یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه نهم

شنبه 4 اردیبهشت 78

24 آوریل 1999

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از گل وقت می دیوانه باشم گر کنم

سلام. الان ساعت 3نیمه شب است و بچه ها طبق معمول در راهرو جشن دارند. 5 تا بلندگوی کرایه یی آورده اند. صدای ضبط را هم تا آخرین حد بلند کرده اند: یکی از موسیقی های جنوب تانزانیاست که درباره یکی از مراسم ویژه ساکنان این قاره است. چند ماه بعد می روم برای فیلمبرداری و تحقیق از این مراسم. این مهمانی های فرنگی در ابتدا برایم جالب بود ولی حالا واقعا لوس و خسته کننده شده. نمی دانم چرا برای خودشان خسته کننده نمی شود. رییس تدارکات هم یک دختر چاقالوی فارغ التحصیل رشته بازرگانی است که از دو هفته قبل از مهمانی، مراسم گزینش آهنگ دارد! از دستش سرسام گرفته ام. فعلا تصمیم دارد تا دو سال خستگی در کند و بیکار بماند و بعد اگر خواست، برود یک جایی کارکند.

رفتم شهرهای استکهلم و ارمیا را دیدم. استکهلم شهر قشنگی است و به شلوغی سایر پایختها نیست. ولی خیلی گران است. اگر آدم بخواهد فاصله منطقه مسکونی تا دانشگاه را که نسبتا زیاد است طی کند، قیسمتش با بهای بلیت هواپیمای تهران-تبریز برابری می کند!

«اومیا» شهر ارواح است. هم دور افتاده وسرد است و هم گران. تنها مزیتش این است که شش ماه ازسال، شب است!

راستی توی کتابخانه، یک کتاب در مورد آثار و نقد حال خیام پیداکرده ام. انگاری این بابا رگ و ریشه سوئدی داشته چون کتابهایش را به زبان سوئدی نوشته بود!

اما یک گزارشنامه: چندروزی با دوستم باربارا رفتیم آلمان، خانه پدر ومادرش. پدر و مادرش مهربان، شوخ برخورد، تحصیل کرده و متشخص بودند. باربارا گفت تحصیل در سوئد جزء تحصیلات دانشگاهی اش به حساب نمی آید، بلکه به پیشنهاد پدر و مادرش آمده تادر خارج از کشور به کیمیاگری بپردازد.

پس از بازگشت از سفر دچار بحران اقتصادی شدم و تلاش برای یافتن شغل به علت فقدان مجوز اشتغال بی نتیجه ماند، بالاخره «آنستیز» همکلاسی یونانی ام گفت که عمویش در شهر مالمو صاحب رستورانی است و گاهی به یونانی هایی که برای چند ماه ولگردی به سوئد می آیند، کار می دهد. خلاصه رفتم آنجا و پس از چند ساعت مصاحبه و مباحثه به زبان یونانی، قرارشد برای سه ماه به من کار بردهد و البته یک سوم حقوقی که بقیه همکاران سوندی می پردازد به من پرداخت کند. بعد از ظهرها می رفتم شهرمالمو و ساعت یک نیمه شب برمی گشتم به خانه، شغل زیاد بدی نبود. بیست روز از اشتغالم نگذشته بود که نمی دانم کدام  پدرسوخته ایی رفت و مرا لو داد و پلیس هم آمد و مرا بازداشت کرد. جالب اینجاست که پلیس از وظایف خود می داند که بر اشتغال شهروندان نظارت داشته باشد. من هرگز متوجه نشدم که چرا و چگونه پلیس ازکار من سردرآورد. خلاصه، ما را گرفتند و بردند و یک شبانه روز انداختند توی زندان. البته زندان که نمی شود گفت. در واقع یک آکواریم کمی کوچکتر ازاتاق خودم بود. راستش چندان بدنگذشت فقط از ترس اخراج از این کشور داشتم سکته می کردم. پس از یک روز تحقیق و بازرسی، موفق به زیارت رییس پاسگاه که یک کودن سیبیل دراز بود شدم و او اعلام کرد که در این مدت اشتغال غیرقانونی 2475 کرونا کسب کرده ام و باید هفتاد درصد آن را به عنوان جریمه بپردازم و چون ویزای دانشجویی دارم باید مسأله را به اداره اقامت دانشجویی گزارش دهد تا آنها در مورد من تصمیم بگیرند. بعد از نیم ساعت مشاجره ومشاعره با جناب رییس پلیس به او حالی کردم که «برو کشکت را بساب!» و بالاخره او هم رفت سابید. البته بعد از اینکه یک چک دو هزار کرونایی به عنوان رشوه قبول کرد. خدا را شکر که پول ارزش بین المللی دارد. به هرحال، یک مدت خیلی جدی از آقا پلیسه ترسیده بودم و هرگز نزدیکی های آن رستوران ملعون آفتابی نمی شدم. خاک بر سرشان! این همه دزد و قاتل و متجاوز، دارند راست راست توی خیابان راه می روند، آن وقت من ...

فعلا شبها یک جای دیگر کار می کنم. ما از این بادها نیستیم که به تکان هر بیدی بلرزیم! ماه آینده هم قرار است بروم شمال سوئد و سرساختمان کار کنم. باور کن جدی می گویم. کار ساختمانی ام حرف ندارد.

راستی چهار روز پس از رهایی از زندان، از پله هی قندیل بسته لیز خوردم و سرخوردم و قل خوردم و به ناگاه پای مبارکم شکست. اول فکر کردم که فقط ضرب دیده. پاشدم به راهم ادامه بدهم که نشد. بعد آمدم بالا توی اتاقم و خودم پایم را پانسمان کردم. بعد هم دو سه تا مسکن خوردم وخوابیدم. سی ساعت بعد، از شدت درد ازخواب پریدم. دور زانویم شده بود دور برابر دور کمرم! به جان تو، هر کاری کردم، شلوار توی پایم نرفت. حالا بماند که چطور با آن وضعیت، توی آن سرما خودم را رساندم به ایستگاه اتوبوس و رفتم به بیمارستان. آنجا بعد از یک رشته بازجویی و عکسبرداری، گفتند پایم از دو جا شکسته و چون زانویم آب آورده باید در دو مرحله عمل کنم. پس از آن متوجه شدند که یک دانشجوی خارجی بیمه شده نیستم، یک لیست آوردند تا امضا کنم. دیدم هزینه بهبود پایم می شود: یک و نیم میلیون تومان. گفتم ندارم. جناب دکتر فرمود که کاری از دستش برنمی آید جز این که چند تا آمپول مسکن بزند و من بروم از یک نفر پول قرض کنم. حالا این همه پول را از چه کسی باید قرض می کردم؟ خلاصه بعد از چهار روز جست و جو بالاخره موفق به کشف یک نزولخور جهور در یک شهر دیگر سوئد شدم و پس از گروگذاشتن پاسپورت و مدارک بی نظیر و وساطت چند نفر، از این بابا پول قرض کردم. پایم را عمل کردم و تا بالای زانو رفت توی گچ.

روی هم رفته پایم را خوب جراحی کرده اند. به خیر گذشت. پایم حتی از روز اولش هم بهتر شده، حالا می خواهم برم پای راستم را که هیچ ضربی هم نخورده عمل کنم!

بعد از مدتی، مقداری از طلا و جواهرات سلطنتی! مان را از تاج و تختمان! جدا کردیم وبردیم و فروختیم. البته به نصف قیمت خریدند ولی بازهم از قیسمت خریدش در ایران گرانتر شد. اینجا طلا خیلی گران است. به هرحال، این دنیا یک جای کارش می لنگد! به این موضوع ایمان دارم!

بعد هم تلویزیون و رادیو و تلفنم را حراج کردم و نصف پول آن بابا را دادم و بقیه اش را تا چند ماه دیگر کار می کنم و می دهم.

اتاق فعلی ام را باید تا یک ماه دیگر تخلیه کنم. بچه های سوئد در طول تابستان کرایه این اتاقها را که متعلق به کلاسمان است نمی پردازند. این قانون شامل کریستین هم می شود. با این که می خواهد برای همیشه برگردد آلمان ولی می گوید اسباب زندگی اش را می گذارد توی اتاقش بماند و آخر تابستان بیاید ببرد. می گوید حالا که اتاق مجانی است من می خواهم استفاده کنم.

دیگر واقعا حوصله ام سررفته، هشت ماه است که کاری در کلاس بق بقوی زبان! ندارم. دلم برای خواندن چند صفحه شیمی و بینش اسلامی تنگ شده است! راستی قرن 21 قرن تربیت بدنی است، ولی من وقتی اکثریت مردان و زنان ایرانی را که بشکه دمبه اند مجسم می کنم، از همین حالا به این قرن یک کمی می خندم.

ترمه کوچولو

نظرات 1 + ارسال نظر
هستی سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ب.ظ http://inmylifetoday.persianblog.ir/

سلام
ممنون به خاطر نوشتن این پستها.همه ش رو خوندم.
یادش بخیر من هنوز مجله های ایران جوان که نامه های ترمه توش بود رو دارم.فقط نامه اول رو نخونده بودم که به لطف شما خوندم.
منم به اندازه ی شما مجذوب این نامه ها شدم و برای همین این همه سال نگه شون داشتم.
همیشه این سوال برای من هست که کسی دیگه از ترمه خبر نداره؟
کجاست؟
وبلاگی نداره تا من به خوندنش ادامه بدم؟

سلام و خسته نباشید
من دارم سعی می زنم کانال بزنم تا به این ابراهیم افشار زلیل نشده برسم. یحتمل نامه ها الان باید دست اون باشه. اگه خبری گرفتم باهاتون تماس می گیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد