یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

کرم کتاب

فقط یک کرم کتاب می تواند افکار یک کرم کتاب دیگر را درک کند.

رویابافی

سال چهارم ابتدایی بودیم. در دنیای کودکانه ام بزرگترین دشمنم بود. اما به سال چهارم نظری که رسیدیم نزدیک ترین دوست شده بود. در دوره ابتدایی مدیری به نام فضلی داشتیم. همین آقای فضلی دبیر ریاضیات جدید سال سوم مان بود.  

یک روز که داشتیم در خیابان قدم می زدیم از خوابی که شب پیش دیده برایم گفت. گفت که خواب دیده فضلی توی گوشش زده و این قضیه سیلی خوردن برایش خیلی عجیب بود. پرسیدم:کجاش عجیبه. گفت: آخه اون زمون من اصلا از فضلی کتک نخوردم. جواب دادم: عوضش من خوردم. بعد برایش مفصل توضیح دادم که یک روز که مبصرها یا انتظامات از صف بیرون کشیده بودنم فضلی از پشت جایگاه پایین آمده بود و بی هوا زده بود توی گوشم. قیافه اش اینجوری شده بود .  

من هنوز هم باور نمی کنم که کسی بتواند به جای کس دیگر یا با خاطرات کس دیگر رویا ببافد. تو را نمی دانم اما....

نامه های ترمه؛ نامه نهم

شنبه 4 اردیبهشت 78

24 آوریل 1999

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از گل وقت می دیوانه باشم گر کنم

سلام. الان ساعت 3نیمه شب است و بچه ها طبق معمول در راهرو جشن دارند. 5 تا بلندگوی کرایه یی آورده اند. صدای ضبط را هم تا آخرین حد بلند کرده اند: یکی از موسیقی های جنوب تانزانیاست که درباره یکی از مراسم ویژه ساکنان این قاره است. چند ماه بعد می روم برای فیلمبرداری و تحقیق از این مراسم. این مهمانی های فرنگی در ابتدا برایم جالب بود ولی حالا واقعا لوس و خسته کننده شده. نمی دانم چرا برای خودشان خسته کننده نمی شود. رییس تدارکات هم یک دختر چاقالوی فارغ التحصیل رشته بازرگانی است که از دو هفته قبل از مهمانی، مراسم گزینش آهنگ دارد! از دستش سرسام گرفته ام. فعلا تصمیم دارد تا دو سال خستگی در کند و بیکار بماند و بعد اگر خواست، برود یک جایی کارکند.

رفتم شهرهای استکهلم و ارمیا را دیدم. استکهلم شهر قشنگی است و به شلوغی سایر پایختها نیست. ولی خیلی گران است. اگر آدم بخواهد فاصله منطقه مسکونی تا دانشگاه را که نسبتا زیاد است طی کند، قیسمتش با بهای بلیت هواپیمای تهران-تبریز برابری می کند!

«اومیا» شهر ارواح است. هم دور افتاده وسرد است و هم گران. تنها مزیتش این است که شش ماه ازسال، شب است!

راستی توی کتابخانه، یک کتاب در مورد آثار و نقد حال خیام پیداکرده ام. انگاری این بابا رگ و ریشه سوئدی داشته چون کتابهایش را به زبان سوئدی نوشته بود!

اما یک گزارشنامه: چندروزی با دوستم باربارا رفتیم آلمان، خانه پدر ومادرش. پدر و مادرش مهربان، شوخ برخورد، تحصیل کرده و متشخص بودند. باربارا گفت تحصیل در سوئد جزء تحصیلات دانشگاهی اش به حساب نمی آید، بلکه به پیشنهاد پدر و مادرش آمده تادر خارج از کشور به کیمیاگری بپردازد.

پس از بازگشت از سفر دچار بحران اقتصادی شدم و تلاش برای یافتن شغل به علت فقدان مجوز اشتغال بی نتیجه ماند، بالاخره «آنستیز» همکلاسی یونانی ام گفت که عمویش در شهر مالمو صاحب رستورانی است و گاهی به یونانی هایی که برای چند ماه ولگردی به سوئد می آیند، کار می دهد. خلاصه رفتم آنجا و پس از چند ساعت مصاحبه و مباحثه به زبان یونانی، قرارشد برای سه ماه به من کار بردهد و البته یک سوم حقوقی که بقیه همکاران سوندی می پردازد به من پرداخت کند. بعد از ظهرها می رفتم شهرمالمو و ساعت یک نیمه شب برمی گشتم به خانه، شغل زیاد بدی نبود. بیست روز از اشتغالم نگذشته بود که نمی دانم کدام  پدرسوخته ایی رفت و مرا لو داد و پلیس هم آمد و مرا بازداشت کرد. جالب اینجاست که پلیس از وظایف خود می داند که بر اشتغال شهروندان نظارت داشته باشد. من هرگز متوجه نشدم که چرا و چگونه پلیس ازکار من سردرآورد. خلاصه، ما را گرفتند و بردند و یک شبانه روز انداختند توی زندان. البته زندان که نمی شود گفت. در واقع یک آکواریم کمی کوچکتر ازاتاق خودم بود. راستش چندان بدنگذشت فقط از ترس اخراج از این کشور داشتم سکته می کردم. پس از یک روز تحقیق و بازرسی، موفق به زیارت رییس پاسگاه که یک کودن سیبیل دراز بود شدم و او اعلام کرد که در این مدت اشتغال غیرقانونی 2475 کرونا کسب کرده ام و باید هفتاد درصد آن را به عنوان جریمه بپردازم و چون ویزای دانشجویی دارم باید مسأله را به اداره اقامت دانشجویی گزارش دهد تا آنها در مورد من تصمیم بگیرند. بعد از نیم ساعت مشاجره ومشاعره با جناب رییس پلیس به او حالی کردم که «برو کشکت را بساب!» و بالاخره او هم رفت سابید. البته بعد از اینکه یک چک دو هزار کرونایی به عنوان رشوه قبول کرد. خدا را شکر که پول ارزش بین المللی دارد. به هرحال، یک مدت خیلی جدی از آقا پلیسه ترسیده بودم و هرگز نزدیکی های آن رستوران ملعون آفتابی نمی شدم. خاک بر سرشان! این همه دزد و قاتل و متجاوز، دارند راست راست توی خیابان راه می روند، آن وقت من ...

فعلا شبها یک جای دیگر کار می کنم. ما از این بادها نیستیم که به تکان هر بیدی بلرزیم! ماه آینده هم قرار است بروم شمال سوئد و سرساختمان کار کنم. باور کن جدی می گویم. کار ساختمانی ام حرف ندارد.

راستی چهار روز پس از رهایی از زندان، از پله هی قندیل بسته لیز خوردم و سرخوردم و قل خوردم و به ناگاه پای مبارکم شکست. اول فکر کردم که فقط ضرب دیده. پاشدم به راهم ادامه بدهم که نشد. بعد آمدم بالا توی اتاقم و خودم پایم را پانسمان کردم. بعد هم دو سه تا مسکن خوردم وخوابیدم. سی ساعت بعد، از شدت درد ازخواب پریدم. دور زانویم شده بود دور برابر دور کمرم! به جان تو، هر کاری کردم، شلوار توی پایم نرفت. حالا بماند که چطور با آن وضعیت، توی آن سرما خودم را رساندم به ایستگاه اتوبوس و رفتم به بیمارستان. آنجا بعد از یک رشته بازجویی و عکسبرداری، گفتند پایم از دو جا شکسته و چون زانویم آب آورده باید در دو مرحله عمل کنم. پس از آن متوجه شدند که یک دانشجوی خارجی بیمه شده نیستم، یک لیست آوردند تا امضا کنم. دیدم هزینه بهبود پایم می شود: یک و نیم میلیون تومان. گفتم ندارم. جناب دکتر فرمود که کاری از دستش برنمی آید جز این که چند تا آمپول مسکن بزند و من بروم از یک نفر پول قرض کنم. حالا این همه پول را از چه کسی باید قرض می کردم؟ خلاصه بعد از چهار روز جست و جو بالاخره موفق به کشف یک نزولخور جهور در یک شهر دیگر سوئد شدم و پس از گروگذاشتن پاسپورت و مدارک بی نظیر و وساطت چند نفر، از این بابا پول قرض کردم. پایم را عمل کردم و تا بالای زانو رفت توی گچ.

روی هم رفته پایم را خوب جراحی کرده اند. به خیر گذشت. پایم حتی از روز اولش هم بهتر شده، حالا می خواهم برم پای راستم را که هیچ ضربی هم نخورده عمل کنم!

بعد از مدتی، مقداری از طلا و جواهرات سلطنتی! مان را از تاج و تختمان! جدا کردیم وبردیم و فروختیم. البته به نصف قیمت خریدند ولی بازهم از قیسمت خریدش در ایران گرانتر شد. اینجا طلا خیلی گران است. به هرحال، این دنیا یک جای کارش می لنگد! به این موضوع ایمان دارم!

بعد هم تلویزیون و رادیو و تلفنم را حراج کردم و نصف پول آن بابا را دادم و بقیه اش را تا چند ماه دیگر کار می کنم و می دهم.

اتاق فعلی ام را باید تا یک ماه دیگر تخلیه کنم. بچه های سوئد در طول تابستان کرایه این اتاقها را که متعلق به کلاسمان است نمی پردازند. این قانون شامل کریستین هم می شود. با این که می خواهد برای همیشه برگردد آلمان ولی می گوید اسباب زندگی اش را می گذارد توی اتاقش بماند و آخر تابستان بیاید ببرد. می گوید حالا که اتاق مجانی است من می خواهم استفاده کنم.

دیگر واقعا حوصله ام سررفته، هشت ماه است که کاری در کلاس بق بقوی زبان! ندارم. دلم برای خواندن چند صفحه شیمی و بینش اسلامی تنگ شده است! راستی قرن 21 قرن تربیت بدنی است، ولی من وقتی اکثریت مردان و زنان ایرانی را که بشکه دمبه اند مجسم می کنم، از همین حالا به این قرن یک کمی می خندم.

ترمه کوچولو

بهشت ممنوعه

 

حبیبه جعفریان

من دختری را می شناسم که دلش می خواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می کشی از فرط تردی و تمیزی قرچ می کند. این دختر کتاب خیلی داشت، هنوز هم خیلی دارد. هر وقت خانه او هستم و به اسمی، نویسنده ای، قصه ای یا کتابی فکر می کنم، تقریبا پیش نیامده آن را همان جا توی قفسه های خانه او پیدا نکنم. یک بار این را به اش گفتم و او همان طور که فلفل دلمه ای درشت براقی از توی زنبیل خریدش درمی آورد با سر تایید کرد که همین طور است. گفتم:«همه پولهایت را در همه دوره های زندگیت داده ای بالای کتاب، آره؟» و او با سر تایید کرد و همان طور که فلفل را بو می کشید گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند. وقتی این جمله را می گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد. حتی به نظر نمی آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی ربطی می گوید و من در یک لحظه کشف کردم که همه اینها به خاطر کتابهاست؛ این که دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتابهاست؛ این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتابهاست و این که آدم عجیبی است که فکر می کند می تواند با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند هم به خاطر کتابهاست. به نظرم کتاب ها سازنده و نابود کننده اند، خطرناک و ضروری اند، دشمن و دوستند. به نظرم کتابها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آنها تقسیم می شود؛ مثل ازدواجند، خطرناک و ضروری. نمی شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن ها سخت و بدون آنها ساده، اما بی بو و خاصیت است. این چالش، تناقض یا جنگی است که به نظرم همه آنهایی که کتابها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه آنهایی که کتاب ها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه این آدمها لحظاتی داشته اند که در آن می توانسته اند همه چیز را بی خیال شوند ولی... نشده اند و زندگی نوینی را بدون کتابها ادامه دهند ولی ... نداده اند. این یادداشت در ستایش کتابها نیست، در مذمت آنها هم نیست. این، تاریخ نگاری یک رابطه است، چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم.

وقت اضافه آورده بودیم و معلم گفت بدون این که سروصدا کنیم، کاری را که دوست داریم بکنیم تا زنگ بخورد. گفت اگر هم کسی سوالی یا اشکالی دارد می تواند برود ازش بپرسد. کلاس دوم راهنمایی بودیم و بچه ها را نمی دانم اما خودم اولین بار بود که معلمی این قدر جوان داشتم. با صورت خوشگل ریزنقش، چشمهای درشت و آرام و مانتو شلوار اتوکشیده کرم رنگ. کلی با خودم کلنجار رفتم تا بروم و سوالی را که داشتم ازش بپرسم و بالاخره رفتم. تا برسم پای میز خانم معلم، کاغذی که آن کلمه را رویش نوشته بودم، توی دستم عرق کرده بود و مچاله شده بود. پای میز او که رسیدم کاغذ را صاف کردم و کلمه را نشانش دادم. پرسیدم:«این یعنی چی؟» چون نمی توانستم تلفظش کنم، آن را نوشته بودم:«اگزیستانسیالیسم.» خانم معلم نگاهی به کاغذ و کلمه مچاله شده انداخت، نگاهی هم به من. چشمهای درشتش، سیاه تر و براق تر شده بود. اصولا لبخند نمی زد و در آن لحظه که اصلا دلیلی نداشت این کار را بکند. از من با صدایی سرد و محکم پرسید:« این را کجا خوانده ای؟» هنوز اوضاع به نظر عادی می آمد. من یادم هست که اصلا دستپاچه نشده بودم، حتی کمی ذوق زده بودم. فکر کردم توجه و تحسینش را جلب کرده ام. این واقعیت داشت که دلم می خواست او یک جوری مرا ببیند، هرچند این هم واقعیت داشت که واقعا می خواستم بدانم این کلمه یعنی چی. خودم توی فرهنگ عمیدی که توی  خانه داشتیم نگاه کرده بودم؛ نوشته بود «وجودگرایی» که جوابی ناامید کننده بود. این تلاشم را هم به خانم معلم با افتخار توضیح دادم و گفتم این کلمه را توی مقاله ای که جلال آل احمد درباره بوف کور صادق هدایت نوشته خوانده ام. هنوز این که کی درباره کی نوشته بوده را هم درست نگفته بودم که آن صورت سرد خود دار، گرگرفت و پوست صاف و سبزه گونه هایش گل انداخت و مرا با صدایی که می خواست بلند نشود زیر سرزنش و هشدار گرفت که این ها چیست که می خوانی؟ کتاب را از کجا آورده ای؟ دیگر چی می خوانی؟ تو نباید این ها را بخوانی. تو بچه ای. هنوز هم دیر نشده و خلاصه، یک چیزی توی این مایه ها که به جوانی ات رحم کن و دست ازاین کارها بردار. در صدایش کم کم یک جور مهربانی مستأصل دویده بود. من سرم را زیر انداختم و نگفتم که چه چیزهای دیگری توی خانه ما ممکن است پیدا شود و این که تقصیر هیچ کس نیست و برادرم اگر کتابها را توی هفت تا سوراخ قایم کند، من باز پیدایشان می کنم و همه را می بلعم و این که الان هم اصلا احساس بدی ندارم و ته دلم این بدجنسی هم یک لحظه گذشت که لابد خودش هم بلد نیست ولی هیچ کدام این ها را نگفتم و سرم را زیر انداختم و برگشتم. همچنان خیلی دوستش داشتم ولی یادم ماند که کتاب خواندن چیزی است که نمی توانم جلوی همه آدم ها به آن افتخارکنم. یادم ماند کتاب خواندن -که حالا دیگر مطمئن بودم عشق اول و آخر من است؛ فقط دوازدم سالم بود! و واقعا مثل این بود که بگویند این پسری که عاشقش شده ای معتاد لات است و به درد تو نمی خورد- از نظر بعضی ها که اتفاقا دوستشان هم دارم یک جور بیماری خطرناک و کشنده است، چیزی که بعدا وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که حقیقتی در آن نهفته است اما نتوانستم هیچ گاه قبول و هضمش کنم و درباره اش تصمیم بگیرم. هشدار یادم ماند اما با سرتقی و خودسری عزمم جزم تر شد که بروم و هرچیز دیگری را هم که در آن جنگل می توان کشف کرد، کشف کنم و بخوانم. عشق زندگی ام را پیداکرده بودم و حتی تصور زخم زننده و آسیب رسان بودنش برایم لذت بخش بود و فکر رهاکردنش، ویران کننده.

به نظرم از همان روزها بود که فهمیدم دلم می خواهد با یک کتاب ازدواج کنم؛ نه دقیقا یک کتاب. بگذارید این طور بگویم. مرد رویاهای من کسی بود شبیه برادرم و برادرم شبیه یک کتاب بود سرسخت، دیوانه، مرموز، خوددار، دست نیافتنی و مغرور. به نظرم شبیه این هایکوهای ژاپنی بود -خودش هم عاشقشان بود که هیچی ازشان نمی فهمی و با این حال همان طور که از کوه فوجی همه شان بالا می روی، آرام آرام حقایقی بر تو آشکار می شود. به چشم من نوجوان خام هپروتی این طور می آمد؛ چون خیلی می دانست، خیلی کتاب داشت، خیلی خوانده بود. همه کتابهای خانه ما -به جز قفسه مختصر متعلق به پدرم که در آن عنوان های عجیبی مثل «راهنمای نجات ازمرگ مصنوعی» پیدا می شود و من آن ها را هم ناخنکی زده بودم- مال او بود. او صاحب این غار جادویی با همه محتویات و ساکنانش بود و کسی بود که می توانست در را باز کند و ازغارش سهمی هم به من بدهد. برادرم این کار را کرد ولی من که تشنه و دیوانه بودم از قاعده تخطی کردم. اولین سرکشی هایم را به خاطر کتاب ها کردم مقابل کسی که عزیزترینم بود و مغضوب شدم.

ادامه مطلب ...

مقدمه ای بر بازی تن ها

                        

گفته بودم که از بازی تن ها برات می گم اما دیدم شاید بد نباشه یه کم راهم رو دورتر کنم.... به زبان انگلیسی بهش بادی لنگویج می گن ولی توی فارسی معادل درست و حسابی نداره؛ شاید زبان بدن رو بشه با اغماض پذیرفت البته. به هرحال جالبه، این بادی لنگویج رو می گم. از فرهنگی به فرهنگ دیگه فرق می کنه. همین تفاوتها هم هست که یه مقدار قضیه رو پیچیده می کنه. مثلا اگه ازت سوالی بپرسن و بخواهی موافقتت رو با حرکت سرت نشون بدی، اون رو به پایین و بعد بالا تکون می دی، در صورتیکه هندی ها سرشون رو به علامت توافق به چپ و راست تکون می دن. کلا فرهنگ ما توی بادی لنگویج ضعیفه. البته این دریافت من هستش از فرهنگ فارسی. از میمکهای صورت به ابرو بالا انداختن هنگام تعجب یا اخم کردن و فوق فوقش لبخند زدن قناعت کردیم. حرکت دست و پا و بدن هم که تقریبا نداریم. چرا! یادم اومد! کشتن یه نفر رو با کشیدن دست زیر گلو نشون می دیم که خوب البته می شه گفت یه حرکت جهانیه.  اما غربی ها و آمریکایی ها کلی ادا و اطوار دارن برای ابراز احساساتشون. 

                                

کلید اصلی قضیه همینه؛ ابراز احساسات. گفته بودم که به عنوان انسان نیاز داریم احساساتمون رو ابراز کنیم یا نشون بدیم. این ابراز کردن باید به گونه ای باشه که احساسات واقعی ما رو بیان کنند. مثل آیینه ای که تصویر خودمون رو نشون می ده ولی البته به دیگران. این جوری سیگنالی به دیگران می دیم که بر اساس اون می تونند تصمیم گیری کنند. می تونند بفهمند که می تونند نزدیک تر بیان یا نه -تا همین جا دیگه کافیه. گفته بودم که باید حواسمون باشه که جایی که لازم هست سیلی بزنیم لبخند نزنیم و جایی که لازم هست لبخند بزنیم سیلی نزنیم. درست بیان کردن احساسات حاصلی نداره جز ایجاد اختلاف و تنها موندن و حتی شاید این سیگنال اشتباهی که به طرف مقابل داریم می دیم کار رو به جاهای باریکی هم بکشونه. فقط لازمه با یه آدم روانی سر و کار داشته باشی و یه لبخند بهش بزنی. کارت دیگه ساخته س. فیلم توپولی رو دیدی؟ فکر نکنم به سن و سالت قد بده. اما غصه نخور داستانش از روی کتاب موش ها و آدمها گرفته شده که خوب اون رو هم می شه توی بازار پیداش کرد....

چی می گفتیم؟ آهان یادم اومد!....بازی تن ها.

 اون هم مثل بادی لنگویج پیچیده است. پیچیدگی ش البته به دلیل این نیست که حرکاتش مثل کاتاهای کاراته سخت و نفس گیره. پیچیدگی بازی تن ها در این هست که احساسی که توسط ش بیان می شه از شخصی به شخصی دیگه فرق می کنه. حتی از یه لحظه به چند لحظه دیگه هم ممکنه احساس منتقل شده فرق بکنه. چند تا مثال بزنم تا روشن بشی. بغل کردن برای یه نوزاد 7-8 ماهه که تازه داره اطرافیانش رو می شناسه یه بازی تن هست. اما این بازی چقدر به نوزاد احساس آرامش و امنیت می ده؟ بستگی به این داره که کی بغلش بکنه. اگه افراد نزدیک خونواده بغلش بکنند احساس امنیت رو با بغل کردن بهش منتقل می کنند اما اگه غریبه ای بغلش بکنه بچه اصطلاحا غریبگی می کنه و می زنه زیر گریه چون این بازی تن برایش احساس عدم امینت رو دربرداره. وقتی توی رستوران نامزدت دستت رو با نوک انگشت ش لمس می کنه این بازی بهت احساس گرما و عشق می ده اما همین لمس کردن اگه توسط راننده تاکسی موقع ریختن سکه کف دستش باشه بهت احساس نفرت و انزجار رو منتقل می کنه. دست زدن مردی به شکم برآمده همسر آبستنش می تونه معنی «برو جلو هواتو دارم. من در کنار تو و بچه مون هستم. عشقم رو ازتون دریغ نمی کنم» بده و دست زدن یه دختر 22 ساله به شکم قلنبه حاج آقای 58 ساله ،که یواشکی طرف رو صیغه کرده، می تونه معنی «خاک بر سر الاغت کنه هنوز نفهمیدی که من تو رو با این هیکل بدترکیبت فقط واسه پولت می خوام!» بده. پس این مهمه که کی داره بازی تن رو با کی انجام می ده و در چه شرایطی.

اما قضیه به همین راحتی هم نیست. حتی اگر این بازی رو فقط و فقط با یک نفر هم انجام بدی بازهم ممکنه از یه حرکت مشابه نتایج مختلفی به دست بیاد. یعنی مثل تابع نمی مونه که خط موازی محور ایگرگها منحنی ش رو حداکثر در یه نقطه قطع بکنه.... دوستی که خیلی باهاش صمیمی هستی رو داری راهنمایی می کنی. مثلا توی نمایشگاه کتاب نویسنده معروفی رو ،که می دونی دوستت از طرفدارهای پر و پا قرصش هست، دیدی و الان داری دست دوستت رو می کشی و به حالت نیمه دو می خواهی اون رو به غرفه مورد نظرت ببری. این بازی دستها چه حسی رو به دوستت منتقل می کنه؟ « بدو، بدو،می خوام یه چیز جالب بهت نشون بدم که اصلا فکرش رو هم نمی کردی». داری هیجان همراه با نشئه یک تجربه تازه رو با دست خودت و با کشیدن دوستت به دنبال خودت بهش منتقل می کنی. اما اگه به دوستت بگی که فلان نویسنده که ازش متنفری الان توی فلان غرفه نشسته و می خوام ببرم بهت نشون ش بدم تا ببینی که چه آدم نازنینی هست و دوستت مخالف باشه؛ اون وقت چی؟ اون وقت همون حرکت گرفتن دست و کشیدن دوستت ممکنه حس بی توجه و توهین و بی مسئولیتی تو رو بهش منتقل بکنه. بازی همون بازیه. دست همون دسته و گرفتن همون گرفتنه اما موقعیت فرق کرده. و چون موقعیت فرق کرده احساسی که انتقال داده می شه فرق می کنه.

ساده ترین بازی دستها همین دست دادن معمولی روزانه است. هم با غریبه ها بازی می کنیم هم با دوستان و هم با خوونواده. حتی با دشمن و رقیب. توی شطرنج آخر بایزی ها وقتی کسی تسلیم میشه همیشه بازی با دست دادن دو طرف تموم می شه. نشونه صلح شاید باشه.

اگه دو نفر خیلی وقت باشه همدیگه رو ندیده باشن ممکنه  کار به روبوسی هم کشیده بشه. با یک فشار بیشتر دست دادن می شه وسیله ای برای حال گیری باشه یا اینکه «بعدا به خدمتت می رسم».  

اگه دو دستی دست کسی رو بگیری می شه  بیشتر نشونه  احترام می شه تا محبت.

                         

 و اگه مثل بعضی ها دسستون رو جلوی صورت هم پیچ بدید و قلاب کنید و کف دست ها رو روی هم بذارید و شست هم رو بگیرید اون وقت می شه نشونه اتحاد. همین اتحاد رو توی بعضی دار و دسته ها با زدن مشتها به هم نشون می دن.

گاهی هم می شه کف دست ها رو با سرعت به هم زد که بیشتر نشونه شادمانی و سرخوشیه. یا به قولی از دیدنت خوشحالم.

وقتی دو تا دست کسی رو از جلو بگیری حس رفاقت رو منتقل می کنی اما گرفتن دو تا دست از پشت احتمالا عملی خصمانه، خشن و تحریک آمیز به حساب بیاد. 

با دوستت یا محبوبت داری توی خیابون راه می ری. در کنار هم و دست هم رو گرفتین. اما چه جوری و با چه حالتی؟ اگه دستهاتون به هم پیچ خورده باشه و انگشتاتون توی هم فرورفته باشه معنی دوستی و صمیمیت زیاد می ده

ولی اگه دستتون مثل دست باباهایی باشه که بچشون رو توی خیابون دنبالشون می کشونند ،یعنی کف دست هاتون همدیگه رو گرفته باشه، بیشتر معنی همراهی و حمایت می ده.

اگه فقط نوک نگشت طرف رو با دستت گرفته باشی چی؟ یه رابطه سرشار از سرخوشی و شوخ طبعی و با حفظ فاصله ایمنی شاید.

                                      

اگه به جای دست بازوی طرف رو بگیری نشون می ده که درحالیکه دوستش داری یه جورهایی هم بهش نیاز داری. اگه توی همین وضعیت پیشونی ت رو هم به بازوش بچسبونی نشون می ده که دوست داری حمایتی که بهش نیاز داری رو با محبت خودت جبران کنی. یه نیم قدم اگه جلوتر بیایی و سینه ت رو هم بچسبونی به بازوی طرف و سرت رو به جای پیشونی از پهلوی صورت بچسبونی بهش ممکنه .... بی خیال، فکرشم نکن.

اما اگه به جای راه رفتن نشسته باشید چی؟ اون وقت گرفتن دستها چه معنایی ممکنه داشته باشه؟ بازهم بستگی داره. بستگی داره کجا نشسته باشید. توی خونه، جلوی تلویزیون، پشت میز ناهار خوری یا نه  پشت میزکار، توی رستوران، توی سینما یا توی تاکسی. تازه بازهم بستگی داره که کنار هم نشسته باشید یا روبروی هم و اینکه چه جوری دست هم رو گرفته باشید. 

                                

 

                                   

                                   

اگه روبروی هم پشت میز نشسته باشید و موقع حرف زدن دستهاش رو بگیری آروم توی دستهات و پشت دستش و انگشتهاش رو با شست دست نوازش بدی نشون دهنده اینه که می خواهی خرش کنی. اما اگه دستهاش رو صفت بگیری و یه کم به سمت خودت بکشی نشون میده که طرف حرفت رو گوش نمی ده و می خواهی توجهش رو به حرفهای خودت جلب کنی. اگه با انگشتات دستهاش رو فشار هم بدی نشون می ده که می خواهی حرف خودت رو به کرسی بنشونی.  

                               

اگه توی سینما دستش روی زانوی تو بود و دستش رو بلند کردی و یه چند ثانیه تو هوا نگه داشتی و بعد با زاویه چهل و پنج درجه به سمت پایین و زانوی خودش پرت کردی می تونه معنی ش این باشه که «دارم فیلم می بینم حواسم رو پرت نکن» یا حتی بدتر «فقط صبر کن برسیم خونه. یه آشی برات بپزم که دیگه آبجی ت رو با خودت برنداری دنبال ما راه بندازی...»

پس می بینی که همون جور که برای انجام دادن صحیح یه کاتای کاراته باید کلی وقت بذاری برای یادگرفتن و انجام دادن بازی تن ها هم باید وقت بذاری. شاید نه به اندازه کاراته ولی به هر حال باید وقت بذاری و هر چه وقت بیشتری صرف کنی زودتر کمربند مشکی می گیری. خودم ادعای استادی نمی کنم. من هم فقط به اندازه تجربه کمی که دارم این بازی رو بلدم و احتمالا کمتر از خیلی های دیگه که بعدها این نوشته رو می خونند و توی دلشون یا بلند بلند بهم می خندند. اما از یه چیز مطمئنم. اون هم اینه که بازی تن ها فقط به بستر عشقبازی و زن و شوهرها و شبهای جمعه و دوران نامزدی محدود نمی شه.  بازی تن ها بازیه که به ندرت با غریبه ها بازی می شه. اما بر خلاف تو که بغل کردن بابات رو هم گناه کبیره می دونی من اعتقاد دارم چه اشکال داره که انسان محبتش رو نسبت به کسانی که دوستشون داره این جوری نشون بده.  گرفتن دست، به بغل کردن ،نوازش گونه با پشت انگشت اشاره و یا... می تونه محبت ت رو به مادرت، خواهرت، برادرت، همسرت، نامزدت، فرزندت و کسانی که برات اهمیت دارند نشون بده.

گفتم که این بدنی که خدا بهمون داده مهمترین و در حقیقت تنها دارایی واقعی ماست. هر چیز دیگه ای رو راحت می شه از ما گرفت. یه زلزله می تونه تمام دارای و ملک و املاک ما رو در عرض چند دقیقه تبدیل به پودر بکنه. یه کلاهبردار باتجربه می تونه تمام ثروت مون رو در عرض چند دقیقه بالا بکشه. یه تصادف می تونه ماشین چند میلیون تومنی مون رو در یه ثانیه تبدیل به یه قوطی کنسرو بی مصرف بکنه یا.... اما هیچ چیز نمی تونه بدن و تنمون رو از ما بگیره یا جداش کنه. لازمه که این دارایی رو بشناسیم، به داشتنش به خودمون افتخار کنیم و ازش به صورت درست استفاده کنیم. از زیبایی و تقارنی که خدا درش قرار داده، از نسبتهای عجیب ریاضی که توش برقرارهست بهت زده بشیم. از حسی که موقع لمس کردن یا لسم شدن بهمون دست می ده لذت ببریم یا اگر لازم شد واکنش خصمانه ای نشون بدیم... و البته هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که بدن و تن مون رو به کسی ببخشیم که واقعا و از ته دل دوستش داریم.

امروز فقط به بازی دستها با دستها رسیدم. شاید یه موقعی فرصت کنم بازی انگشتها با مو، بازی دست با پشت گردن، بازی سرهای به هم تکیه داده و .... رو هم برات تعریف کنم. تا ببینم چی می شه.

پی نوشت:  

همه اینها رو نگفتم که هر غریبه ای رو که دیدی بپری بغلش و بعد هم برگردی بگی خودت بازی تن ها رو بهم یاد دادی. یادت باشه که تو فقط مال منی و نه هیچکس دیگه و ... نه حتی خودت. اسم بازی من رو که بلدی؛ همه یا هیچ.