نام باربارا که به همراه شوهر بازنشسته اش –ویلیام- و پسر 34 ساله مجردش که شهره خاص و عام است زندگی می کرد. خانه معمولا آرام بود و کاروکاسبی مهمانخانه در روزهای آخر هفته رونق داشت. من توی سالن صبحانه درس می خواندم. با آمدن من بزرگترین مشکل باربارا و ویلیام –تنهایی شان- از میان برداشته شده بود. تونی پسر بچه ننه آنها بعد از چند روز و پس از دریافت چند جمله سرکاری، میانه اش با من خوب شد و شبها که چراغ سالن را روشن می دید، می آمد و می نشست و درد دل می کرد.

طی این نشستهای اتفاقی، متوجه شدم که او با وجود ابتلا به بیماری دیابت، روزانه 30 تا سیگار و دوسه بطری مشـروب صرف میکند. بعد از چند هفته مذاکره موفق شدیم تعداد سیگارهای را به روی هفت هشت تا کاهش دهیم و باربارا هم خوشحال بود که بالاخره پسردردانه اش با یک نفر تا حدود کنار آمده است. البته ناگفته نماند که من فقط وقتی می توانستم با او مذاکره کنم که مست مست می شد و گرنه در حالت هشیاری واقعا غیرقابل تحمل بود و مثل سگ پاچه می گرفت! اما در وقت بدمستی، مثل لاشه یی، گوشه یی می افتاد.

دوران امتحانات را هم در خانه آنها سپری کردم وباربارا و ویلیام دید مرا واقعا نسبت به ایرلندی ها عوض کردند. تا اینکه در یکی از نحسترین شبهای غربت، پس از خرد کردن دندانهای تونی، شبانه به منزل جدیدم که 5 خانه بالاتر از مهمانخانه قراردارد، نقل مکان کردم.

ماجرا از این قراربود که آن شب شبکه اول تلویزیون برای چهارمین بار در طی 5 سال اخیر فیلم بتی محمودی را پخش کرد. نمی دانم این فیلم را دیده یی یا نه، اما من چند سال پیش تکه هایی از فیلم را دیده بودم. ولی این بار قضیه فرق می کرد. نمی توانستم دقیقا بگویم که چه حالتی به من دست داد. خشم؟ کینه؟ حقارت؟سردرگمی؟ نفس تنگی؟ فقط می دانم که عصبی بودم و معده ام شدیدتر از قبلم می تپید. داشتم فکر می کردم که کینه بعضی از هموطنانم به آمریکا و آمریکایی کاملا قابل درک و منطقی است.در ایران که بودم این کینه برایم مسخره می آمد. خلاصه در بازشد و تونی سیگار به لب وارد اتاقم شد و گفت: خانم! خودت را توی تلویزیون تماشاکردی؟

قشنگ زده بود به خال. تمام ترس و خشم من از این بود که مردم در مورد من و کشورم بر اساس این فیلم لغنتی قضاوت کنند. تونی که آن حرف را زد بدون آنکه کوچکترین تردیدی به خود راه دهم تمام فحشهایی که در این مدت از مردم و رسانه های جمعی یادگرفته بودم به بهترین وجه ممکن تحویلش دادم. تونی به سمت راهرو راه افتاد. ویلیام شروع به داد و هوار کرد. باربارا هم به خانه دوستش رفته بود ومن می دانستم که باید کاری را که شروع کرده بودم بدون تأخیر به پایان برسانم تا حداقل برای یک خانواده اروپایی روشن شود که ما توی دهان آمریکا می زنیم. و واقعا زدم توی دهانش.

لوسی صاحبخانه جدیدم یک پیرزن خوش قلب، پرحرف و اسراف کرا است. سی سال از عمرش را در آمریکا گذرانده و تمام ثروتش را خرج عمل پای چپش و خریدن کفش طبی کرده است. در حال حاضر پیکر 92 کیلویی اش را با چرخ دستی حرکت می دهد و به قول خودش برای مردن به وطنش برگشته است. خانه نیمه متروک است، فقط اتاق خواب مری و آشپزخانه قابل سکونت است. طبقه بالا بعد از 15 سال توسط اینجانب افتتاح شد. خودم دیوارهای اتاقم و حمام را رنگ کردم. موکت اتاق سی متری ام را عوض کردم ولی هنوز طول و عرض اتاق را به 7 تا قل هوالله طی می کنم تا مبادا در حین حرکت به سمت رختخوابم، از تختخواب لوسی در طبقه دوم سردربیاورم.

نامه های ترمه مقدمه دوم

                     

لابد در سراسر دنیا موجوداتی رنجدیده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند که تجارب فاجعه آمیز خود را همچون فانوسی جلوی چشم ما بگذارند، بی هیچ منتی.

ترمه نام مستعار یک دختر اعیان و ناسازگار و روشنفکر به معنای واقعی، و لجوج و شورشی و خسته جان ایرانی است که 21 سال سن دارد و در حالی که جوانی خود را با شمس تبریزی آمیخته، به جای یک سلسله سفر عرفانی، اکنون به جست و جوی کیمیای زوال آوری از یک سفر خسته کنند و ضدعرفانی به فراسوی مرزها رفته است.

نبرد با چه کسی او را به آنجا می رساند که چنین تلخی را در نامه هایش بگرید، یا بخندد! یا مالیخولیا بگیرد؟

او گمان نمی کرد که هرگز نامه هایش از صفحات یک مجله سردرآورد، چون آنها را نه به قصد چاپ یا دیگرخوانی، بلکه به قصد تخلیه روانی خود برای تنها دوستی که در منظومه شمسی دارد، به تهران می فرستد. فانوسند به گمانم. او تجربه کرده تا تو تجربه نکنی-اگر چه هیچکس مانند دیگری در یک اقیانوس شنا نمی کند!

می دانم او هر عیبی هم که داشته باشد، هرگز یک دروغگو نمی تواند باشد. دختری بریده از شرایط اجتماعی و تحصیلی موجود در وطنش، اکنون از آدمکشی و مذهب گریزی چریکهای تلخکام اپوزیسـیون بالا می آورد قطره قطره. اصلا اینجا جای تأیید او نیست. فقط اگر قرار باشد ما از سفر او که جای قونیه و کشمیر و عرفان مشرقی از یخ خانه های غربت سردرآورد، عبرت بگیریم، پس زندگی او محصولی انسانی داشته است.

او که ترمه های یزد را دوست داشت، اسم ترمه را از روی کتاب ترمه نصرت رحمانی برداشته است. معتقد بود که نصرت صادقترین شاعر امروز ایران است.

پدربزرگش کلکسیون بنز داشت، پدرش دکتر. مادرش در جوانی در مجامع سیاسی انگلیس و پاریس شرکت می کرده و هفت، هشت زبان معاصر و باستانی دنیا را بلد است. تحصیلکرده اروپاست. پدر و مادرش نه سال پیش متارکه کرده اند.

ترمه به خاطر شرایط کاری زنانه در ایران، از تعهدی که در رشته پزشکی می توانست پررنگ تر باشد، خوشش می آمد. وقتی از کنکور سراسری ایران قبول نشد، دختری که در عمرش هیچ وقتی جلوی کسی -حتی مادرش- نگریسته بود، های های گریه کرد، نفسهای بدی می کشید.

ترمه هیچ وقت در ایران آرایش نداشت. الان نمی دانم. یک مدتی قبل از رفتن هم به شعرهای فروغ چسبیده بود. شریعتی را هم دوست داشت. در ایران که بود، می گفت "دین یعنی چیزی که او می گوید"، ولی حالا معتقد است که "مگر شریعتی جز شعار دادن و کتاب نوشتن، چه کار دیگری برای جوانان کرده است؟"

با این که سنگ به نظر می رسید، ولی پراحساس بود! مثل سنگی که توی دلش بوته یی گل سرخ یا کبوتری زخمی خانه داشته باشد.

فکر می کردی که از کودکی زخم کهنه یی را حمل می کند. از مردها بدش می آمد. از عشقهای این دنیا بدش می آمد. الانش را نمی دانم.

و یک شب چشمهایش را بست. سرش را انداخت پایین. چمدانش را برداشت و بدون آنکه با کسی خداحافظی کند، پرواز کرد. رفت غربت. نامه هایش به طور غیر مستقیم تفاوت وحشتناک یک زندگی بومی با یک زندگی پست مدرن را مصور می کند.

به یک  جاهای این زندگی، شُکر و شِکر! و به یک جاهایش نفرین ونفرت!

مگرنه ترمه؟

ابراهیم افشار

نامه های ترمه؛ مقدمه اول

                              

زین بحر جهانی خطر اندیش گذشت

آسوده همی کشتی درویش گذشت

محو است کنار عافیت یا تسلیم

باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

بیدل

نود صفحه دست نویس آورده که من بخوانمشان.  اول من، بعد دکتر، بعد من. بعد دوباره دکتر، یک بار دیگر خودش -ابراهیم- و دو سه بار دیگر با ز دکتر –من- دکتر و ابراهیم. نود صفحه دستنویس، دست به دست می شود بین من و دکتر وابراهیم. و هر سه مانده ایم که چطور می شود این نود صفحه را چاپ کرد. باید چاپ کرد؟ نباید چاپ کرد؟ اسرار مگو نیست که، قرارنیست شیوه ساختن بمب ام را هم چاپ کنیم یا مثلا تعداد صفرهای شماره حسابهای متعدد فلان الدوله یا گندکاری رییس اداره جوپاک کنی دورغوذآباد را که مثلا بیم و هراس شکایتهای بعدی اش را داشته باشیم.

اصلا چنین چیزهایی نبوده و نیست، نود صفحه دستنویس است از نمی دانم چند نامه دست نوشته «ترمه».

ترمه،ترمه، ترمه. ترمه های حیرت، ترمه های غروب و غرب. ترمه های سرگردانی. ترمه که می گفتم. یاد ترمه های دست بافته زنان ایرانی می افتادم که نقشهای زیبایشان مرا به شور و شوق می برد. اکنون ترمه که می گویم، اندوه مرا غرقه می کند. یاد دختری می افتم در آن سوی آبها و سوداها، یکه و تنها. حالا اینها را که می خوانید نامشان «نامه های ترمه» است. بسیاری از متن نامه را ابراهیم و سپس من و بعدش دکتر و دبار ابراهیم، من و چندباره دکتر خلاصه کرده ایم، حذف کرده ایم، حتی تیرباران کرده ایم. اما نمی داند هنوز چه چیزی در این نامه ها هست یا شاید هم می دانم که به دکتر و ابراهیم گفتم:چاپ این نامه ها اجتناب ناپذیر است. نمی داند چرا باید این نامه های کاملا شخصی چاپ شوند وتو آنها را بخوانی. شاید هم افزون بر نوعی مازوخیسم که من و ابراهیم گرفتارش شده ایم، گونه ایی هیستری هم در کار باشد. دیگر آزاری!نه؟ وگرنه چرا باید نامه های کاملا شخصی یک شخص ناشناخته برای بسیاری از اشخاص ناشناخته تر فاش شود. آن هم در یک با نام ایران جوان؟ و فکر می کنم که من هیروشیما بودم یا ناکازاکی که این دختر آمد و با نامه هایش ویرانم کرد. کاملا منهدم. چه کسی دوست دارد بگوید: زنده باد پستچی، پاینده باد تمبر و کاغذ و پاکت و قلم؟ وقتی که این نامه های تو فانی را می خواند.

خسته و خراب، خراب و خسته در آخرین ساعات آخرین روز هفته کاری، میباید دست به قلم ببری، چیزکی قلمی کنی در وصف این نامه ها به عنوان مقدمه. خدای من. ترمه چه رنجی برده است؟ چه رنجهایی؟ و گمانم هزاران بار در کوره های گداخته، تفدیده شده، سوخته، ذوب شده و دوباره انگار یک ققنوس از میان آتش و دود، سربرآورده است. و حالا من سند قبولی برای نام ههایش، برای افکار و اندیشه هایش بنویسم؟ آخر من کجا و ترمه کجا؟

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

به هر رو، ترمه هنوز هست، و سخت هم هست و استوار هست. و همین سختی و استواری اوست که هستی او را معنا داده است. او انگار چشمانی دارد، سوای چشمان تنگ بین واندک بین من و امثال من، چشمانی باز و عقاب وار، که لحظه ها و نکته ها را می بینند و می بلعند. او جانی دارد، گداخته و آتشگون. و نمی خواهم قیاس کنم. نمی دانم چرا پس از نامه های ترمه یاد ابوذر می کنم. همان که حبیب حضرت دوست درباره اش فرمود: آسمان بر سر کسی راستگوتر از ابوذر سایه نیانداخته است. و نیز همو فرمود: ابوذر تنها می زید، تنها می میرد و تنها برانگیخته خواهدشد.

و باز قبطه می خورم به ترمه، او در کف دستش پاره یی آهن گداخته دارد، که استوار همچنان آنها را بر کف خویش نگه داشته است. ایمان و اعتقاد خویش را. و افزون بر آن. اکنون ترمه چون پیر جهاندیده یی،بینا و بصیر است و جهان و جامعه آدمیان را به گونه یی می بیند که همچو من خاصی می باید، سالها و سالها، در مکتبش زانو بزنیم و دریافته های او را بیاموزیم.

حالا این ترک آشوبگر سرگردان حیرت زده بی قرار، برای نخست بار، احتیاط می کند.- برخلاف آمد عادب بطلب کام که من...- و من به او می گویم: هرچه باداباد. ابراهیم. ترمه حالا چشمی است و چراغی و آیینه یی است و حکایتگری که از درون و بیرون به ما نشانه می نماید و رازها می گشاید. این طور است؟

شما خود داوری کنید!  

فرامرز قره باغی 

هفته نامه ایران جوان شماره 118