یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه هشتم


سه شنبه 26 آبان 77

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

اسبابهایم را از ایرلند فرستاده بودند. رفتم از پستخانه تحویل گرفتم و کشیدم و آوردم تا طبقه پنجم. هفته تا بسته 12 کیلویی.

از هیچ پدیده ای به اندازه «وزن» بدم نمی آید. استخوانهای گردنم دارد از سوراخ های گوشم می زند بیرون.

هوا خیلی سرد شده. باد وحشتناکی می وزد. پریشب پنجره سراسری اتاقم مغلوب باد شد و سقوط کرد روی میز تحریر، حالا با چسب متصلش کرده ام به چارچوب. ولی نمی دانم چرا در حین سقوط کوچک و کوچکتر شده و قامتش آب رفته، چون شکافی سه سانتی متری در آن ایجاد شده که شب تا صبح از خودش اصوات غیر منتظره تولید می کند، بطوری که آدم احساس می کند کنار لانه شغالی خوابیده است، بگذریم. من حالا بر اساس اتفاقات و تجربیات دو سال اخیرم زبان آموزی را یکی از مهمترین، جذابترین و آرامش بخش ترین رشته تحصیلی می دانم . کسانی که در ادبیات زبردست شده اند –مشهور یا غیرمشهور- با چشمهای باز به سر می برند. البته آنچه که در دانشگاه های ایران به عنوان ادبیات زبانهای خارجه به خورد دانشجو میدهند چیزی نیست جز آموزش مکالمه و خواندن و نوشتن زبان مورد نظر. در این مورد باید از واژه ادبیات صرف نظر کرد!

یکی از دوستانم که دانشجوی ادبیات انگلیسی فلان دانشگاه تهران است همیشه از بیسوادی و بی نظمی اساتید می نالد. دختر خانه ام که سال سوم زبان آلمانی در همان دانشگاه تهران است خودش می گوید که سرکلاس به چرت و برانداز کردن دیگران مشغول است و خارج از دانشگاه هم یا می خوابد و یا یک مشت همکلاسی رختشوی و بندانداز و لبنیاتی اش! را جمع می کند، سوار ماشین می کند و مسیر تجریش، شهرک غرب، ولنجک را مثل گاو عصاری طی می کند و بدون این که لای کتابها را باز کند، شاگرد اول است!

این بحث را رها کنم و برم سرموضوعی دیگر. به نظر من در هر جامعه یی اکثریت قریب به اتفاق با گله گوسفندهاست، که با هردم و بازدهم یک صدای بع بع از خودشان صادر می کنند و گاهی همین گوسفندها به مراتب آسیب رسانتر و خطرناکتر از گرگها هستند. فک و دهان این جماعت را فقط با علف می توان کنترل کرد تا وقتی که سرشان به آخر بند است همه چیز رضایتبخش است ولی همین که پوزشان به ته ظرف گیر کرد کرد باز روز از نو، روزی ازنو.

من چندی است که به این نکته پی برده ام که دنیا با افرادی که به قضا و قدر و سرنوشت معتقدند، خیلی راحت تر از امثال من که با زندگی سرجنگ دارند کنار می آید و جالب تر این که هر روز که از عمرم سپری می شود شاهد مغلوبیت تصمیمات و اعمال و مجاهداتم درمقابل زندگی هستم ولی باز سرعقل نمی آیم و همچنان به تلاشهای بی ثمرم ادامه می دهم. با این وجود امیدوارم که هیچ کسی نه به سرنوشت من دچار شود و نه با سرنوشت خودش در بیفتد. پس برای آنهایی که مثل خودم و تو به حزب باد پیوسته اند وظیفه شرعی خود می دانم که عنوان امر به معروف، مطلبی را که چند سال پیش در کتاب تفسیر عرفانی قرآن اثر خواجه عبدالله انصاری، خواندم بازگو کنم. همیشه دوستانم می گفتند مطالبی که من از متون قدیمی حفظ کرده ام و خودم در واقع نسبت به آنها نفهم هستم، به روش معجزه آسایی جهت حل معضلات عرفانی و اخلاقی شان مؤثر واقع شده اند.

«یکی از عارفان معروف می گریست. سبب پرسیدند. گفت: امروز ازخداوند آمرزش خواستم. پس با خود گفتم که این چه فضولی است که من کردم؟ او خداوند است و من بنده. هر چه خواهد کند با بنده و آنچه باید، دهد. نه در خواب است که بیدارش کنند نه از کار غافل تا آگاهش کنند.»

چند روز پیش یک دختر هموطن را دیدم. گفتم چه می کنی؟ گفت: امیدوارم این سایه امریکا از روی سرملل جهان سوم کم نشود! گفتم یعنی چه؟

گفت: در عرض 8 ساعت با مصرف 5 سی سی از عرق جبینم ششصد کرونا نصیبم شد. یک امریکایی الکلی به دام انداخته ام که هفته یی هفت شب بطری مشروبش را می زند زیر بغلش و اسکانسهایش را می گیرد لای انگشتانش و می آید پشت در اتاق من التماس می کند که فقط چند دقیقه بازی کنیم. من هم با روشی نسبتا زیرکانه سه چهار لیتر از مشروبات الکلی را به خوردش می دهم واو با چه لذت و اشتیاق جیبهایش را خالی می کند روی میز و آواز خوان و بال بال زنان رفع زحمت می کند!

گفتم قمار؟ گفت این به هیچ وجه قمار نیست. قمار در لغت به معنای ریسک و خطر است یعنی دست زدن به عملی که آدم از خیر یا شر بودن بودن فرجام آن خبر ندارد. وقتی یقین دارم که برنده ام این قمار نیست! این بنده خدا در عالم مستی حتی اگر قمار را ببرد تلقین می کند که باخته است و پولها را بالا می آوردم!

راستی الان دارند از رادیو یک مسابقه ادبی-تاریخی پخش می کنند و سوال مورد نظر درباره بلندترین نامه عاشقانه تاریخ بشر است. گوینده اعلام می کند که بلندترین نامه عاشقانه جهان، یک نامه چهارصد و ده هزار کلمه ای بوده که توسط یکی از بستگان ملکه ویکتوریا به یک فرد بیسواد نوشته شده است!

راستی آن خواننده هموطن هرویینی مقیم لس آنجلس، قرار است برای هنرنمایی بیاید اینجا. البته انجمن ایران و سوئد هنوز بر سر شام شبشان به توافق نرسیده اند ولی فعلا اکثریت آرا به نفع «کوفته برنجی» است. بابت همه چیز یک جان سپاس. نمی دانم چرا الکی دلم برای همه چیز ایران تنگ شده! سلام برسان بخصوص به همه. خدانگهدارت.

ترمه کوچولو

نامه های ترمه؛ نامه هفتم


شنبه 23 آبان 77

13نوامبر 98

شهر لوندسوئد

«هیچ قصه ای زبان دارتر ازقصه خودمانیست. از آخرش، اولش خوانده می شود.»

نیما یوشیج

سلام. نمی دانم نامه هایم چرا نصف و نیمه به دستت می رسند.از 18 نامه ارسالی فقط 6 تایش رسیده اند. برو دزد نامه ها را پیداکن!

چون شعله سرانجامم خاموشی و سردی شد

هرچند زمن سر زده دیوانه گری عمری

دستخطم اینجا کلی خاطرخواه پیداکرده. رفقای عرب حسرت می خورند که چرا من در صدر اسلام نزیسته ام تا قرآن دستنویس را من با این خطم بنویسم. حالا بگذریم از پیش بینی من و شناختی که از بختم دارم که حتی اگر 14 قرن پیش در شبه جزیره عربستان به دنیا می آمدم، هرگز چنین سعادتی نصیبم نمی شد، بلکه تمام عوامل طبیعی و اجتماعی و فرهنگی، پدرم را جهت زنده به گور کردنم یاری می کردند. حالا غصه ام شده که هیچ دستی حتی جهت مرده به گور شدنم مدد نخواهد کرد.

ترمه

نامه های ترمه؛ نامه ششم

یکشنبه 26 مهر 77

ا8 اکتبر 1998

آن یکی خر داشت پالانش نبود

یافت پالان، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نامد به دست

آب را چون یافت، خود کوزه شکست

سلام! سه هفته پیش طی رشته عملیات قهرمانانه و غیورانه، یک  پسر سوئدی را از وسط آتش نجات دادم، دو هفته بعد از افتخارآفرینی ام، یک نفر با چهره یی که بیشتر از طرح صورت بشر به طرح آبراههای جغرافیایی شباهت داشت  در اتاقم را زد و آمد و نشست و دو ساعت تمام گرقه کرد که خرج جراحی پلاستیک خیلی زیاد است و او هم دانشجوست و تمام وام بانکی اش را همیشه درهمان هفته اول خرج کرده و در نتیجه در جیبش چیزی یافت نمی شود جز چند سوراخ عمیق. من هم که خودم مدتی است مهارتم در اندازه گیری عمیق این قبیل سوراخهاست چند روز تمام فکر و ذکرم این پسره شده بود و منظره صورت سوخته اش به یکی از مناظر پشت صحنه خواب و بیداری ام پیوسته بود... شک نداشتم که او قربانی ارضای حس انساندوستی من شده است.

همه اش با خودم درگیر بودم که چرا باید در این قبیل حوادث، پای من به وسط کشیده شود و خیرخواهی ام ثمره ای جز شر نداشته باشد. نمی دانم این روزگار عقده ایی کی می خواهد دست از سرمان بردارد.

«پروین» هم در این مورد می فرمایند:

دهر بسیار چو من سر به گریبان دیده است

چه تفاوت کندش سر به گریبانی من؟

متاسفانه روزگار می آید و گریبان سر به گریبانها را می چسبد.

خوشبختانه دیروز همان پسره آمد و خیلی خوشحال بود که پدر و مادرش از محل کارشان وام گرفته اند تا خرج عمل جراحی صورت او کنند که 8ماه به طول می انجامد. این بار به خیر گذشت. هنوز آن دو پسر دانشجوی کانادایی اذیتم می کنند. یکی از آنها (دانیل) که در زمینه ادبیات انگلیسی و بازیهای کامپیوتری ادعای خدایی می کند دیروز وقتی وارد کلاس شد در حالیکه یک آب نبات چوبی در دست داشت مستقیم آمد سراغ من و گفت:« این را مخصوص تو خریده ام!»

من هم گفتم:« تا مجبور نشده ام با شماره 999 تماس بگیرم پیشنهاد می کنم بروی بنشنین سر جایت.»

بچه ها زدند زیر خنده و او هم با ژست شاهانه اش گفت: OK.

خانم معلم دخالت کرد وتکلم به زبانهای غیر سوئدی را ممنوع کرد.

حوصله این قبیل دعواهای بی مزه را به هیچ نداشته و ندارم. برعکس من، همکلاسی ام سرش درد می کند برای این قبیل جنگ و جدالها و حالا تصمیم گرفته که یک روز قیچی بیاورد سرکلاس و بیفتد به جان کیف و پالتوی حریف تا فیس او را خالی کند! این هم از «هواداران» ما!

چند روزی است که عجیب به این فکر فرورفته ام که چطور ممکن است این «منگل» های اروپایی و اروپایی، سرزمینهایشان روز به روز پیشرفت می کند و ما روز به روز پسرفت. نمی دانم چطور باید به این گوساله ها بفمانم که ایرانی عقب افتاده نیست و ایران یک کشور جهان سومی نیست. باید اعتراف کنم که این جا حق با سیاستمداران ایرانی است که تمام آتش ها از زیر لحاف امریکا بلند می شود و این نگرش منفی درخارج از مرزها، در واقع ثمره تبلیغات منفی امریکاست.

راستی، شنیده ام که هنوز هفتاد درصد اروپایی ها فیلم تایتانیک را ندیده اند اما در ایران پانصد هزار نسخه ویدیویی آن پخش شده و یک هفته بعد هم کوپن فروشها تی شرت مزین به عکس «لئوناردو» را به تن کرده اند! در ایران که بودم همه اش غصه عقب ماندگی ایران و ایرانی را می خوردم، حالا که آمده ام اینجا کمر همت بسته ام تا مشکلات و بدبختی های گذشته ام را منکر شوم -حداقل در مقابل خارجکی ها!

چند روز پیش نامه یی از خواهر کوچکترم به دستم رسید که نوشته بود رفته یک میز و صندلی مخصوص برای ارگش خریده و گفته بود اگر یکی دو سال دیگر برایش دعوتنامه بفرستم آن را پاره خواهد کرد، چون خارج کردن ارگ و پایه و صندلی اش از ایران ممنوع است! این هم از خواهر ما. راستش را بخواهی خوشحالم که تا این حد سطحی نگر و دمدمی مزاج است. با زندگی، خیلی راحت تر از من کنار می آید.

چند روز پیش سرکلاس، خانم معلم می خواست اسامی حیوانات را به روش اشتهابرانگیزی به ما یاد بدهد. پرسید آیا شما روی تخت خوابتان حیوانات عروسکی (پنبه یی) دارید یا نه؟ و اگر دارید از چه نوع است. پاسخ ها رضایت کامل معلم را در ادامه این روش تدریس برانگیخته بود تا این که نوبیت پاسخ رسید به الکس که یک لات امریکایی است که با یک شیشه دو لیتری فانتا می آید سرکلاس و یک گوشواره هم به گوشش آویزان است و با کلاه تنیس می نشیند سرکلاس. او با همان لهجه لاتی اشت گفت:«بله، دوست دخترم!» و دخترهای بی غیرت یونانی هه هه هه، خنده فرمودند. اروپایی ها تا بناگوش سرخ شده بودند. ژاپنی ها به هیچ وجه به روی مبارک نیاوردند و سرشان را کردند توی کتابهایشان. من هم به خدم گفتم «باز دهانش می خارد.» آخرین نفر نوبت به من رسید و من هم جوابی دادم که خانم معلم و استفانی و کری و الکساندرا شروع کردند به مشتکوبی روی میزهایشان، جهت ابراز احساسات. الکس هم کلاهش را تا زیر غبغبش پایین کشیده بود و چترش را هم بالای سرش بازکرده بود!

راستی یک همسایه آلمانی پیداشد. چند بار آمده بود و در زده بود و من نبودم. یک نامه زده بود به در اتاقم. پس از خواندن آن رفتم دیدمش.

اسمش باربارا است. دختر خوب ومهربانی است. دانشجوی روانشناسی و بسیار پرچانه. هر شب ساعت 9 می آید در اتاقم را می زند و می نشیند و یکی دو ساعت وراجی می کند. از نظر خودش دچار بیماری «غم غربت» شده و تنها راه درمانش به قول خودش مکالمه های چند ساعته با مناست. به من می گفت اگر موفق به تهیه پاسپورت آلمانی شوی مشکلات اقامت و ویزایت حل می شود. حتی می توانم به عنوان یک دانشجوی اروپایی از بانک وام بگیرم و پس از پایان تحصیلاتم یک شوهر که پای مبارکش لب گور درجا می زند پیداکنم تا آن 39هزار کرونای تحصیلی را با مرگ فداکارانه اش به بانک بپردازد! حالا تا آن وقتها خدا بزرگ است. چند تا عکس هم از تمام رخ خودم برایت پست می کنم ببین می توانی یکی از ایلیاتی های سرخ و کپل را برایم بفرستی؟! می ترسم بروی با عکسهای من برای خودت شوهر پیداکنی!

باربارا تصمیم دارد پایان نامه روانشناسی اش را در مورد من بنویسد.

انالله و انا الیه راجعون

ترمه کوچولو

No matter what they tell us.

 No matter what they do.

No matter what they teach us.

What we believe is true.

نامه های ترمه؛ نامه پنجم

یکشنبه 18 مهر 1377

11 اکتبر 1998

من می خورم و هرکه چو من اهل بود

می خوردن او به نزد حق سهل بود

می خوردن من حق ز ازل می دانست

گر می نخورم علم خدا جهل بود

(خیام)

سلام !

قبل از هر چیز بگذار سریع به کسانی که ممکن است نامه مرا وسط راه و در وسط فاصله این پستخانه یا آن پستخانه بخوانند، توضیح دهم که در دو بیتی خیام «می» معنای مجازی دارد و جهت درک دقیق موضوع می توانند به دیوان اشعار رهبر عزیز و گرامی ام مراجعه کنند.

الان دارد باران شدیدی می بارد. بچه ها دیشب مراسم جشن و پایکوبی داشتند. آنها از دو هفته قبل خودشان را خفه کرده بودند که می خواهند در یک راهروی دو متر در بیست و پنج متری، مهمانی سلطنتی ترتیب دهند! خلاصه ساعت دوی بعد از نیمه شب این احمقها تازه شروع کردند به آبجو خوری و آستین افشانی تا ساعت 5 صبح که جشن به مراسم استفراغ و جانفشانی منجر شد و این طور به نظر می رسد که مراسم «قی» تا یکی دو روز دیگر به همین ترتیب ادامه خواهد داشت.

برعکس پسرهای ایرلندی که اغلب لات و پررو بودند، سوئدی ها خیلی خجالتی و سربه زیر بودند و با هر کلامی که از دهانشان خارج می شد، یک درجه بر سرخی صورتشان افزوده می شد. اینجا هوا خیلی سرد شده و بیشتر وقتم را در خانه و کتابخانه می گذرانم و کمتر بامردم در ارتباطم. اینجا کتابخانه بسیار مجهزی دارند که مرا به خودش عجیب جذب می کند، بطوری که بعد از کلاس می روم کتابخانه و بست می نشینم تا شب که به زور بیرونم می کنند. یک میز و یک کامپیوتر را به تصاحتب خودم در آورده ام. مگر چه چیزم از نادر شاه کمتر است که می رفت کوه و دریا را به غرامت می گرفت و گندم مایحتاج ملت را هم در چکمه هایش سبز می کرد!

امروز توی کلاس موضوع بحث ما دختران و پسران سوئدی بود. من گفتم که پسرها مهربان و بی انضباط و خجالتی اند. ژاپنی ها می گفتند که جوانان سوئدی کم خوابند. دانشجویان ژاپنی از ساعت چهار بعد از ظهر که از کلاس به خانه هایشان می روند تا ساعت 9 صبح روز بعد می خوابند و روز هم سرکلاس، چشمهای بادامی شان را به زور باز نگه میدارند. البته آنها فوق العاده تیز هوشند. دانشجویان ژاپنی هم چنین نظر دارند که حسن پسرهای سوئدی در قد بلندشان است و عیبشان در دست پخت بدشان!

الکساندر هم گفت که جوانهای سوئدی بیش از حد لاغرند و بویژه پسرهایشان که بر اثر زیاده روی در امر دوچرخه سواری شباهت زیادی به پایه های میز پیداکرده اند. «کری امریکایی» هم نظرش این بود که «شلوارهایشان خیلی تنگ است»! نمی دانم میدانی یا نه که شلوار گشاد برای مردها به معنای تعداد فرزندان بی شمار است و همین که کری نظرش را گفت تمام پسرها از خنده غش کردند. دختران یونانی هم اعلام کردن که پسرهای سوئدی از هر نظر ممتاز و بی همتایند. این یونانیها وضعشان خیلی خراب است، با هر کسی روی هم می ریزند. البته مردم بسیار خونگرم و خوش برخوردی اند. در این بحث! دختران سوئدی صددرصد محکوم واقع شدند. چون تمام پسران کلاس درباره بی عاطفه بودن، بی سلیقگی و خجالتی بودن آنها توافق داشتند.

اروپایی های کلاس مان از طری لباس پوشیدن دختران سوئدی ابراز ناخشنودی کردنتدو امریکایی ها هم معترض بودند که چرا دیگر خبری از دختران افسانه یی سوئد نیست؟!

شب جمعه گذشته رفته بودم به مهمانی اعراب. واقعا خوش گذشت. دو هفته پیش که داشتم به خانه می آمدم در راه از طرف یکی از آپارتمانها صدای اذان به گوشم رسید. خلاصه به سمت صدا رفتم و از خانه اعراب سردرآوردم. آنها هم با روی گشاده دعوتم کردند به داخل خانه و من هم رفتم تو تا ببینم چه خبر است. آنها آلبوم عکسها و نوارهای موسیقی شان را نشانم دادند و شام را به زور نگهم داشتند. آنجا متوجه شدم که در این شهر سه خانواده عرب زندگی می کردند که فوق العاده انسانهای با شخصیتی هستند. این هفته هر شب به مناسبت تولد حضرت فاطمه (س) جشن دارند. آنها موسیقی، رقص سنتی، خنده، پاکیزگی، نزدیکی بشری و لباس رنگی را منع نمی کنند. نه در مهمانیهایشان مثل ایرانیها هستند که مجسمه وار می نشینند و به جوهرات هم خیره می شوند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کنند و نه مثل اروپایی ها هستند که با تی شرت و شلوار گرم کن می آیند و آنقدر مشروب می خورند که تا سخر عربده بکشند. عکسهایی از مدینه هم نشانم دادند که دست کمی از شیکترین خیابانهای پاریس و لندن و استکهلم و برلین و ... نداشت.

مردهایشان بر خلاف شایعات، بی نهایت متواضع و مؤدب و خوش اخلاقند. یکی شان شروع کرد به انتقاد ملایم از بعضی چیزها در کشور ما و دیگران به سرعت موضوع را عوض کردند و تذکر دادند که به میان کشیدن این قبیل بحثها در «ایام مبارک» شایسته نیست. حقیقت این است که من مدتهاست که دچار تناقضات عجیبی شده ام و بیش از آن دچار یک نوع وحشت. ناخاسته دارم از ایران و ایرانی فاصله می گیرم و در لذت زبان آموزی و یافتن نقاط مشترک در زبانهای مختلف غرق می شوم.

اگر در داخل ایران از ده درصد آدم قابل اعتماد یافت می شود، این رقم در خارج از ایران به کمتر ده درصد کاهش می یابد و من خوب می دانم که بیشترشان، مثل خودم ریگی در کفششان دارند. اینها آلوده به مسائلی اند که من هنوز با آنها درگیر نشده ام. از حالا هم شکی ندارم که ده، پانزده سال بعد که بخوام به ایران برگردم، نه تنها مشکلات و بدبختی های سابقم بی صبرانه در انتظارم نشسته اند بلکه بسیاری از مسائل و فجایع جامعه آدم بزرگها هم گریبانگیر من کوچولو خواهدشد. در حالی که اینجا، بالاخره تا هفت هشت سال بعد سری در میان سرها در خواهم آورد و در میان این مردم شأن و منزلت اجتماعی پیدامی کنم. آن وقت می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم که «ایرانی ام»! به همین خاطر چند روزی است این فکر آزار دهنده توی سرم هست که هرگز به ایران برنگردم و بقیه عمرم را در خارج، صرف دفاع از حقوق ایرانیان و فرهنگ و ادب فارسی کنم.

خلاصه! دو تا کانادایی «فیسو» در کلاس هستند که به علت سابقه بد ایرانیان پناهنده در کانادا با من لج شده اند و چند بار هم به پروپایم پیچیدند، که من بی اعتنایی کردم. حالا بگذریم که نیکلاس دوچرخه هایشان را پنچر کرد!

هفته پیش مطلبی در روزنامه ها چاپ شده بود در مورد شهناز و محود. که رفته اند حدود یک ماه در یکی از کلیساهای کانادا تحصن کرده اند تا بالاخره موفق به گرفتن اقامت دایمی شده اند.

روز بعد یک دانشجوی کانادایی این روزنامه را می آورد سرکلاس و می گوید:« من باید از دختر ایرانی خواهش کنم که توضیح دهد که چرا این ایرانی ها نمی نشینند توی کشورشان زندگی کنند و راه می افتند و می آیند کانادا و...». از شانس بد، آن روز به خاطر زخم معده ام، سرکلاس نرفته بودم و الکساندرا که علاقه ویژه آلمانی به نژاد ایرانی ها دارد! جواب دندان شکنی داده بود که بچه ها می گفتند آن دوتا جوجه ماشینی زرد کردند و سریع بساط بحث را جمع کردند. البته جای خودم خیلی خالی بود. الکساندرا به آنها می گوید:« وجود آن دو انسان در کلیسای کانادا، همان قدر زاید است که وجود شما دوتا سر این کلاس!»

الان دارند از رادیو یک آهنگ بی نظیر پخش می کنند. این خواننده گرامی یک لات بی سروپاست با یک صدای گوشخراش و تو دماغی و بتازگی ترانه یی خوانده که مرا شیفته خود کرده و شبی نیست که من قبل از شنیدن این آهنگ خوابم ببرد. حیف که نمی توانم به جای این خطوط ناموزون، صدای دلکش (!) او را برایت بفرستم.

Falling in love again, there's nothing I can do.

I am so tired of falling in love again.

I am so tired of playing ths game again.

When I fall ic love, it's always the same…

خلاصه، این هم فرجام عشاق. ببینم برای شماها درس عبرت می شود یا سرمشق؟! راستی یک خبر مهم ادبی و فرهنگی. چند رو پیش حضرت ملک الشعرای ایرانی برای بگزاری شب شعر به سوئد آمدند. من چند روزی دو دل بودم که بروم یا نه.

آخرش هم یکدل شدم و نرفتم. چند روز بعد متوجه شدم که در این برنامه ادبی که از ساعت 5 تا 8 بعد از ظهر برگزار شده، شاعر بدبخت خودش بوده و شعرش  و شمعش و شبش و حضار محترم تازه ساعت 5/7 شروع به حضور کرده اند و جهت صرف کشک و بادمجان و نان سنتی و دوغ آبعلی افتخارا قدم روی چشم شاعر هموطن گذاشته اند.

برسان سلام ما را

خدانگهدارت

ترمه کوچولو

Because the power is not mine

I am just going to let it fly

نامه های ترمه؛ نامه چهارم

 یکشنبه 5 مهرماه 1377

27 سپتامبر 1998

سوئد

من نه به تن زنده ام، کز مدد جان زیم

بل نه به جان زنده نیز، کز دم جانان زیم

سلام! چند روز پیش یک نفر گفت که متوجه این قطعه از فروغ نمی شود که می گوید:« پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.»

چند روزی به این قضیه فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که اغلب ما بدون پرواز می میریم. عده یی تمام عمرشان را در آشیانه شان به تنفس سلولی و تغذیه و تخم گذاری می پردازند و گویا در فرهنگ لغاتشان جایی برای واژه پرواز ندارند. عده یی هم بزرگ منشانه، تمام عمر مبارک را صرف نقد و بررسی پروازهای ناموفق دیگران می کنند واین دو دسته اول در واقع آشیانه هایشان را روی زمین بنا می کنند تا مبادا بر حسب ضرورت با پرواز درگیر شوند. فقط می شود به حالشان رقت کرد.

دسته یی دیگر فاصله زمانی بین تولد و مرگشان را به تحقیق درباره فنون پرواز می سپارند و هرگز فرصت شهامت و مهارت لازم را برای پریدن پیدا نمی کنند. اما گروهی دیگر، همین که سر از تخم درمی آورند نخستین پرش را عملی می کنند، گویا رسالتاشن فقط پرواز است و بعد از چند بار بال و پر شکاندن، بالاخره می پرند، پرواز! در عمق پرواز غرق می شوند. دیگر همه چیز تمام شده، پریده اند و از این دنیا بریده. حال، در دنیای جدیدی سیر می کننند. برای اینها هدف پرواز است. در لذت نیل به هدف گم می شوند. اینجاست که نصرت می گوید:« هدف من دویدن من بود، نه رسیدن من.» و سهراب می نویسد:«کار ما نیست شناساییی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»

و این گروهند که سرانجام نشانه تیر شکارچی می شوند. چه باک! پروازشان را کرده اند دیگر.

گروه بعدی چندان شیفته پرواز نیستند فقط می دانند که باید بپرند روی زمین که خبری نیست. یک سرکی به آسمان می کشند تا ببینند آنجا دنسا دست کیست! و این حضرات را از زمین و آسمان چیزی عاید نمی شود جز جوانمرگی... در همان پرشهای اولیه شهید ناکام می شوند.

به هرحال، کوشش بیهوده به از خفتگی است. و اما آخرین دسته، چندی را صرف خیره شدن به آسمان و محو در پروازهای دیگران شدن، می کنند. اینها در واقع در خیال پرواز غرق می شوند. آسمان و پرواز برایشان زیبا، شگفت و جذاب است ولی آنچه شیفته شان می کند آن ابدیت و بیکرانگی است، که پرندگان در حال پرواز در آن هر لحظه کوچک و کوچکتر می شوند، نقطه می شوند، هیچ می شوند و سرانجام محو شده و از محدوده دید خارج می شوند. این دسته هرگز از انتقادات تماشاچیان (گروه دومی ها) و تیرهای «شکارچیان در کمین نشسته» در امان نیستند؛ تمام عمرشان را با اضطراب سقوط، عشق به نیل به هدف و امید و ناامیدی بی باکانه بال می زنند. ولی آیا اینها به هدف می رسند؟ به آن بیکرانگی با نهایت و ابدیت می رسند، اگر از لحاظ فیزیکی به موضوع نگاه کنیم، زمین گرد است و هر نقطه یی که مقصد فرض شود می تواند مبدأ حرکتی نوین باشد پط در واقع از لحاظ فیزیکی مبدأ و مقصد معنای خاصی ندارند. اصلا مقصدی وجود ندارد. در علم ریاضیات هم یک خط( یک مسیر) می تواند به سمت بی نهایت میل کند ولی هرگز به بی نهایت نمی رسد. از لحاظ ادبی و عرفانی هم ابدیت برای بشر غیرقابل لمس و دسترسی است. بالاترین مرحله بشری محو در شگفتی و عشق ابدی شدن است نه دسترسی به آن . شیفته ابدیت شدن است نه فتح آن.اینجاست که می بینی در حقیقت:

یک دسته نکوشیده رسیدندبه مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

و آن عارف العرفایی هم که فرموده بود « تااز مقصد چه جور برداشت شود!» بنده خدا نهایت تلاشش را در ایفای نقش شریفش کرده بود و موضوع به همین سادگی است که «مقصد یکی نیست»، افراد مختلف برداشتهای مختلف از مقصد دارند. یعنی آنهایی که مقصدشان مبدأاست، نکوشیده به مقصد می رسند و آنهایی که مقصداشان بی مقصدی است، هرگز به مقصد دست نمی یابند. سال گذشته که من در رشته های میکروبیولوژی و مهندسی صنایع و مهندسی کشاورزی در ایران قبول شده بودم، بعضی ها تلفنی تبریک می گفتند و می فرمودند که خیلی ها آرزوی قبولی در این رشته ها را دارند و اینها کلی ارزش دارند وتو می توانی بروی کی دکه در خیابان انقلاب بزنی و هر کدام را دانه یی یک میلیون تومان بفروشی و من عصبی می شد. حالا راستش را بخواهی اگر امروز تمام آن افراد خیر و دلسوز رااینجا ردیف کنند، من برایشان دست تکان می دهم و اگر زبانم بند نباشد، یک صلوات هم به روح پدرشان می فرستم و رد می شوم. امیدوارم مرتکب اشتباهاتی که من بر اثر توجه بیش از حد به حرفهای مردم و عرف اجتماعی شده ام، نشوی. دیگر گذشت آن زمان که دهان مردم را با دروازه های شهر مقایسه می کردند، حالا دیگر قدرت فک مردم خیلی بیش از این حرفهاست.

چند روز پیش که سرکلاس حرف از شغلهای پردرآمد شد، دانشجویان امریکایی می گفتند که در سرزمین آنها، وکلا، شیمی دانها، پزشکها و مدیران مالی شرکتهای تجاری پر درآمدترین گروهای جامعه را تشکیل می دهند. دانشجویان کشورهای اروپای صعنعی و ژاپنی ها هم گفتند که مهندسی کامپیوتر و مهندسی جامدات و ماشین آلات بیشترین درآمد رادر آن کشورها دارند. چینی ها هم دست روی درآمد بالای اساتید دانشگاه ها گذاشتند. روسها و یونانی ها نظری نداشتند.

وقتی نوبت به من رسید گفتم در ایران تجار فرش و صاحبان بنگاه های معاملات ملکی پردرآمد ترین افراد جامعه هستند که از این حرف من همه از خنده روده بر شدند. اغلب آنها چیزی در مورد فرشهای ایرانی نمی دانند، شاید فکر کردند که منظور من موکت فروشهایند. خلاصه بعد از آنکه درباره هنر ظریف و ارزشمند قالی بافی توضیح دادم، همه متعجب شده بودند که چرا من به جای رشته قالی بافی و طراحی قالی، رشته پزشکی را انتخاب کرده و آوارده دنیا شده ام. معلممان هنوز هم دست بردار نیست و «بند» کرده است به من که باید پس از اتمام تحصیل به ایران برگردم و پس از گرفتن تخصص قالیبافی ام به سوئد بیایم و یک دانشکده قالیبافی تأسیس کنم و چند تااستاد از ایران استخدام کنم و شرکت صادرات قالی بازکنم و یک هواپیمای شخصی بخرم!

حالاخودت خوب می دانی که اگر مقصود مادیات و کسب درآمد مالی باشد راه های راحتتری هم در ایران وجود دارند ولی اگر هدف کسب علم و دانش باشد، قضیه کلی فرق می کند. خیلی حرفها را هم با خیلی ها نمی شود زد، چون سوء تفاهم پدید می آید و بدجوری از مسأله برداشت می کنند یا عکس العمل هایی بروز می دهند که آدم از گفته اش توبه می کند.

مثلا والدین من تلفن می کنند و می فرمایند که «برو در غذاخوری دانشگاه خوراک بوقلمون بخور» و حتی بر سر تعیین نوع «دسر» هم دعوایشان می شود و من نمی توانم به آنها بگویم که آقاجان اینجا خبری از غذاخوری نیست و دانشگاه ما که یکی از دانشگاه های معتبر سوئد و اروپا به شمار می آید در واقع عمارتی است به مراتب کوچکتر و قدیمی تر از دانشگاه آزاد مثلا قزوین و اصل مطلب هم همین است که اینجا برخلاف آنجا «کار، اندرون دارد، نه پوست» و در این وضعیت، اکثرا ایرانی ها هستند که جذب برج ها و بوتیک ها و رنگها و زرق و برقها می شوند و گرنه دانشجوی اروپایی با همان بلوز و شلوار جین کهنه یی که سالهاست به تنش چسبیده، راه خانه و دانشگاه و کتابخانه را با دوچرخه طی می کند.

خب، خیلی پریشان نویسی کردم. به قول لاتها «بیل زنی؟ برو زمین خودت را بیل بزن» من اگر عقل و صلاحیت لازم راداشتم خودم توی «گل» نمی ماندم. اگرچه سماجت و کله شقی با گلبولهای خونم عجین است. فعلا بزرگترین مشکلم، فقدان تلویزیون است که چند جا سپرده ام تا برایم یک دستگاه دست دوم پیدا کنند.

تلویزیون نقش بسزایی در سرعت فراگیری زبان دارد. معلم مان هم یک لیست از اسامی و زمان پخش این فیلمها تهیه کرده و هر روز سرکلاس نیم ساعت از وقت کلاس را به پرسیدن سوالات مربوط به فیلمهای شب قبل اختصاص می دهد. یعنی خودش تمام فیلمها را با دقت تماشا می کند و سوال طرح می کند. عده یی هم موضوع را به حدی جدی گرفته اند که فیلمها را ضبط کرده، دو سه بار تماشا می کنند و یادداشت برمی دارند. خدا به آنها عقل عنایت کند. مه هم که از دایره خارجم و معافیت رسمی دارم، می روم می نشینم و چند نفر را هم اجیر می کنم که بادم بزنند! البته این یک حقیقت است که آدم خیلی چیزها را که نمی تواند از طریق مطالعه کتب و معاشرت با مردم یاد بگیرد، می تواند از طریق تلویزیون یادبگیرد.

مامان مامان بزرگم مامانم یکی از آن ملوک السلطنه های درجه یک بوده و همیشه در جواب بچه هایش که قبل از اخذ تصمیم کسب اجازه می کرده اند، می گفته:

-«هر وقت رفتید خانه شوهرتان، هر غلطی که می خواهید بکنید، و هرچه می خواهید بخرید و بپوشید و بخورید و ... هر کجا که می خواهید بروید، ولی اینجا خانه من است و حرف،حرف من!»

حالا این موضوع در طایفه من رسم شده و جواب منطقی همه مادرها به تمام خواسته های دخترانشان.

اما مامان بدبختم. نه در خانه پدرش به جایی رسید و نه درخانه شوهر و نه هرگز فرصت یافت که چینی قوانین خودخواهانه یی را در مقابل اعمال خودسرانه من به کار ببرد.

یادم است که 5 سال پیش حرف مامان این بود که «من ماهواره می خرم» و حرف پدر این بود که «تو بخر، من می اندازم سطل آشغال» آخرش مامان مجبور شد میدان را جهت برقراری صلح میان بابام و سطل زباله،خالی کند.

جالب اینجاست که هر وقت می رفتیم خانه اقوام «ماهواره دار»، بابا بدون آن که آدرس سطل زباله را از صاحبخانه بپرسد چشمهای سایرین را هم قرض می گرفت و صندلی اش را می گذاشت در فاصله 20 سانتی متری تلویزیون!

من هم می رفتم می نشستم توی حیاط و خیره می شدم به تنه درخت!

فردا امتحان دارم. از همان امتحانهای آبدوغ خیاری و یک انشاء باید بنویسم در مورد «کلینتون و روابط جـنـسی نامشروع او». در کلاس،هر روز این بحث داغ مطرح می شود و گروهی معتقدند که آدم می تواند در عین زناکاری و بی حیایی، رییس جمهوری خوبی هم باشد! و اصلاحات اجتماعی و اقتصادی اساسی انجام دهد. گروهی هم معتقدند که این بابا چون ماه ها پیش در دادگاه قسم خورده که «من هرگز بااین زن رابطه یی نداشته و ندارم» و حالا دستش روشده، پس به جرم دروغگویی و غیرقابل اعتماد بودن، باید بساطش راجمع کند و برود. عده یی هم می گویند که «آقا بیلی» هنگام قسم خوردن زیرکی به خرج داده و از عبارت «این زن» استفاده کرده که معلوم نیست صفت اشاره «این» به چه کسی برمی گردد! پس دروغ نگفته است.

و اما بشنو از هندی ها که حال مرا به هم می زنند. پسرهایشان خیلی هیز و پررو هستند. چند وقت پیش یک پسر هندی به نام راجر سر کلاس اعلام کرد که صدای معلم را نمی شنود و می خواهد بیاید و در ردیف اول بنشیند. بعد هم صندلی اش را آورد گذاشت کنار صندلی من. از جسمش بوی روغن کرچک می آمد وخونم را بجوش آورده بود. من بیست تا صلوات نذر کردم که اتفاقی بیفتد و او به جای دیگری برود. معلم گفت که سه نفر باید به رأی قرعه به کلاس های بعد از ظهر بروند و من هم بی تأمل 20تاصلوات راپیش پیش فرستادم. اسم راجر در نخستین قرعه کشی درآمد. هاهاها!

برایم دعا کن. با آن کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو که برایم پست کرده بودی، آخرین نیشت را بی رحمانه به جان من بدبخت ساده لوح وارد کردی!

دوستت دارم. خدا یار و پشتیبانت

ترمه کوچولو