یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه یازدهم

نامه یازدهم

چهارشنبه 27مرداد 1378

18 آگوست 1999

زگل آنچنان که به سرخی نرود به سعی باران

نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بی وفایی

هه هه هه! سلام! الان ساعت 10 شب است و دقیقا هفتاد ساعت است که باران می بارد. و من نمی دانم که برای مقابله با صدای برخورد قطرات باران با پنجره چه کنم. چند وقت است که «نسی جون» در پایتخت سوئد حضور پیداکرده و همگان را از صدایش که نعمتی جهان شمول است! مستفیض فرموده اند! چند دقیقه پیش تلویزیون ایرانی ها دو تا از آخرین شاهکارهایش! را با عنوان «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» و «هر چند که پیرم ولی هنوز جوونم!» را پخش کرد. قابل توجه است که ایشان یک کلید فلزی بزرگ هم به گردن آویخته بودند و هنرنمایی می فرمودند!

ترسم که من از عشق تو شیدا گردم

وز زلف چلیپای تو ترسا گردم

وانگه به خرابات زناگه روزی

در دامنت آویزم و رسوا گردم

یک روز پس از پایان کلاس «زبان مرغابی!» با یک گروه گچکاری و نقاشی به شمال سوئد سفر کردم. قرار بود ما یک مرکز تحقیقاتی واقع در حومه آن شهر را نقاشی کنیم. ساختمان کوچکی بود و تعداد ما نسبتا زیاد. پس از سه هفته کار تمام شد و هر کس راه خودش را گرفت و رفت. خوش گذشت. بعدش هم که به شخص شخیص بنده پیشنهاد شغل شریف چمن زنی شد. آخه اینجا همه زنان کار می کنند،از سپوری گرفته تا باغبانی و لوکوموتیورانی و اتوبوس رانی. به هرحال گور بابای خانم های فرنگی! ما دیدم که این قبیل مشاغل در شأن ما نیست! چند روزی را به علافی گذراندیم تا اینکه پس از کلی راز و نیاز، یکی از کارگران کارخانه تولید کاغذ به رحمت ایزدی پیوست و چون کار پذیرش و گزینش کارمندان در سوئد در ماه اکتبر انجام می شود، قرار شد من در این چند ماه به صورت روزمزد، جانشین مرده مذکور شوم. من هنوز مجوز کار ندارم. خلاصه چند روز اول برایم جالب بود. احساس خلاقیت به من دست داده بود! ولی کم کم حوصله ام سررفت از محیط کار خانه و کارگران و بوی گند خمیر کاغذ و کار یکنواخت ماشینی در فضای بسته و ... بعد از مدتی ناخوش شدم! یعنی به همان بیماری پیش بینی شده «باربارا» مبتلاشدم. دقیقا نمی دانم چه شد که ازهمه چیز و همه کس و همه جا خسته شده بودم. انگار قفل شده بودم. نه حوصله حرف زدن داشتم و نه خواندن و نوشتن و خوردن و خوابیدن و نه حتی فکر کردن. انگاری که تا ته دنیا یک وجب باقی مانده بود و من منتظر بودم که همین یک وجب فاصله را هم طی کنم تا تمام شود. یک مدتی سعی کردم گریه کنم ولی نشد. آخرش هم همین یک کار را یادنگرفتم! یک مدت همین طور گذشت.

نمی دانم چطور گذشت. فقط یادم می آید که یک روز بعد از ظهر رفتم نشستم لب رودخانه و یک دسته اسکناس را آتش زدم و خاکسترش را به باد سپردم. بعد هم سوار قطار شدم و برگشتم خانه. نصف شب بود که رسیدم و ملت خواب بودند. من هم که خانه یی نداشتم، همینطور توی ایستگاه قطار نشستم تا صبح شد. صبح رفتم کارنامه ام را گرفتم دیدم قبول شده ام. چون اتاق نداشتم و همه بچه های همکلاسی در اتاقهایشان را قفل کرده و رفته بودند تا تعطیلات تابستانی را سرکنند، مجبور شدم سه شب اول را وسط چمن های محوطه بخوابم. البته خواب که نمی شود گفت، جان کندم! بعد رفتم به شهر مالمو بلکه یک اتاق خالی پیدا کنم. اتفاقی «آنیکا» را دیدم که دانشجوی روانشناسی است. گفت: امسال یک آپارتمان خریده و قرار است چند ماه بعد اسباب کشی کند. گفت می توانم تا دو ماه آینده اتاق دانشجویی اش را کرایه کنم. که کردم و حالا توی اتاقش هستم. مجبورم تا یک ماه آینده اتاق دیگری پیداکنم. چون قرار است یکی از دوستانش از برزیل تشریف بیاورد توی این اتاق. حالا همه برای ما «کیمیاگر» شده اند!

جواب دانشگاه ها آمد و من در رشته پزشکی استکهلم و رشته دندانپزشکی شهر ژتبرگ قبول شده ام. حرکت کردم به طرف استکهلم تا یک اتاق یا آپارتمان اجاره کنم. این دانشگاه تقریبا خصوصی است و مثل سایر دانشگاه های سراسری سوئد نیست، پس کوچکترین کمکی برای گرفتن اتاقهای دانشجویی نمی کنند. 99 درصد از دانشجویان، دقیقا از چهار دبیرستان معتبر سوئد، به این دانشگاه منتقل می شوند و مشکل مسکن ندارند. چند ساعت در خیابانهای پایتخت پرسه زدم و با مردم مصاحبه کردم.

وقتی شب شد، بنده دست از پا درازتر وسط یک چهارراه ایستاده بودم و به چراغهای برجها خیره شده بودم.

در استکهلم (واصولا در سراسر سوئد) قیمت ارزانترین هتل شبی 700 کرونا است. هر کرونا حدود صدتومان ما است. به غیر از هتلها، یک نوع خوابگاه هایی هم هستند با عنوان «سرپناه» که دقیقا مثل خوابگاه های زندان است. یعنی یک سالن بسیار بزرگ با تختهای سه طبقه به قیمت شبی صد کرونا. پس از چند ساعت موفق به پیداکردن سرپناه شدم. اولش گفتند که باید از سه هفته پیش جا رزرو می کردی. حالا هم می توانی برای ماه آینده، تخت رزرو کنی! بعد که دیدند اصرار دارم ، با حضرت کامپیوتر مشورت نمودند و ایشان هم فرمودند که تمام تخت ها یا پرند یا رزرو شده اند و من تنها راه حلی که دارم این است که یک تشک بیندازم روی زمین و بخوابم. خلاصه بنده را با تشک و کیسه خواب فرستادندآن تو و من هم رفتم و سرم را انداختم پایین و یک تخت خالی برای دل خودم پیدا کردم و خوابیدم. حالا به آن کامپیوتر بگویید اگر مرد است بیاید مرا توی این تاریکی از میان جمعیت پیداکند! دو روز بعد را هم در آنجا خوابیدم. به چند تا دفتر اجاره اتاق سرزدم و هزارتا فرم پرکردم. قرارشد دستکم تا هشت ماه آینده یک اتاق در ارزانترین قسمت شهر برایم پیداکنند. تازه قیمت همین اتاق های ارزان خیلی گران تر از اتاقهای شهر «لوند» است.

یعنی من با همان پولی که بخواهم در استهکلم با فقر و بدبختی زندگی کنم می توانم در «لوند» یک زندگی خوب و راحت داشته باشم. استکهلم شهر زیبا و متمدنی است و خیلی تمیزتر و شیکتر از لندن و برلین و دابلین است. البته تحصیلات پزشکی به زبان سوئدی واقعا سخت است و من تمام وقتم صرف درس خواندم می شوند. اجازه کار هم ندارم. در نتیجه وقت و پول استفاده از امکانات تفریحی استکهلم را هم نخواهم داشت. آنچه از شهرهای بزرگ نصیب من می شود، فقط مشکلات و بدبختی های بزرگ است.

یک ماجرای جالب و دردناک! روز دوم تشریف بردم تا از حمام های همایونی «سرپناه» استفاده کنم. چند تا دستگاه در ابتدای راهرو وجود داشت که باید یک سکه ده کرونایی می انداختم داخلش و شماره حمام را هم انتخاب می کردم تا آن دستگاه دستور دهد آب از دوش حمام مورد نظر جاری شود. دقیقا بعد از 5 دقیقه آب قطع می شود و آدم باید با چشم های کف آلود برود ابتدای راهرو و دوباره پول بیندازد توی دستگاه. جالب اینجا است که تا برسی به حمام دوباره آب قطع شده یا یک آدم دیگر رفته توی آن! جالب توجه اینکه این دستگاه فقط و فقط برای پذیرش ده کرونایی طرح ریزی شده و آدم نمی تواند ابتدای کار سی چهل کرونا بپردازد. خاک بر سرشان! خاک بر سر تکنولوژی وتمدن اروپا!

بعد هم رفتم به شهر «ژتبرگ» و از دانشگاه، آدرس آژانسهای اتاق دانشجویی را گرفتم و رفتم و فرم پر کردم و کرایه ماه اول را هم پرداختم و یک «رسید» و یک «شماره» به من دادند. طبق تحقیقات کامپیوتر، 5 ماه دیگر نوبت به من می رسد و تا آن زمان مجبورم توی پارک بخوابم. البته همین شماره را هم با دعوا و بحث و التماس دادند.

بعد هم بطور اتفاقی با یک راننده ایرانی مواجه شدم که سردرد دلش بازشد و یک نوحه سرایی یک ساعته کرد. دستمال هم نداشت که آب دماغش را بگیرد و اشکهایش را با پشت آستینش پاک می کرد. یک ماجراهایی در مورد ایرانیان تعریف کرد که من شبانه سوار اتوبوس شدم و فرار کردم! بعد هم برگشتم به شهر لوند. پس از مراجعه به دفتر مجتمع های دانشجویی، گفتم که در سوئد کسی را نمی شناسم وصددرصد بی خانمانم. بالاخره اجازه دادند فرم پر کنم و اسمم را نوشتند توی لیست منتظران چاردیواری. بیست شماره قبل از مرا هم خالی گذاشتند برای دانشجویان حامله یا بچه داری که احتمالا مراجعه خواهند کرد و وضعیت شان لابد وخیم تر از من است!

باید یک توبره قرص ضدحاملگی بخرم و ببرم جلوی در دانشگاه ها به قیمت از تولید به مصرف بفروشم!

دیروز یک نامه دریافت کردم از اداره مهاجرت دانشجویی به این مضمون که اقامت من در سوئد قابل بررسی است. از من خواسته بودند که به وکیلم امر کنم که در عرض 48 ساعت با این اداره تماس حاصل نماید! این احمقها فکر می کنند که من با خودم آشپز و بادبزن و آبدارچی خصوصی هم آورده ام! پس از یک سری مکاتبات و مکالمه، حالی شان کردم که من خدا را هزار مرتبه شکر توی این مملکت با یک شپش هم آشنایی ندارم دیگر چه برسد به وکلا. آنها هم لطف کردند و یک لیست از فارغ التحصیلات رشته وکالت برایم فرستادند که به قید قرعه یکی شان را انتخاب کردم. وکیل خوبی است و می گوید بهترین کاری که از دستش برمی آید این است که دادگاه را تا شش هفت ماه دیگرکش بدهد تا کارنامه مرا برایشان پست کند و با ضمانت دو نفر برایم تمدید اقامت دانشجویی بگیرد. می گوید اگر نتیجه کارش موفقیت آمیز باشد اداره مهاجرت دانشجویی موظف است که دستمزد وکالت او را بپردازد. راستش دیگر غصه پذیرش و اقامت و این قبیل مسائل را نمی خورم. بالاخره در این دنیای بزرگ جایی هم باید برای من در نظر گرفته شده باشد.

خسته شدم از بس عمرم را بابت «جابازکنی» صرف کردم. فعلا بزرگترین مشکلم بی خانمانی است. تمام در و دیوار های شهر را پر از آگهی کرده ام، ولی هنوز خبری نشده. حالا خودم هیچ، این اسباب و اثاثیه لعنتی را نمی دانم چه کنم. اگر هوا مساعد بود همین جا وسط حیاط چادر می زدم! مالیخولیا گرفته ام!

اینجا به مناسبت نزدیک با سال «2000» اوضاع و احوال سیاسی، فرهنگی و اجتماعی خیلی شلوغ است و حوادثی در حال رخداد است. فعلا مهترین خبری که به همه جای سوئد سرایت کرده، تظاهرات دانشجویان سبزی خوار است. این حضرات علف خوار خواستار تعطیل شدن قصابی ها و کشتار حیوانات و سوء استفاده از گوشت و پوست و سایر فراورده های حیوانی اند. شعارشان این است که

«دوستان ما را نکشید، دوستان ما را نخورید!»

آنها چندی پیش بزرگترین تظاهرات چند سال اخیر را ترتیب دادند و صدها دانشجو چهار شبانه روز جلو در قصابی ها تجمع کردند تا مردم را از خرید گوشت بازدارند. آنها دراز به دراز جلوی در قصابی ها خوابیده بودند. در واقع خیابان اصلی شهر با گوشت دانشجویان سنگفرش شده بود!

مردم هم بدون آنکه کوچکترین توجهی به اعتصاب و تحصن آنها بکنند از روی بدنهای آنها عبور کرده و خود را به هر ترتیبی که بود به داخل قصابی می رساندند.

این موضوع، خشم سیاستمداران محترم را برانگیخت، خلاصه درگیریها منجر به آتش زدن و انفجار چند مغازه و بوتیک و مجروح شدن چهار مشتری قصابی شد. یکی از مجروحین پیرزن 72 ساله یی است که فعلا در بیمارستان خوابیده و خواستار مجازات کلیه دانشجویان علفخوار شده است! آن روز بلافاصله بعد از آتش بازی پلیس حمله کرد و خواستار پراکنده شدن جوانان شد. در این ماجرا سی چهل نفر بازداشت شدند.

اصولا در این شهر دانشجویی، آنهایی هم که گوشتخوارند، ضد حقوق حیوانات نیستند. کار به آنجا رسید که یک گروه حفاظتی از پلیس مرکزی راهی این شهر شدند.

لوس بازی جالبی بود! پلیس با تشریفات کامل در سطح شهر مستقرشد. من می خواستم بروم از چند تا گاو دعوت کنم تا بیایند در شهر صلح برقرارکنند! موضوع بعدی «بچه های 2000» هستند. بسیاری از دختران عاقبت اندیش! اروپا برای حامله شدن اقدام فرموده اند. به این منظور که فرزندشان در اولین ماه قرن 21 متولد شود. حالا بگذریم از این که چه وعده هایی در مورد این بچه ها داده شده و همه منتظرند که ببینند «اولین بچه قرن» چه کسی خواهد بود. چندی پیش تلویزیون، یک برنامه فرهنگی ! امریکایی پخش می کرد، در این برنامه سی چهل تا دختر نه تا سیزده ساله حامله دعوت و حضور داشتند. آنها اعلام می کردند که تصمیم دارند نوزادان یا جنین های خود را حفظ کنند و به سلامتی در سال 2000 فارغ شوند! قابل توجه است که 90 درصد این بچه ها بی پدر خواهند بود.

در پایان برنامه هم به تک تک این دخترها مدال افتخار و شجاعت و کمک هزینه زایمان و چشم روشنی اهداشد! ماشالله!بچه های مردم چه کارها که نمی کنند! خداشانس بدهد! ببین سال 3000 چه خواهدشد!

کاش من هم همچو یاران، عشق یاری داشتم

کاش من هم جان از غم بی قراری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است

کاش جان می دادم، اما انتظاری داشتم

خداحافظ

ترمه کوچولو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد