یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

بهشت ممنوعه

 

حبیبه جعفریان

من دختری را می شناسم که دلش می خواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می کشی از فرط تردی و تمیزی قرچ می کند. این دختر کتاب خیلی داشت، هنوز هم خیلی دارد. هر وقت خانه او هستم و به اسمی، نویسنده ای، قصه ای یا کتابی فکر می کنم، تقریبا پیش نیامده آن را همان جا توی قفسه های خانه او پیدا نکنم. یک بار این را به اش گفتم و او همان طور که فلفل دلمه ای درشت براقی از توی زنبیل خریدش درمی آورد با سر تایید کرد که همین طور است. گفتم:«همه پولهایت را در همه دوره های زندگیت داده ای بالای کتاب، آره؟» و او با سر تایید کرد و همان طور که فلفل را بو می کشید گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند. وقتی این جمله را می گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد. حتی به نظر نمی آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی ربطی می گوید و من در یک لحظه کشف کردم که همه اینها به خاطر کتابهاست؛ این که دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتابهاست؛ این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتابهاست و این که آدم عجیبی است که فکر می کند می تواند با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند هم به خاطر کتابهاست. به نظرم کتاب ها سازنده و نابود کننده اند، خطرناک و ضروری اند، دشمن و دوستند. به نظرم کتابها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آنها تقسیم می شود؛ مثل ازدواجند، خطرناک و ضروری. نمی شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن ها سخت و بدون آنها ساده، اما بی بو و خاصیت است. این چالش، تناقض یا جنگی است که به نظرم همه آنهایی که کتابها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه آنهایی که کتاب ها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه این آدمها لحظاتی داشته اند که در آن می توانسته اند همه چیز را بی خیال شوند ولی... نشده اند و زندگی نوینی را بدون کتابها ادامه دهند ولی ... نداده اند. این یادداشت در ستایش کتابها نیست، در مذمت آنها هم نیست. این، تاریخ نگاری یک رابطه است، چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم.

وقت اضافه آورده بودیم و معلم گفت بدون این که سروصدا کنیم، کاری را که دوست داریم بکنیم تا زنگ بخورد. گفت اگر هم کسی سوالی یا اشکالی دارد می تواند برود ازش بپرسد. کلاس دوم راهنمایی بودیم و بچه ها را نمی دانم اما خودم اولین بار بود که معلمی این قدر جوان داشتم. با صورت خوشگل ریزنقش، چشمهای درشت و آرام و مانتو شلوار اتوکشیده کرم رنگ. کلی با خودم کلنجار رفتم تا بروم و سوالی را که داشتم ازش بپرسم و بالاخره رفتم. تا برسم پای میز خانم معلم، کاغذی که آن کلمه را رویش نوشته بودم، توی دستم عرق کرده بود و مچاله شده بود. پای میز او که رسیدم کاغذ را صاف کردم و کلمه را نشانش دادم. پرسیدم:«این یعنی چی؟» چون نمی توانستم تلفظش کنم، آن را نوشته بودم:«اگزیستانسیالیسم.» خانم معلم نگاهی به کاغذ و کلمه مچاله شده انداخت، نگاهی هم به من. چشمهای درشتش، سیاه تر و براق تر شده بود. اصولا لبخند نمی زد و در آن لحظه که اصلا دلیلی نداشت این کار را بکند. از من با صدایی سرد و محکم پرسید:« این را کجا خوانده ای؟» هنوز اوضاع به نظر عادی می آمد. من یادم هست که اصلا دستپاچه نشده بودم، حتی کمی ذوق زده بودم. فکر کردم توجه و تحسینش را جلب کرده ام. این واقعیت داشت که دلم می خواست او یک جوری مرا ببیند، هرچند این هم واقعیت داشت که واقعا می خواستم بدانم این کلمه یعنی چی. خودم توی فرهنگ عمیدی که توی  خانه داشتیم نگاه کرده بودم؛ نوشته بود «وجودگرایی» که جوابی ناامید کننده بود. این تلاشم را هم به خانم معلم با افتخار توضیح دادم و گفتم این کلمه را توی مقاله ای که جلال آل احمد درباره بوف کور صادق هدایت نوشته خوانده ام. هنوز این که کی درباره کی نوشته بوده را هم درست نگفته بودم که آن صورت سرد خود دار، گرگرفت و پوست صاف و سبزه گونه هایش گل انداخت و مرا با صدایی که می خواست بلند نشود زیر سرزنش و هشدار گرفت که این ها چیست که می خوانی؟ کتاب را از کجا آورده ای؟ دیگر چی می خوانی؟ تو نباید این ها را بخوانی. تو بچه ای. هنوز هم دیر نشده و خلاصه، یک چیزی توی این مایه ها که به جوانی ات رحم کن و دست ازاین کارها بردار. در صدایش کم کم یک جور مهربانی مستأصل دویده بود. من سرم را زیر انداختم و نگفتم که چه چیزهای دیگری توی خانه ما ممکن است پیدا شود و این که تقصیر هیچ کس نیست و برادرم اگر کتابها را توی هفت تا سوراخ قایم کند، من باز پیدایشان می کنم و همه را می بلعم و این که الان هم اصلا احساس بدی ندارم و ته دلم این بدجنسی هم یک لحظه گذشت که لابد خودش هم بلد نیست ولی هیچ کدام این ها را نگفتم و سرم را زیر انداختم و برگشتم. همچنان خیلی دوستش داشتم ولی یادم ماند که کتاب خواندن چیزی است که نمی توانم جلوی همه آدم ها به آن افتخارکنم. یادم ماند کتاب خواندن -که حالا دیگر مطمئن بودم عشق اول و آخر من است؛ فقط دوازدم سالم بود! و واقعا مثل این بود که بگویند این پسری که عاشقش شده ای معتاد لات است و به درد تو نمی خورد- از نظر بعضی ها که اتفاقا دوستشان هم دارم یک جور بیماری خطرناک و کشنده است، چیزی که بعدا وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که حقیقتی در آن نهفته است اما نتوانستم هیچ گاه قبول و هضمش کنم و درباره اش تصمیم بگیرم. هشدار یادم ماند اما با سرتقی و خودسری عزمم جزم تر شد که بروم و هرچیز دیگری را هم که در آن جنگل می توان کشف کرد، کشف کنم و بخوانم. عشق زندگی ام را پیداکرده بودم و حتی تصور زخم زننده و آسیب رسان بودنش برایم لذت بخش بود و فکر رهاکردنش، ویران کننده.

به نظرم از همان روزها بود که فهمیدم دلم می خواهد با یک کتاب ازدواج کنم؛ نه دقیقا یک کتاب. بگذارید این طور بگویم. مرد رویاهای من کسی بود شبیه برادرم و برادرم شبیه یک کتاب بود سرسخت، دیوانه، مرموز، خوددار، دست نیافتنی و مغرور. به نظرم شبیه این هایکوهای ژاپنی بود -خودش هم عاشقشان بود که هیچی ازشان نمی فهمی و با این حال همان طور که از کوه فوجی همه شان بالا می روی، آرام آرام حقایقی بر تو آشکار می شود. به چشم من نوجوان خام هپروتی این طور می آمد؛ چون خیلی می دانست، خیلی کتاب داشت، خیلی خوانده بود. همه کتابهای خانه ما -به جز قفسه مختصر متعلق به پدرم که در آن عنوان های عجیبی مثل «راهنمای نجات ازمرگ مصنوعی» پیدا می شود و من آن ها را هم ناخنکی زده بودم- مال او بود. او صاحب این غار جادویی با همه محتویات و ساکنانش بود و کسی بود که می توانست در را باز کند و ازغارش سهمی هم به من بدهد. برادرم این کار را کرد ولی من که تشنه و دیوانه بودم از قاعده تخطی کردم. اولین سرکشی هایم را به خاطر کتاب ها کردم مقابل کسی که عزیزترینم بود و مغضوب شدم.

برادرم به قاعده دو ردیف، کتاب هایی را جدا کرد و گفت شما -من و خواهرم- اجازه دارید این ها را بخوانید ولی بقیه کتابها رابی خیال شوید. یادم هست همان هایی که خودش برای ما سوا کرده بود هم به اندازه کافی ترکیب عجیب و برانگیزاننده ای بود -از سفرنامه مایاکوفسکی به آمریکا توی آن پیدامی شد تا جین ایر و کلاس پرنده و داستانهای ملل، چاپ یونسکو که سیمین دانشور ترجمه کرده بود- ولی من نتوانستم وسوسه نشوم و طرف بقیه کتابها نروم. یادم هست کتاب ها حتی توی قفسه و در معرض دید هم نبودند. در خانه کوچک یک کارگر ساده که پدرم باشد، قفسه چوبی یک جور اشرافیت بود و طاقچه های گچی و رف های کوچک اتاق ها هم در بهترین حالت کفاف کتابهای پدرم و ردیف قرآنهایش را می داد که هفت هشت تایی بودند، باترجمه، بی ترجمه، رحلی، رقعی، باروکش مخبل گلابتون دوزی یا چرم کهنه ترک خورده و ... یکی از رف ها هم که پهن تر و ضخیم تر بود جای تلویزیون چهارده اینچ توشیبایی بود که از سال 58 مهمان خانه ما شده بود. در چنین وضعی کتاب ها توی کارتن های متعدد در بسته بودند که روی هم چیده شده بودند؛ ساکت و تودار، مثل رازهایی سر به مهر که کسی جز برادرم اجازه سرگشادنشان را نداشت. اما ... برادرم که همیشه کنار ما نبود. ترم جدیدش در دانشگاه بالاخره شروع شد و او برگشت شهرستان و من یادم نیست که چقدر طاقت آوردم که دوربسته های ممنوعه نچرخم. خواهرم را هم من وسوسه کردم و یک روز رفتیم سراغشان. چه زوری داشتیم و چه عرقی ریختیم، با آن مچهای باریک و بازوهای لاغر نزار، تا آن کارتهای نمی دانم چند کیلویی را یکی یکی برداریم، یکی یکی زیر و رو کنیم و ببینیم چه بهشتی انتظارمان را می کشد، چه دنیایی، چه زنی، چه مردی، چه قصه ای، چه اندوهی و چه عشقی؟ یادم نیست از بین آن همه داستایوفسکی، دیکنز، دافنه دوموریه، تورگینیف و ... چه شد و بر اساس کدام دانش کودکانه یا غریزه زنانه، خواهرم، «جان شیفته» رولان را برداشت و من «پایبندی های انسانی» موام را. چقدر نمی فهمیدیم چیزی که می خوانیم را و چه لذتی می بردیم از خواندنشان. خود بهشت بود و ما نمی فهمیدیم رانده شده ایم تا برادرم آمد و همه چیز برملاشد. حتی نمی دانم او چطور تخطی ما را فهمید ولی به هرحال در آن قلمرو جادویی به روی ما و مخصوصا من بسته شد. برادرم محبتش، توجه و تحسینش و حق خواندن کتابهای کتابخانه اش را از من گرفت. فقط می توانستم نگاهشان کنم؛ همین. حالا جلوی چشم هم بودند، به هم تکیه داده بودند، توی قفسه های بلند آهنی ای که بقالی ها تویشان پفک و ریکا و رشته آشی اصفهان می فروختند و برادر من با شعر فروغ و جنایت و مکافات و داستان دو شهر و دن آرام و کلیات شمس تبریزی پرشان کرده بود و چه عشقی در من برمی انگیختند، همان طور که تکیه داده بودند به هم توی قفسه ها ولی دیگر برهوت بود فقط. از آن غار نمناک اسرار آمیز دیگر سهمی برای من نبود.

خانم کتابدار دو جلد «آنا کارنینا» را از دست من می گیرد و می پرسد همه اش را خواندی؟ سر تکان می دهم که «بله.» می گوید:«دیدی زن ها چه پدرسوخته هایی هستند؟» یک لبخند احمقانه تحویل خانم کتابدار می دهم. به نظر من زن داستان، زن بدبخت و باهوش و روراستی است. آن لبخند احمقانه و بلا تکلیف را بعدها در مقابل خیلی از سوالها و جمله ها، تحویل خیلی ها می دهم، در مقابل سوال هایی که کتابها یادم داده اند جوابهای دیگری برایشان داشته باشم و تحویل آدمهایی که مثل آدم زندگی می کنند و خودشان را به آن دنیای پیچیده پر از سایه روشنی که پاسخ قطعی بی برای هیچ کس و هیچ چیز ندارد، نسپرده اند؛ آدم هایی که بدها به نظرشان معلومند و خوب ها معلومند و گناهکارها معلومند و بی گناهان هم. مرز همه چیز واضح است و سیاه و سفیدها به وضوح از خاکستری ها گسترده تر و منتشرترند. کتاب ها همین نگاه را از من گرفتند و به جای آن شک را پیشکش کردند و ملال، عناصری که هر آن چه را که سخت و استوار است دود می کند و به هوا می فرستند. من از «آنا» بدم نمی آمد و این ظاهرا ابتدای ویرانی بود. این یعنی که تولستوی موفق شده است در ذهن من اثر نگاه خیره و مردد خودش را به جا بگذارد. سرم را بالا می آوردم تا کارت دانشجویی ام را پس بگیرم، نگاه خیره و سوالی خانم کتابدار را می بینم. می گوید:«رشته ات کتابداری است؟» بعد لحن دلسوزانه و همزمان تحقیرآمیزی به کلماتش می دهد و می گوید:«رشته قحط بود آخر؟ چرا آمدی کتابداری؟» من چیزی نمی گویم. قصه اش واقعا طولانی است و حوصله ندارم بگویم چرا این کار را کرده ام. شاید هم مثل آدمهایی که به شکل ناجوری دچار عشق و عاشقی اند و مطمئنند بقیه سر از احوالاتشان درنمی آورند، ترجیح می دهم خودم را مضحکه نکنم و نگویم که آمدم کتابداری، چون دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم، چون تحمل دوری از کتابها را نداشتم. دلم می خواست همیشه آن ها ور دل من باشند و من ور دل آنها و فکر کردم اگر کتابداری بخوانم، این حتمی و قطعی است. این ها را نگفتم، چون در سوال، صدا و نگاه آن زن نشانه ای از دیوانگی و کتاب بازی نبود. احساس کردم او به رغم این که محشور با کتابها و ور دلشان است آغشته و آلوده به کتاب نیست. او جهان منطقی، معقول و کروی خودش را داشت؛ بر عکس جهان من که کتابها به آن قاب و هندسه خودشان را ارزانی کرده بودند، برعکس پیرمردی که ده سال قبل دیده بودم و از جنـس خودم بود؛ از من بدتر و برتر بود. او را بعد از آن هبوط کشف کردم، بعد از این که از چشم برادرم افتادم؛ یک دبیر بازنشسته آموزش و پرورش -شصت ساله شاید- که یک اتاق خانه اش را کرده بود یک جور مغازه که در آن کتاب اجاره می داد. مغازه را با دخترش که هم سن و سال من بود می چرخاند و به ازای هر بیست و چهار ساعت اجاره کتاب سه تومان پول می گرفت. ایده عجیبی بود؛ مخصوصا در محله بچگی و نوجوانی من، محله ای که شبیه شهر رمان های فاکنر بود و آدمها گیر نان شبشان بودند هنوز و زندگی شان از راه عرق جبین و کد یمین می گذشت هنوز، نه از کانالهای پیچ در پیچ قشر مخ، محله ای که کتاب در آن یک شیء تزیینی بود و لفظ قلم حرف زدن دلیلی بر بیگانگی و بی عرضگی. این جا همه چیز واقعی تر، صریح تر و خشن تر از آن بود که کسی بفهمد کتاب ها چی هستند و حرف حسابشان چی هست و مشخصا واقعی تر و جنگلی تر از آن که تو، یک دهنه مغازه را بابت ارائه اراجیفی که آدمهایی علاف و غیرقابل اعتماد در زمان هایی دور در سرزمینهایی که هیچ وقت خیرشان به ما نرسیده، نوشته بودند، هدر بدهی. ولی آن مرد مثل ما دیوانه بود. مثل ما لابد یک وقتی از جهان مرموز و وسوسه ناک کتابخانه ای نهی و رانده شده بود و حالا این جابود. او هم دنیا را جور دیگری می دید؛ جوری که آزار دهنده، سخت، غیرواقعی و در عین حال شورانگیز بود، چون شبیه این که می دیدیم نبود. من کتاب ها را از او کرایه می کردم، مثل اشیایی نفیس در جلدی پنهان و محافظت شان می کردم و یک نفس می خواندم. چقدر خواندم در همان یک سال که این دیوانه آشنا را کشف کردم! جلوی چشم برادرم کتاب هایی را می خواندم که همان جا، آن رو به رو، توی کتابخانه او بود و من اجازه نداشتم طرفشان بروم؛ بلندی های بادگیر، امیل زولا، مادام بوواری، چخوف و ... چه ناز و نعمتی بود که در آن فرومی رفتم و غرق می شدم و چه خوددار بود برادرم یا مغعرور، به حد مرگ، مثل آدم های توی کتاب ها. حتی از من نمی پرسید «اینها را از کدام جهنم دره ای می آوری؟» یا «نخوان!» یا «این طور به قصد خودکشی نخوان!» یا «چیز دیگری بخوان!» تمام تابستان آن سال که مثل تمام تابستان های تمام سالهای دیگر داع بود و کند و پر از رخوت من کتاب خواندم و او سکوت کرد. یک هفته از پاییز که رفت، آمد گفت آن کتاب ها را برای تماشا کردن آن  جا توی قفسه ها نگذاشته. حتی مطمئن نیستم که این را گفته باشد. احتمالا یک جوری بدون دخالت زبان و کلمه، با سکوتها و رفتارهایش قدغن را برداشت. شاید چون دید که خون من دیگر از آن چه در آن خزیده، صاف نمی شود.

«من اگر بچه دار شوم نمی گذارم تا دوازده سالگی دستش به هیچ کتاب و نوشته ای برسد.» این را یکی از دوستانم در عکس العمل به آن یکی دوستم که می خواهد بداند برای بچه یک ساله کجا می تشود کتاب خوب و خوش سر و شکلی پیدا کرد، می گوید. از آن لحظاتی است که خیلی دلم می خواهد یکی چیزی بگویم. خیلی دلم می خواهد عقده گشای ای بکنم از خودم و زندگی ام، ولی چیزی نمی گویم. فکر می کنم باید به نظر دوستانم و سبک زندگی شان احترام بگذارم. سعی می کنم این طوری ببینم که این که من می خواهم بگویم لزوما درست یا قطعی نیست، چون هیچی قطعی نیست، چون هر کسی دنیا را یک جور می بیند و یک جور زندگی می کند، چون ... و بعد یادم می آید که این را هم کتاب ها یادم داده اند. یادم می آید که توی کتاب ها آدم ها این شکلی تصمیم می گیرند، این شکلی غمگین می شوند، بیچاره می شوند، خوشی می کنند. چقدر هنوز دوستشان دارم! چقدر هنوز عزیزند برایم! چقدر هنوز حاضرم آناکارنینا را از اول تا آخر ببلعم و امیلی برونته را در شبهای بی رونقم بچکانم ...؛ همان کاری که در پانزده شانزده سالگی کردم. ناگهان و با صدای بلند، توی صورت سکوتی که حکمفرما شده، اعلام می کنم:« من اگر بچه داشته باشم توی جنگل بزرگش می کنم و نمی گذارم دست هیچ کتاب و کلمه ای به او برسد. این طوری همه چیز سرجایش خواهد بود، همه چیز طبیعی خواهد بود.» بعد از این نطق غرا نفسم را انگار سالهاست حبس کرده باشم، بیرون می دهد. خب...! آیا دیگر راحت شدم؟ آیا هیچ وقت خواهم فهمید کتاب ها محبوب های من بودند یا دشمنانم؟ هیچ وقت نخواهم فهمید. هیچ وقت از فکرشان رها نخواهم شد و هیچ وقت نخواهمشان بخشید. هیچ وقت آن ها را به کسی توصیه نخواهم کرد و هیچ وقت آن ها را از کسی دور و از جایی گم و گور نخواهم کرد. هیچ وقت نخواهم فهمید یک جنگل سبز سرپا، درست تر است یا یک جنگل قهوه ای کاهی، خوابیده در قفسه هایی که همزمان ترسناک و شوق برانگیند. هیچ وقت نخواهم فهمید.

کتاب ها جرات قضاوت را از تو می گیرند ولی لذت سرکشی را به تو می بخشند. نمی دانم کدامش درست تر است ولی می دانم کدامش سخت تر است.

همشهری داستان شماره 3 تیر90

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 12:57 ب.ظ

آفرین
چه نفس گیر
حالا می توانم بگویم چرا آدم عجیب و پیچیده ای شده ام.
بیش از نیمی از کتابها و نویسنده هایی که نام بردید، را خوانده ام. و مشتاق شدم چاردیکنز و امیل زولا را آغاز کنم.
قبول. همه این نوشته شما قبول. اما سمی مهلکی دارد کتاب. که پاک شدنی نیست. با هیچ کمپ و تخت خواب زنجیری نمی توان پاکش کرد.
سپاس، خیلی سپاس

این نوشته مال من نبود برادر... دقت نکردید ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد