یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه دهم

چهارشنبه  22 اردیبهشت 78

12می 1999

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان ومانم بر سر دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

سلام! هفته پیش در یک امتحان شرکت کردم که کامپیوتری بود. جناب کامپیوتر لطف کرده و یک عکس سه بعدی از کله مبارک آدم می گرفت که بر تارک مدرک آدم بدرخشد. مامان «باربارا» پیشنهاد فرموده که چند روز دیگر با ماشین مبارک تشریف آورده و اسباب دخترش را جمع کند و برگرداند آلمان، چون معتقد است که این یک نوع بی نظمی «اخلاقی-اجتماعی» است که اسباب منزل دختر غایبش یک اتاق را اشغال کند درحالی که این همه درمانده و بی خانمان، شب را در خیابان به صبح می رسانند.

نگفتم این آلمانی ها اصولا دیوانه اند!؟ تازه میخواهد برای اسباب من هم تعیین تکلیف کند. می بینی کار ما به کجا کشیده؟ اختیارمان افتاده دست یک مادر فاشیست! به هر حال من تاچند روز دیگر این اتاق را تخلیه خواهم کرد. اسبابم را هم شاید بگذارم توی زیرزمین خانه اعراب.... آره خواهر! صدرحت به عرب!

آخرش یک مدرک پزشکی می گیرم با تخصص حمالی! اگر این دو سال غربتی را می رفتم و ایستادم توی بازار و وردست بابابزرگم، تا حالا حداقل دو بار حج واجب رفته بودم! والله. حاجی شدن هم برای خودش عالمی دارد. راستی به تازگی نامه محبت آمیزی از یکی از بستگان خیرمان -که می خواهم سر به تنش نباشد- دریافت کرده ام که یکی از بخشهای کمدی اش را برای تو گلچین می کنم:

-اینقدر به خودت فشار نیار. بیخود و بی جهت خودت را زحمت نده! این فامیل یک مشت احمقند. همانجا یک کاری پیداکن. دخترهای شهین خانم هم سی سال است که رفته اند در جنوب فرانسه توی سوپرمارکت کار می کنند. در آمدشان هم خیلی بیشتر از دکتر و مهندسهای اینجا است. کیف دنیا را هم می کنند. خاطر جمع باش که ما «چو» می اندازیم که ترمه خانم دارد دکتر می شود. کی می فهمد؟ بعد هم که پس فردا دلت تنگ شد و خواستی برگردی ایران، قدمت روی چشم.

می گوییم تعطیلات دانشکده است. خانوم دکتر برای چند ماه می آید گشت و گذار.

بخدا حالم از مجسم کردن قیافه تک تکشان به هم می خورد. نمی دانم چرا این زباله ها دست از سرم برنمی دارند. حالا هم که از شرشان فرار کرده وآمده ام اینجا، مرا گذاشته اند زیر تلسکوپ!

البته اینها فامیلهای مادرمند و گرنه بدبخت فامیلهای بابام هنوز بعد از دو سال خبر ندارند که من از ایران خارج شده ام. هر وقت هم احوال بنده را جویا شده اند، خواهرم گفته: ترمه رفته تهران کنکور بده! جدا دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم اهمیت ندارد، بگذریم.

راستی! الان یک فیلم کمدی از تلویزیون پخش می شود. سه تا دختر با همکاری هم دوستشان را کشتند. او هم مرد ولی بعد از مدتی دوباره زنده شد. یعنی در اصل تنبیه شد تا به صورت دختر به دنای بیاید. حالا این بابا آمده توی دنیا و عاشق چهره و بدن خودش شده است! الان هم رفته و ایستاده جلوی آینه و دارد خودش رادید می زند! یعنی روح بشر کوچکترین ارتباطی با جسمش ندارد؟ به هر حال من این معما را حل نکرده واگذار می کنم به جناب کارگردان و می روم بخوابم.

سلام برسان.

شب به خیر.

ترمه کوچولو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد