یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

اهل زمانه

 

آن به که در این زمانه کم گیری دوست

با اهل زمانه صحبـــت از دور   نکوست

آن کس که به زندگی ترا تکیه بر اوست

چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست  

خیام

پری

به دوست داران فروغ :



نامه های ترمه؛ نامه هشتم


سه شنبه 26 آبان 77

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

اسبابهایم را از ایرلند فرستاده بودند. رفتم از پستخانه تحویل گرفتم و کشیدم و آوردم تا طبقه پنجم. هفته تا بسته 12 کیلویی.

از هیچ پدیده ای به اندازه «وزن» بدم نمی آید. استخوانهای گردنم دارد از سوراخ های گوشم می زند بیرون.

هوا خیلی سرد شده. باد وحشتناکی می وزد. پریشب پنجره سراسری اتاقم مغلوب باد شد و سقوط کرد روی میز تحریر، حالا با چسب متصلش کرده ام به چارچوب. ولی نمی دانم چرا در حین سقوط کوچک و کوچکتر شده و قامتش آب رفته، چون شکافی سه سانتی متری در آن ایجاد شده که شب تا صبح از خودش اصوات غیر منتظره تولید می کند، بطوری که آدم احساس می کند کنار لانه شغالی خوابیده است، بگذریم. من حالا بر اساس اتفاقات و تجربیات دو سال اخیرم زبان آموزی را یکی از مهمترین، جذابترین و آرامش بخش ترین رشته تحصیلی می دانم . کسانی که در ادبیات زبردست شده اند –مشهور یا غیرمشهور- با چشمهای باز به سر می برند. البته آنچه که در دانشگاه های ایران به عنوان ادبیات زبانهای خارجه به خورد دانشجو میدهند چیزی نیست جز آموزش مکالمه و خواندن و نوشتن زبان مورد نظر. در این مورد باید از واژه ادبیات صرف نظر کرد!

یکی از دوستانم که دانشجوی ادبیات انگلیسی فلان دانشگاه تهران است همیشه از بیسوادی و بی نظمی اساتید می نالد. دختر خانه ام که سال سوم زبان آلمانی در همان دانشگاه تهران است خودش می گوید که سرکلاس به چرت و برانداز کردن دیگران مشغول است و خارج از دانشگاه هم یا می خوابد و یا یک مشت همکلاسی رختشوی و بندانداز و لبنیاتی اش! را جمع می کند، سوار ماشین می کند و مسیر تجریش، شهرک غرب، ولنجک را مثل گاو عصاری طی می کند و بدون این که لای کتابها را باز کند، شاگرد اول است!

این بحث را رها کنم و برم سرموضوعی دیگر. به نظر من در هر جامعه یی اکثریت قریب به اتفاق با گله گوسفندهاست، که با هردم و بازدهم یک صدای بع بع از خودشان صادر می کنند و گاهی همین گوسفندها به مراتب آسیب رسانتر و خطرناکتر از گرگها هستند. فک و دهان این جماعت را فقط با علف می توان کنترل کرد تا وقتی که سرشان به آخر بند است همه چیز رضایتبخش است ولی همین که پوزشان به ته ظرف گیر کرد کرد باز روز از نو، روزی ازنو.

من چندی است که به این نکته پی برده ام که دنیا با افرادی که به قضا و قدر و سرنوشت معتقدند، خیلی راحت تر از امثال من که با زندگی سرجنگ دارند کنار می آید و جالب تر این که هر روز که از عمرم سپری می شود شاهد مغلوبیت تصمیمات و اعمال و مجاهداتم درمقابل زندگی هستم ولی باز سرعقل نمی آیم و همچنان به تلاشهای بی ثمرم ادامه می دهم. با این وجود امیدوارم که هیچ کسی نه به سرنوشت من دچار شود و نه با سرنوشت خودش در بیفتد. پس برای آنهایی که مثل خودم و تو به حزب باد پیوسته اند وظیفه شرعی خود می دانم که عنوان امر به معروف، مطلبی را که چند سال پیش در کتاب تفسیر عرفانی قرآن اثر خواجه عبدالله انصاری، خواندم بازگو کنم. همیشه دوستانم می گفتند مطالبی که من از متون قدیمی حفظ کرده ام و خودم در واقع نسبت به آنها نفهم هستم، به روش معجزه آسایی جهت حل معضلات عرفانی و اخلاقی شان مؤثر واقع شده اند.

«یکی از عارفان معروف می گریست. سبب پرسیدند. گفت: امروز ازخداوند آمرزش خواستم. پس با خود گفتم که این چه فضولی است که من کردم؟ او خداوند است و من بنده. هر چه خواهد کند با بنده و آنچه باید، دهد. نه در خواب است که بیدارش کنند نه از کار غافل تا آگاهش کنند.»

چند روز پیش یک دختر هموطن را دیدم. گفتم چه می کنی؟ گفت: امیدوارم این سایه امریکا از روی سرملل جهان سوم کم نشود! گفتم یعنی چه؟

گفت: در عرض 8 ساعت با مصرف 5 سی سی از عرق جبینم ششصد کرونا نصیبم شد. یک امریکایی الکلی به دام انداخته ام که هفته یی هفت شب بطری مشروبش را می زند زیر بغلش و اسکانسهایش را می گیرد لای انگشتانش و می آید پشت در اتاق من التماس می کند که فقط چند دقیقه بازی کنیم. من هم با روشی نسبتا زیرکانه سه چهار لیتر از مشروبات الکلی را به خوردش می دهم واو با چه لذت و اشتیاق جیبهایش را خالی می کند روی میز و آواز خوان و بال بال زنان رفع زحمت می کند!

گفتم قمار؟ گفت این به هیچ وجه قمار نیست. قمار در لغت به معنای ریسک و خطر است یعنی دست زدن به عملی که آدم از خیر یا شر بودن بودن فرجام آن خبر ندارد. وقتی یقین دارم که برنده ام این قمار نیست! این بنده خدا در عالم مستی حتی اگر قمار را ببرد تلقین می کند که باخته است و پولها را بالا می آوردم!

راستی الان دارند از رادیو یک مسابقه ادبی-تاریخی پخش می کنند و سوال مورد نظر درباره بلندترین نامه عاشقانه تاریخ بشر است. گوینده اعلام می کند که بلندترین نامه عاشقانه جهان، یک نامه چهارصد و ده هزار کلمه ای بوده که توسط یکی از بستگان ملکه ویکتوریا به یک فرد بیسواد نوشته شده است!

راستی آن خواننده هموطن هرویینی مقیم لس آنجلس، قرار است برای هنرنمایی بیاید اینجا. البته انجمن ایران و سوئد هنوز بر سر شام شبشان به توافق نرسیده اند ولی فعلا اکثریت آرا به نفع «کوفته برنجی» است. بابت همه چیز یک جان سپاس. نمی دانم چرا الکی دلم برای همه چیز ایران تنگ شده! سلام برسان بخصوص به همه. خدانگهدارت.

ترمه کوچولو

دنیا تغییر می کند اما مثل گذشته باقی می ماند

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد روایتی از احساساتی چون اضطراب، بیم،ناامیدی، خشم و دست آخر امیدی است که ممکن است هر مادری را در دوران بارداری زیر سلطه خود بگیرند. اوریانا فالاچی در این کتاب با جنینی که در رحم دارد چونان انسانی بالغ صحبت می کند. او با مقایسه ظلمتی که جهان را در برگرفته با رحم آسوده ای که جنین در آن غوطه ور است به کودک آینده اش بیم می دهد که دنیا جای مهربان و خوش آیندی برای زندگی بشر نیست. فالاچی پس از غلبه بر کشمکشهای روحی اش تصمیم می گیرد که جنین را نگه دارد و علی رغم مخالفت اطرافیانش ،که سقط کردن جنین را توصیه می کنند، کودکش را به دنیا بیاورد. اما در انتها او به یک سفر کاری می رود و در جنینش سقط می شود. کتاب با جملاتی تمام می شود که در تضاد با صفحات آغازین است. فالاچی زندگی را با تمام زجرها و دردهایی که ممکن است به همراه داشته باشد می ستاید و می گوید که زندگی ارزش همه سختی ها را دارد و اینکه هستی یافتن در دنیا بهتر از اصلا به دنیا نیامدن است.

فالاچی در به کودکی که هرگز زاده نشد عقایدش درباره مادربودن، رابطه بین زن و مرد، حقوق زنان و آنچه که باید در روابطشان با دیگران بدان دست یابند، تأثیر بارداری و بچه داری بر زندگی عادی یک زن را توضیح می دهد. او درباره همه عقاید مطرح و جاافتاده موضعی انقلابی می گیرد و همه تفکرات غالبی جامعه را زیر سوال می برد و به مبارزه با آنها برمی خیزد.

کتابی که من در اختیار دارم توسط آقای مانی ارژنگی ترجمه شده است و به وسیله امیرکبیر منتشر شده است. کتاب من چاپ ششم و متعلق به سال 1355 می باشد.دومین ترجمه کتاب با عنوان «نامه به کودکی که هرگز متولد نشد» توسط ویدا مشفق به فارسی ترجمه شد و انتشارات جاویدان آن را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد. در سال ۱۳۸۲ یغما گلرویی ترجمه چهارم این کتاب را انجام داد و انتشارات دارینوش آن را به چاپ رساند.

قسمتهایی از کتاب را در زیر آورده ام.

زن بودن لطیف و زیباست. ماجرایی است که شجاعتی بی پایان می خواهد.

تلاش برای رسیدن به مقصد لذت بخش تر از رسیدن به مقصد است.

سعی می کنم به تو بفهانم که مرد بودن آن نیست که فقط دمی در جلو داشته باشی، مرد بودن یعنی کسی بودن.

فقط آنهایی که خیلی گریه کرده اند می توانند قدر زیبایی های زندگی را بدانند و خوب بخندند.

خانواده دروغی است زاییده کسانی که تشکیلات این جهان را در جهت نظارت مؤثر بر مردم در جهت بهره برداری کاملتر از اطاعات مقررات و افسانه های پایه گذاشته اند....خانواده بجز بلندگوی نظامی که نمی تواند به تو اجازه نافرمانی بدهد نیست، وجنبه مقدسش هم وجود خارجی ندارد.

کار ، بیگاری است که حتی وقتی دوستش داری باز هم بیگاری است.

هیچگاه مسلک یا نظامی را نخواهی یافت که بتواند قلب آدمیان را دگرگون کند و قساوت را از آن بیرون براند.

... فقط اعتقاد به خود است که باعث می شود دیگران به انسان معتقد شوند.

شهامت مترادف با خوشبینی است، من خوشبین نبودم چون شجاع نبودم.

خطی که حماقت را از ذکاوت جدا می کند، آنچنان باریک است که گاهی اصلا دیده نمی شود.

فردا به صورت یک دروغ بزرگ باقی خواهد ماند. دنیا تغییر می کند اما مثل گذشته باقی می ماند.

خوشا به حال آنها که می توانند به خود بگویند:« می خواهم برم، نمی خواهم به جایی برسم.» و بدا به حال آنها که به خود تحمیل

می کنند که «می خواهم به آنجا برسم.»

... نمک زندگی درد نیست. نمک زندگی خوشبختی است و خوشبختی هست، خوشبختی در جستجوی خوشبختی نهفته است.

زندگی نه به تو احتیاج دارد نه به من. منهم شاید بمیرم. اما اهمیتی ندارد. چرا که زندگی نمی میرد.

مادر بودن یک وظیفه اخلاقی نیست. یک وظیفه بیولوژیکی هم نیست. یک انتخاب آگاهانه است.

ما از مادر بودن خسته شده ایم. از این کلمه که شما به خاطر منافع خود خواهانه تان آن را مقدس جلوه داده اید خسته شده ایم.

از دفتر خاطرات یک فرشته

 

امروز بعد از مدتها خودم رو وزن کردم. 

پنجاه و شش کیلو بودم. 

وحشتناکه! 

پنجاه و شش کیلو وزن اضافه. 

  

سیدمحمد حسین میرباقری

همشهری داستان شماره ششم مهرماه 1390 صفحه 238