یکی دیگه از کارهای شیدا اینبار با مداد رنگی
روز مهندس، روز دکتر، روز پرستار، روز زن، روز مرد، روز کوفت، روز درد .... این همه سالگرد و مناسبت (که همه بر اساس سالروز تولد بزرگان دین و دانش هم نامگذاری شده اند) مرهمی است بر عقده ی حقارت متوسطین سطحی جامعه. (منظورم از متوسط آدمها طبقه ی متوسط نیس بلکه خود آدمهای متوسطه). که بچسبونن خودشون رو به همون بزرگان و احساس بزرگی کنن. احساس زنده بودن کنن. احساس مفید بودن کنن.
یعنی کیا دقیقا سطحی و متوسطن؟ از دید من کسانی که توی زندگی شون از خودشون هیچی ندارن. به طرف میگی تو زندگی ت چی داری؟ میگه یه دختر دارم که نقاشی میکشه این هوا! خوب الاغ! دخترت نقاشی میکشه برای دل خودش به توچه؟ به اون یکی میگی تو چی داری؟ میگه یه ماشین تویوتای نمیدونم چی چی دارم. این رو هم که کارگر چینی بدبخت مونتاژ کرده، خودت چی داری؟ خونه دارم؟ اون رو هم که مهندس محسنی یا اوس محسن معمار ساخته. خلاصه به همه چیز و همه کس ارجاع میده جز خودش...
این آدمها کسانی هستن که خودشون رو از همه سر می دونن ولی اگه عمق زندگی شون رو شخم بزنی چیزی جز یه لوزر خاک بر سر نیستن. نه فتح قله ای به نامشون ثبت شده، نه اختراعی، نه ابداعی، نه نوآوری، نه راهکار جدیدی، نه رکوردی، نه هیچی. از وقتی که وارد بازار کار میشن تا وقتی که ریغ رحمت رو سرمیکشن تمام روزهاشون کپی پیست روز اوله، نه بالاتر نه پایین تر، نه بهتر نه بدتر. طرف افتخارش اینه که 20 ساله تعمیرکار خودروئه... میگی خوب! تو این 20 سال شده به فکر بیفتی که یه بارم شده خودت یه ماشین دست ساز بسازی؟ اون یکی 30 ساله توی فلان اداره س(مثلا شهرداری) میگی خوب! شده تا حالا فکر کنی که یه پروسه ای رو برای ارباب رجوع کوتاه ترش کنی؟ اگه قراره فلان مجوز رو بگیره به جای اینکه یه هفته وقتش تلف بشه کاری بکنه که دو روزه کارش راه بیفته؟ اون یکی 30 ساله دکتره. هنوز همون قرص و قطره ای رو به حلق مریض ش میریزه که 30 سال قبل توی دانشکده بهش یاد دادن. نامرد حتا اطلاعات دارویی ش رو هم به روز نمی کنه... خلاصه که این آدمها میشن آدم متوسط و سطحی.
ماشین دست ساز توسط یه نخبه
این پرت و پلاها که میگم البته درباره ی اونهایی هست که حالا هر جور شده دستشون به دهنشون میرسه. وگرنه صحبت کردن از خلاقیت سر کلاس برای ابداع روشهای جدید آموزش از معلم حق التدریسی که سه ماه سه ماه حقوقش عقب افتاده و مستاجره و دخترش بیماره که اصلا خریته. من درباره ی این افراد (که ب برکت سیاستهای داهیانه ی آقایون احمدی نژاد و روحانی تعدادشون روز به روز م داره بیشتر میشه) نه صحبت می کنم و نه قضاوت.
اما طبقه الیت جامعه... الیت کیه؟ به نظر من آدم نخبه کسیه که اگر بهش مسیج بدی که مهندس روزت مبارک در جواب ت فحش خارمادر بده... اگرم حضوری روز مرد رو بهش تبریک بگی در بهترین حالت بهت بگه: مرد دیدی بکش روت! و در بدترین حالت هم با لنگه کفش بکوبه تو ملاج ت. این آدم رو اگه جایی دیدی سفت بچسب که ارزش داره جون ت رو به خاطرش بدی.
پی نوشت: حالا ممکنه بپرسی : خود که این همه گوز گوز می کنی و زر مفت میزنی از خودت چی داری؟ راستش ..... من؟ خوب! من بلدم جوک تعریف کنم. اون همکارام که پای بساط جوک تعریف کردن م بودن دقیقا می دونن که چی میگم.... حالا خیلی با بضاعت نیستم ولی باز وضعیتم از فقر مطلق و جمود ذهنی متوسطین سطحی بهتره.
"در زندگی لحظاتی هست که جواد بودن نه تنها اجتنابناپذیر است، بلکه نص صریح رباعیات خیام است."
آزموسیس جونز.
تا حالا توی زندگی براتون پیش اومده که به یه آدم خیلی خاص برخورد بکنید؟ منظورم از خاص کسیه که درباره هر چیزی اطلاعات داشته باشه؛ نه اطلاعات سطحی، اطلاعات عمیق. یعنی هر راهی رو تا ته ش رفته باشه از کارگری ساختمون تا استادی دانشگاه. کسی که درباره ی تمام مسائل مورد علاقه ی شما بتونه اظهار نظر کارشناسی کنی؛ از فلسفه و اخلاق بگیر تا جامعه شناسی و زیست شناسی و فیزیک و ادبیات و شعر. این همون کسیه که قدیمها بهش میگفتن حکیم (و البته یادت باشه که اون قدیمها به پزشک میگفتن طبیب ولی چون بیشتر اطباء دنبال فلسفه و ... میرفتن به بعضیاشون حکیم هم میگفتن).
جواب سوال اول بحث رو خودم میدونم؛ خیر. اگه به همچی آدمی برخورد کرده بودی عوض اینکه الان بشینی و پرت و پلاهای منو بخونی سرتو گذاشته بودی روی زانوش و داشتی به حرفاش گوش می دادی. به همچی آدمی که می رسی انگار تشنه ای هستی توی بیابون که به یه چشمه ی آب زلال رسیده باشی. دیگه ول کردن ش برات میشه جون کندن.
من خودم م البته همچی کسی رو توی زندگی م نداشتم اما در دنیای مجازی یکی شو پیدا کردم: آزموزیس جونز. آزموزیس، برخلاف این حقیر، با اسم مستعار مینوشت. برای همین نمیدونیم دقیقا کیه. اما یه حدثهایی میشه درباره ش زد: مرد، حدود 50 ساله، مجرد، ساکن آمریکا، پزشک و همین. این مشخصات با خیلیا جور در میاد پس بیخودی دنبال ش نگرد. ی بار ی نوشته شو اینجا بازنشر کردم. ی کوچولو از ی نوشته ی دراز ش رو اینجا می ذارم محض نمونه:
از نظر من نه تنها شستشوی مغزی بد نیست، و نه تنها خانهتکانی مغزی بد نیست، بلکه کوبیدن افکار کلنگی و تبدیل آنها، نه به فضای سبز، بلکه به جادهی کمربندی و میانبر هم خیلی خوب است. تمام افکار و اندیشههای بشری تاریخ مصرف دارند و خودت میدانی اگر کنسرو در-قلنبه بخوری، چه میشود. مغز آدم مثل یک تردمیل است که اگر نخواهی مثل تام و جری بروی لایش و تبدیل به اعلامیه شوی، باید به دویدن ادامه بدهی و خب لاجرم لاغر میشوی. افکار چربت آب میشوند. ولی آدم عاقل که خودش را از چلوکباب محروم نمیکند. میکند؟
میلمباند و دوباره کلهاش خپل میشود. ولی این همان چربی و پیه سابق نیست. چربی نو است. برف نو. برف نو. تو که خودت آنهمه از بوی ماندگی روغن در ماهیتابه بدت میآید. اصلاً چرا راه دور برویم. اندیشههای در-قلنبه، بر خلاف قانون بقای ماده و انرژی، باید از بین بروند تا جا برای اندیشههای نو، باز شود. نه اینکه یک جوان عرقکردهی کت و شلواری، سایز ۵۸، با یک دوشیزهی رسیده که چهار-پنج پرّه گوشت اضافی هم دارد، جلوی تاکسی پیکان بنشیند. بیا گشاد زندگی کنیم. به هم فضا بدهیم. «جاده خدا» بدهیم. بیا سبک زندگی کنیم. همین کلمهی سبکمغز هم الکی منفی شده. از یک جایی به بعد، توی زندگی، هر شکلی از سبکی، فضیلت است. به قول مولانا، ما ز بالاییم و بالا میرویم. مثل حباب، مثل دود کباب.
وبلاگ ش رو هم خیلی وقته که تعطیل کرده. اما میتونید نوشته هاش رو اینجا و اینجا بخونید. و اگر هم دوست داشتید می تونید این فایل رو دانلود کنید و همه ش رو یه جا بخونید.
آن سفر کرده که یک قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
بعضی از حرفها رو انقدر از بچگی توی گوش آدم می خونن که آدم فک می کنه اینها وحی منزل هستند و اگر بر خلاف اونها عمل بشه آسمون به زمین میاد یا زمین به آسمون میره. بچه که بودیم میگفتن:" آدم نباید آتیش بازی کنه! آتیش بازی کنی شب می شاشی تو جات! " راستش ما خیلی شبها آتیش بازی نمیکردیم اما صبحش میدیدم که لاحاف و دوشک مون بارونیه.
یا مثلا میگن که دولت باید برای همه مدرسه مجانی درست کنه و هر کسی که خواست درس بخونه از اول ابتدایی تا روزی که دیپلم بگیره رو باید خرج ش رو دولت بده. حالا با چه منطقی والله اعلم؟ یا مثلا میگن دولت باید دانشگاه داشته باشه و از جیب پیرزن و پیرمرد فقیر دربیاره بده به من که بچه گوساله مو با پول مالیات فقرا بفرستم بره دانشگاه درس بخونه که از دانشگاه اومد بیرون بشه راننده اسنپ (قصد توهین به رانندگان عزیز اسنپ رو ندارم حتا اگر دختر مردم رو وسط بیابون پیاده کنن که چرا یه تار موت بیرونه؟).
یکی از این گزاره های جعلی و بیخودهم این هست: هر کشوری باید یه دولت ملی داشته باشه و هر دولت ملی باید یه بانک مرکزی داشته باشه و هر بانک مرکزی وظیفه داره یه پول ملی در اون کشور به جریان بیندازه.
این که تنها دولت و دولت باید پول چاپ کنه انقدر توی گوش ما خونده شده که هر نوع دیگه ای از انتشار پول رو مساوی با کفر ابلیس می دونیم. اما واقعیت های تاریخی چیزهای دیگری میگن. اونها که زیارت کربلا و نجف نائل شدند شاهد بودند که در این شهرها همزمان با دینار عراق، دلار آمریکا و ریال ایران هم رواج داشته و بدون هیچ اشکالی مردم ازشون استفاده می کردن. در غرب افغانستان هم الان همین وضع حاکمه. در زمان ساسانیان هم در خاورمیانه هم دینارهای طلای بیزانسی رواج داشت و هم درهم های نقره ی ساسانی.
قبل از اینکه به معرفی کتاب فون هایک بپردازم بیایید و چند وضعیت فرضی رو با هم مرور کنیم:
فون هایک در کتاب خصوصی سازی پول در حدود 50 سال قبل (کتاب مال 1976 هست) موقعیت فرضی رو در نظر میگیره که چند بانک خصوصی اجازه نشر ارزهای خصوصی خودشون رو داشته باشن. چه اتفاقی می افته؟ هر بانکی می خواد ارز بیشتری روانه بازار کنه تا وضع ش بهتر بشه ولی برعکس با زیاد شدن اون ارز ارزش ش نسبت به ارزهای دیگه کم میشه و در نتیجه خود بانک ضرر میکنه. در نتیجه هر بانکی که دست به انتشار ارز خصوصی می زنه باید انتظار ارز خودش رو کاملا کنترل کنه و حجم اون رو به اندازه ای نگه داره که ارزش ارز اون بانک مثلا به اندازه یه مقدار ثابتی از طلا یا نقره یا مثلا نفت خام بشه. در این صورت در یک حاشیه ی کوچکی میتونه با وام دادن یا جمع کردن ارز از بازار ارزش ارز خودش رو حفظ کنه. مردم هم که ببین یه ارزی وجود داره که ارزش ش تقریبا ثابت هست متمایل میشن که ازش بیشتر و بیشتر استفاده کنند و خود به خود این ارزهای خصوصی رایج میشن. بانکهایی هم که وسوسه بشن و بی خود و بی جهت ارز بی حساب کتاب وارد بازار کنند بعد از یه مدت اعتماد مردم رو از دست می دن و خود به خود ورشکسته میشن.
هایک میگه که الان شاید امکان انتشار این ارزها وجود نداشته باشه اما با رشد کامپیوتر و برنامه های کامیپوتری بانکها می تونن اطلاعات کافی از بازار و قیمتها کسب کنند و حجم ارزی رو که انتشار می دهند به خوبی مدیریت و کنترل کنند. از دید فون هایک انتشار ارزهای خصوصی میتونه انتظارات مردم رو برای داشتن یه پول با ارزش ثابت (تقریبا ثابت البته) برآورده بکنه. این نظریه شاید هنوز در جامعه ما زود باشه که مطرح بشه ولی انقلابی که تکنولوژی بلاک چین ارائه کرد و ورود پولهایی که حتا توسط یک بانک حرفه ای هم منتشر نشدن به بازار نوید این رو میده که کم کم پولهای ملی و اسکناس جای خودشون رو به رمزارزهایی مانند اتریوم و بیت کوین بدهند.
البته هر کاری در اوایل مشکلات خودش رو خواهد داشت. فرض کنیم که من یه قرار داد ببندم که مثلا پشت بام شما رو ایزوگام کنم و به جای دستمزد اتریوم بگیرم. در همان لحظه که شما دارید اتریوم رو به حساب من واریز می کنید یک شبکه از هکر های اتریوم رو هک بکنند و پول شما دود بشه و بره هوا (محض اطلاعتون اتریوم یه بار هک شده). یعنی اتریوم کلا از صحنه خارج بشه. حالا اگر من برم دادگاه شکایت کنم، دادگاه بر اساس کدوم رمزارز یا پول ملی یا چی بدهکارم رو به پرداخت بدهی ش محکوم کنه؟ یعنی میخوام بگم که چه پول خصوصی و چه رمزارز هنوز از ابعاد حقوقی، اجتماعی، روانشناسی و ... زیادی باید به دقت مطالعه بشن تا بتونند به درستی جای پول های خصوصی رو بگیرن.
با وجود این اشکالات( که بعضی در آینده با تکنولوژی های جدید حل خواهند شد) هایک انتشار پول خصوصی رو حلال بسیاری از مشکلات میدونه: