یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

پدر خوانده

دون کورلئونه (مارلون براندو): از انتقام حرف زدین. انتقام می تونه پسر شما رو زنده کنه؟یا پسر منو؟من از خون پسرم گذشتم. این کارم دلائل زیادی داره. پسر دیگه م مجبور شد کشور رو ترک کنه. به خاطر ماجرای سالاتسون. خوب! باید ترتیبی بدم که سالم برگرده اینجا. باید تموم این کدورتها برطرف بشه. من یه مرد خرافاتی هستم. اگه اتفاق ناگواری براش بیفته مثلا یه مأمور پلیس با تیر بکشتش یا توی سلولش خودشو حلق آویز کنه یا صاعقه اونو بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اون وقته که دیگه گذشت نمی کنم. ولی از نظر خودم اجازه بدین قسم بخورم به جان نوه هام قسم صلحی رو که امروز در اینجا بهش رسیدیم نخواهم شکست.
پدر خوانده را گوش بدهیم.

مأموریت ما پیروزی در جنگه

               

مسئولین وزارت جنگ متوجه می شوند که 3 پسر از یک خانواده در جبهه های مختلف جنگ کشته شده اند و تنها برادر بازمانده با چتر درپشت خطوط دشمن فرودآمده است و احتمال زیادی وجود دارد که وی نیز در درگیریها جان ببازد.

یک گروه کماندویی مأموریت پیدا می کنند که از خطوط دفاعی دشمن گذشته و با پیداکرن برادر بازمانده ،سرباز جیمز فرانسیس رایان(مت دمون)، او را به خانواده اش بازگردانند. گروه به فرماندهی کاپیتان میلر (تام هنکس) راه خود را به سختی باز می کند و درنهایت رایان را در حالی می یابند که با همرزمانش وظیفه حفاظت از یک پل را برعهده گرفته اند. پل در نقطه ای کلیدی قرارگرفته است و در صورت سقوط آن به دست دشمن امکان دارد که کل عملیات با خطر  شکست مواجه شود. رایان تصمیم می گیرد که به جای بازگشت به خانه در کنار همرزمانش باقی بماند و میلر هم با گروهش در آنجا می مانند تا دفاع کردن از پل را سامان دهد....

مدتی بود که قصد داشت درباره فیلم نجات سرباز رایان یادداشتی بنویسم ولی افکار مغشوشم اجازه نمی داد. سوال طن ناز سبب شد دوباره به جنگ و تأثیر آن بر روی رفتار آدمی برگردم و بیشتر و بیشتر در این زمینه فکر کنم.

فیلم نجات سرباز رایان فیلمی است وحشتناک که سعی کرده با پرداختی واقع گرایانه و فیلم برداری شبه مستند واقعیت تلخ جنگ را ، آنگونه که هست، نشان دهد. از صحنه های فجیع فیلم در می گذرم. نکته ای ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به همان اشاره می کنم و ...

گروه کاپیتان میلر برای عبور از میان خطوط دشمن یک سرجوخه را که هیچ سابقه رزمی نداشت و فقط به عنوان مسئول بیسیم وظیفه شنود مخابرات دشمن در پشت جبهه به وی محول شده بود را با خود می برد. آبهام (جرمی دیویس) چیزی از جنگ و تیراندازی نمی داند و تنها مهارت وی تکلم به زبانهای آلمانی و فرانسوی است و از همین رو او را برای همراهی گروه میلر در این مأموریت خطرناک انتخاب کرده اند.

در صحنه ای از فیلم گروه میلر به یک آشیانه مسلسل آلمانها برخورد می کند و پس از جدالی خونبار آن را تصرف می کند. یکی از سربازان آمریکایی تیر می خورد و در مقابل چشم دوستانش جان می دهد. سربازان آمریکایی ، که خون جلوی چشمشان را گرفته، تصمیم می گیرند که انتقام دوست خود را از تنها آلمانی بازمانده ،که اکنون اسیرشان شده، بگیرند. آبهام دخالت می کند و ادعا می کند که تیرباران اسیر آلمانی با قوانین جنگ مغایرت دارد. بین افراد گروه اختلاف می افتد و کار به جایی می رسد که روبروی هم می ایستند. میلر دخالت می کند و اسیر آلمانی نجات پیدامی کند...

در آخر فیلم ، که گروه باید از پل حفاظت کند، آبهام در پایین پله های یک ساختمان ایستاده و وظیفه دارد که به همرزمش که در طبقه بالا قرار دارد فشنگ برساند. یک سرباز آلمانی به طبقه بالا می رود  و با دوست آبهام درگیر می شود. سرباز آمریکایی و آلمانی درحالیکه فریاد می زنند که "بس کن، بس کن" با هم گلاویز می شوند. دوست آبهام چند بار نام او را برای کمک گرفتن صدا می زند اما آبهام در پایین پله ها ایستاده و از شدت فشار روحی و سر و صدای دعوایی که از بالای سر می شنود فلج شده است. سرباز آلمانی دوست آبهام را می کشد و از پله ها پایین می آید؛ در حالیکه تفنگش را در دست دارد از کنار آبهام می گذرد و آبهام به قدری شوکه شده که هیچ واکنشی نشان نمی دهد...

در آخرین لحظات فیلم نیروی کمکی می رسد. آبهام در داخل یک چاله خود را به مردن زده است و سربازان آلمانی از روی سرش پریده اند و تا پل چند قدم بیشتر فاصله ندارند. با رسیدن نیروی کمکی، آلمانها تصمیم می گیرند که فرار کنند ولی آبهام از پشت سر آنها بلند می شود و با بالا گرفتن تفنگش آنها را اسیر می کند. سرباز آلمانی ،که دوست آبهام را کشته بود، او را به یاد می آورد. پوزخندی می زند و آبهام را با نام کوچک صدا می کند، به نشانه اینکه تو جرأت تیراندازی نداری. اگر جرأت آدم کشتن داشتی اجازه نمی دادی که دوستت را با کارد سلاخی کنم. آبهام با یک تیر اسیر آلمانی را همانجا می کشد و به بقیه آلمانها اجازه می دهد تا فرار کنند...

جنگ جنگ است. یک لحظه از حقوق اسرا و انسانیت دفاع می کنی و لحظه ای دیگر آنچه را که از آن دفاع می کردی را با شلیک یک گلوله به سخره می گیری. جنگ منطق خود را دارد؛ منطق بی منطقی. 

                             

رایان(وقتی که از برگشتن به خانه سرباز می زند وخطاب به میلر): به مادرم بگو، وقتی منو پیداکردین

با تنها برادرهایم،که برام مونده بودن اینجا بودم

و من به هیچ وجه اون ها رو تنها نمی گذاشتم

فکرکنم مادرم این رو درک کنه، من به هیچ وجه این پل رو ترک نمی کنم

کابوسها

لطف شبکه 4 صدا و سیما شامل حالمان شد و مفتخر شدیم به دیدار فیلم رؤیاها از کوروساوا که حقش بود کابوسها نام می گرفت. رؤیاها فیلمی است شامل چند اپیزود که کیفرخواست کوروساوا بر علیه انسان متمدن محسوب می شود. انسانی که با دخالتهای غیرمسئولانه خود در طبیعت هم امکان زندگی از دیگر جانداران را گرفته است و هم زندگی خود را دچارتنگنا ساخته است.

در اولین اپیزود فیلم کودکی ،بر خلاف نصایح مادر، به جنگل می رود و شاهد آیینهای سنتی ارواح جنگل می شود. دخالت او در سازوکار طبیعت از طرف ارواح جنگل تحمل نمی شود. کودک از خانه رانده می شود و به او دستور خودکشی (هاراکیری) داده می شود. گزینه دیگر برای او رفتن به خانه ارواح و معذرت خواهی از آنان است. اما خانه ارواح جنگل در زیر رنگین کمان جای دارد. کودک آغوش مادر را از دست داده و سرگردان دنیایی غریب می شود. شاید بتوان دخالت کودک ، بشر تازه متمدن شده، را با گناه نخستین آدم و حوا و هبوط آنان در زمین و سرگردانی پس از آن شبیه گرفت.

کودک داستان در اپیزودهای بعدی بزرگتر می شود و هر بار با رؤیا-کابوسی به او نهیب زده می شود. بشر با دخالت گسترده در طبیعت، افروختن آتش جنگ، بکارگیری تکنولوژیهای مخرب ،مانند بمبهای هسته ای، تمام زیست بوم خود را تخریب می کند تا جایی که تشعشعات هسته ای انسانها را تبدیل به دیو می کند.

در آخرین اپیزود راوی داستان وارد روستایی می شود که کوروساوا آن را به عنوان مدینه فاضله خود در انتهای داستان معرفی می کند. انتظار داشتم که کوروساوا به عنوان کسی که از یک فرهنگ شینتو-کونفوسیوسی آمده است مدینه فاضله ای در خور آموزه های کونفوسیوس معرفی کند اما او شهر رؤیاهایش را بر روی ستونهای فلسفه تائوئیسم بنا نهاده است.

روستایی که راوی داستان را غرق جذابیتهای خود می کند کمترین ارتباط را با تکنولوژی (مدرن یا سنتی)دارد. روشنایی توسط شمع و آتش توسط هیزم فراهم می شود. از کاهن و کشیش در آن خبری نیست و مرگ پس از گذشت سالهای طولانی گریبان ساکنانش را می گیرد. پیرمرد روستایی ،که با راوی فیلم هم سخن می شود، استفاده از تکنولوژی را بزرگترین گناه بشر به شمار می آورد. دانشمندان را خوار می شمارد و سیاستمداران را تحقیر می کند. او راز زندگی طولانی را در زندگی سالم می داند.

فیلم در حالی به پایان می رسد که راوی داستان هنوز در جستجوی ارواح جنگل است تا از آنان معذرت خواهی کند اما او دیگر کودکی نیست که با بازیهای مخربش اسباب آلودگی طبیعت و تخریب آن شود. با گذاشتن شاخه ای گل بر روی قبری در کنار رودخانه از گذشته خود خداحافظی می کند و با طبیعت به آشتی می رسد.

پی نوشت: بزرگترین جلوه فیلم به نظرم صحنه های کارت پستالی آن و رنگهای بدیعی بود که در جای جای صحنه های فیلم خودنمایی می کردند. قسمتهایی از فیلم هم که بازیگران سبک تأتر سنتی ژاپن را اجرا می کردند قابل تعمق بود.

بارون اسم دخترونه اس!!!


اندر شباهت سن پترزبورگ و راز داوینچی

خوب البته بر من و شما واضح و مبرهن است که فیلمنامه سن پترزبورگ اورجینال اورجینال است و مو لای درزش نمی رود اما چند شباهت جزئی با راز داوینچی داشت که شاید مقایسه آنها چندان هم خالی از لطف نباشد.

1-   در هر دو فیلم رازی نهان وجود دارد که باید توسط یک گروه مخفی و فداکار که سوگند وفاداری یاد کرده اند مخفی بماند. این گروه مخفی باید با نهایت دقت پنهان بماند چرا که بر ملا شدن آن ممکن است آسیبی جدی وارد کند.

2-   در هر دو فیلم این راز وجود یک وارث است. در راز داوینچی راز اصلی فیلم وجود فرزندی باقی مانده از عیسای ناصری است ،که بنا به گفته فیلم و بر خلاف گفته های رسمی کلیسا با مریم مجدلیه ازدواج کرده بوده و فرزندی داشته است، و این راز توسط فرقه شوالیه های معبد حفظ و صیانت می شده است. در سن پترزبورگ راز مخفی وجود یک فرزند از آخرین تزار روسیه نیکلا است، که در حقیقت اکنون وارث سلطنت روسیه است، و این راز توسط شورای سطلنت طلبان مخفی نگه داشته شده است.

3-   در هر دو فیلم این راز مخفی برای رد گم کردن تبدیل به یک نماد گمراه کننده شده است تا جستجوگران کنجکاو نتوانند به راز اصلی پی ببرند. در راز داوینچی پیروان فرقه شوالیه های معبد برای اشاره به وارث عیسای ناصری از کلمه "جام مقدس" استفاده می کنند و در سن پتزبورگ اعضای شورای سلطنت طلبان از "گنج مخفی تزار" یا "مجسمه عقاب دوسر".

4-   در هر دو فیلم این همین تنها وارث و راز سربه مهر است که به طور اتفاقی درگیر یک ماجرای پیچیده شده و به کمک یک متخصص!!! می تواند نقاب از راز برگیرد و کشف کند که در حقیقت تنها وارث و باقی مانده عیسای ناصری یا تزار نیکلاست. تفاوت دراین است که در راز داوینچی این وارث مؤنث (سوفی) و در سن پترزبورگ مذکر(کریم) است. در راز داوینچی وارث پلیس و در سن پیترزبورگ دزد است!!! در راز داوینچی متخصصی که به یاری سوفی می شتابد متخصص سمبل شناسی (پروفسور لنگندان) است و در سن پیترزبورگ چون اصولا سواد مخاطب به این حرفهای قلنبه سلنبه قد نمی دهد کمک کردن به کریم جهت احراز هویتش بر عهده یک کلاهبردار سابقه دار و البته خوش صحبت (فرزاد) می افتد !!!

5-     در هر دو فیلم انجمن مخفی برای مخفی نگه داشتن رازش دست به هرکاری می زند و از هر ابزاری استفاده می کند.

6-   هر دو داستان در حقیقت با روی دادن یک قتل اتفاق می افتد. تفاوت در این است که در رازداوینچی قتل به دستور کسی که قصد انتقام از کلیسا را دارد اتفاق می افتد و در سن پترزبورگ به دستور خود انجمن سلطنت طلبان.

7-     در هر دو فیلم یک قاتل حرفه ای وجود دارد که کاملا به کار خود وارد است و از پس هر قتلی برمی آید.

8-   در هر دو فیلم یک داستان تاریخی (حقیقی یا خیالی) برای تماشاگر روایت می شود تا ذهن او را نسبت به وقایعی که سبب مخفی نگه داشتن آن راز مهم بوده است روشن کند. تفاوت در این است که در راز داوینچی این داستان در میانه فیلم و به یکباره روایت می شود(توسط سر لیه تیبنیگ یا بدمن فیلم)  و در سن پترزبورگ از ابتدای فیلم و به روش قطره چکانی و توسط یک راوی دانای کل.

خوب البته تفاوتهایی هم بین دو فیلم وجود دارد. راز داوینچی یک فیلم اکشن با تمی جنایی-معمایی است ولی سن پترزبورگ کمدی. خوب! چون خیلی خسته شدم یافتن بقیه شباهتها و تفاوتها را هم برعهده شما می گذارم. همه اش که نباید من فسفر بسوزانم.

 

منو مثه یه احمق فرستادن به جنگ با یه پرچم و یه دروغ

 

سه روز پیش 150 امین سالگرد آغاز جنگهای داخلی آمریکا بود. درباره این جنگ می شود که هزاران صفحه نوشت و هزاران فیلم ساخت که البته نه این و نه آن دیگری در تخصص من است. یکی دو هفته قبل فیلم کوهستان سرد را برای بار دوم دیدم و چون این فیلم مستقیما به جنگهای داخلی و تأثیر آن بر روی زندگی مردم (یا بخشی از مردم) آمریکا داشت بی مناسبت ندیدم که یکی دو جمله از فیلم را اینجا هم بگذارم.

 

اینمان(خطاب به آدا): اگر می تونستی درونم رو ببینی ، یا اونچه که بهش روح می گی رو، می فهمیدی که ترسم از چیه؟ فکر می کنم که از درون پوسیدم. اونا سعی کردن که منو رو زمین ثابت قدم کنن ولی من آماده ش نبودم. اما اگه... اما اگه خوبی هم داشتم دیگه اونو از دست دادم. اگر احساسی در درونم بود اونو با تیر زدم. بعد اون کارایی که کردم چطوری می تونستم برات نامه بنویسم؟ چه ریختی دیده می شدم؟

همان طور که گفتم درباره این فیلم زیاد می شود حرف زد. بهتر است که  خودتان آن را ببینید. جمله عنوان تاپیک هم از دیالوگهای  جودلاو  در این فیلم هست. به نظرم که جوهر و جان تمام جنگهای بشریت در همین جمله کوتاه  خلاصه شده است.