یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

هیچ چی تو دنیا به اندازه اون ارزش نداشت


 

یک مأمور امنیتی ،با بازی حمید فرخ نژاد و با نام مستعار هوشنگ رستگاری، در دانشگاهی در یک روستا یا شهر دورافتاده نام نویسی می کند. هدف او تحت نظر گرفتن دانشجویی با نام ارغوان کامرانی ،با بازی خزر معصومی، است. سرویس امنیتی که هوشنگ را در استخدام دارد منتظر است تا پدر ارغوان ،با نام سازمانی شفق و با بازی فرهاد قائمیان، برای دیدن تنها دخترش آفتابی شود و او را دستگیر کند. هوشنگ بعد از تعقیب و مراقبت ارغوان دلباخته وی می شود و زمانی که شفق قرار است به دیدن ارغوان بیاید تصمیم می گیرد بر خلاف دستورات سازمان مطبوعش عمل کرده و پدر را به دختر برساند. در درگیری بین نیروهای سازمان امنیتی و دوستان شفق ،که از تسلیم شدن وی واهمه داشتند و در پی قتل او بودند، شفق تیر خورده و در آغوش دخترش جان می سپارد و هوشنگ هم متواری می شود.


"به رنگ ارغوان" ابراهیم حاتمی کیا را دیدم، آن هم دو بار پشت سرهم. می گویند که این فیلم پس از تولید سالها در توقیف بوده و در نهایت پارسال با کوشش های آقای رحیم مشایی اجازه اکران گرفته است. علت توقیف فیلم را دستور وزارت اطـــلاعات می دانند. راستش من هر چه نگاه کردم علتی برای این دستور ندیدم. فیلم در حقیقت نه سیاسی است و نه به سرویسهای امـنیتی می پردازد. داستان بالا می توانست در هر کشوری اتفاق بیافتد، چین، الجزیره، کانادا. محور اصلی فیلم در تقابل بین وظیفه شناسی بدون چون و چرا و عواطف انسانی می گذشت. تظاهرات و مخالفتهای دانشجویان هم که در فیلم به تصویر کشیده شده بود، مخالفتهای زیست محیطی بودند و نه سیاسی. هیچ اشاره ای به نام سازمان اطـلاعاتی که قصد دستگیری شفق را دارد و هیچ اشاره ای به سازمانی که شفق درش عضو هست در طول فیلم نمی شود. حتی زمانی که هوشنگ در حال شکنجه محسن ، عاشق ارغوان، بود تا ازش حرف بکشد محسن می گوید که پدر و مادر ارغوان عضو گروه های مخالف حکومت هستند و از اسم خاصی استفاده نمی کند. خود ارغوان هم در هنگام اعتراف برای هوشنگ درباره گذشته اش از اشاره مستقیم به این موضوع سربازمیزند و در انتها بیننده هیچگاه نخواهد فهمید که این دو سازمان رقیب در حقیقت چه سازمانهایی هستند. حاتمی کیا با ظرافت تصمیم گرفته تا فیلمش رو طوری بسازد که تاریخ مصرف نداشته باشد و در همه زمانها و مکانها قابل دیدن باشد.


به هرحال چند نکته در فیلم دیدم که به آنها اشاره می کنم:

1-تیتراژ فیلم با تصویر چرخهای ماشین مأمور امنیتی آغاز می شود. شهاب-8 بدون توجه و با سرعت به درون یک گله گوسفند می راند. شاید گوسفند نمادی از بیگناهی باشد. مأمور وظیفه شناس تنها در فکر انجام وظیفه خود است و کاری به گناهکار بودن یا بی گناهی سوژه خود ندارد. او بدون توجه به اینکه در راه انجام وظیفه اش چند نفر را ممکن است زیر بگیرد،یا زندگی شان را به هم بریزد، تنها به مقصد و هدفش ،که توسط سازمان مطبوعش تعیین شده، توجه دارد.

2-پس از آن می بینیم که هوشنگ از جاده اصلی خارج شده و وارد راه فرعی می شود. گویی که این مأموریت ویژه قرار است او را از راهی که قبلا در آن قرار داشت جدا کرده و مسیر جدیدی را برای زندگی اش ترسیم کند.به قول معروف طرف به خاکی می زنه.

3- اولین کاری که هوشنگ پس از اتاق گرفتن می کند نگاه کردن از درون پنجره به خانه ارغوان است و پس از آن وضوگرفتن. هوشنگ در طی فیلم بارها مشغول راز و نیاز و نماز خواندن است ولی حتی قبل از رسیدن به خالق باید به هدفش نگاهی بیاندازد.

4-اتاق هوشنگ در تضاد با اتاق ارغوان است که خود شاید نمادی از تفاوت در فضایی باشد که آن دو در آن زندگی می کنند. مأمور وظیفه شناس بر روی دو تکه چوب میخوابد، اتاقش کمترین آرایه های ممکن را دارد و اسباب زندگی او محدود می شود به ابزار کارش. اما اتاق ارغوان سرشاراز زندگی است. کتاب، کمد لباس، چراغ شب و... همه نشان این است که ارغوان در حال زندگی کردن است. اتاق هوشنگ عاری از نور است، پرده ها همیشه کشیده و نور اندک می باشد شاید نور کمی به زندگی او می تابد و شاید او طاقت روشنایی را ندارد. شهاب-8 همه چیز را تنها در پرتو نور سازمانش می بیند.

5- زمانی که در اثر تب هوشنگ به رویا می بیند خود را در اتاق ارغوان و درحالیکه او را با تفنگ نشانه رفته می یابد. صدای پس زمینه صدای زوزه کشیدن گرگ است.

5- در ابتدای فیلم تصویر بک گراند ویندوز لپتاپ هوشنگ زنی را در حال راه رفتن از میان تعداد زیادی قبر خالی است. هوشنگ اصرار دارد که بگوید هدف من متعالی و الهی است و درنهایت همه با به دیدار خالق خویش می شتابیم. در صحنه ای که هوشنگ با ارشد خود وارد بگومگو بر سر ارغوان و سرنوشتش می شود. ارشد، با بازی رضابابک، جمله خود را با آیه "انا لله و اناالیه راجعون" شروع می کند. به درستی که ما برای خداییم و به سوی او باز می گردیم آموزشی بود که هوشنگ فراگرفته بود اما در همان صحنه پس از خارج شدن ارشد تصویر ارغوان را بر روی صفحه ویندوز می بینیم که نشان می دهد عشق زمینی جای همه چیز را در زندگی هوشنگ گرفته.

6- هوشنگ اصرار دارد که ارشدش او را بکشد چون خود را عاملی برای خراب شدن مأموریت می داند. او ،که هنوز رگه های قوی از وظیفه شانسی دارد، اعتقاد دارد که اگر عاملی بین او وظیفه اش مانع شد باید هر جور که شده آن مانع را رفع کند حتی اگر آن مانع خود وی باشد. ارشد ،هم که در حقیقت نقش مرشد هوشنگ رادارد، او را بهتر از خودش می شناسد و این وظیفه را به خود هوشنگ واگذار می کند. البته چون از وظیفه شناسی شاگرد/مریدش آگاه است گلوله را از تنفگ خارج می کند چرا که می داند هوشنگ در برابر وظیفه تمرد نمی کند و دیدیم که نکرد.

یکی از زیباترین دیالوگهای فیلم دیالوگ همین صحنه است:

هوشنگ- سلام! بی خبر چرا؟!

ارشد- ما از شما بی خبر.

-من هر خبری که بود فرستادم.

-هوالحبیب. این کد جدیدیه؟

-می خواستم ارتباط باشه.

-هوالقادر، هوالعادل،هوالعالم،هوالکاشف،هوالشافی و این آخری... هوالحبیب. حاشیه گزارش مهمتر از متنه.

-اینا اسمای خداس.

-عجب! نمی دونستم!درخواست انتقال دادی.

-نفرستادم من.

-ولی من خوندم.توضیح می دی یا خودم شروع کنم؟

-شما بفرمایید.

- انا لله و انا الیه راجعون. احساس برای ما موریانه نیست بلکه...

-سیانوره، ولی این هوس نیست.

-تفسیر نکن.اون چی داره؟

-هیچی.

-هیچی؟! تو این همه مأموریت بودی. مگه مثه اون کم دیدی؟

- با اونای دیگه فرق می کنه.

-جای تو دیگه اینجا نیست. حاضرشو بریم.

-امشب؟

-همین حالا.

-ولی اون تو خطره.

-نمی ذارم طوریش بشه.

-نمی تونید.

-قولشو می دم.

-من باید بمونم.

-این تمرده.

-شما با پدرش کار دارید...

-اون پرونده رو بندازش دور. حالا مهم اینه که تو کجا ایستادی.

-اجازه بدید من یه کم فکر کنم.

-می دونی که فرصت نیست.

-تو اگه جای من بودی با شهاب-8 چیکار می کردی؟

-حذفش می کردم.

-و اگه به اندازه من دوستش داشتی؟

-همین حالا حذفش می کردم.

شهاب هفت تیرش را روی میز قرار میدهد و به حالت سلام آخر نماز دو زانو می نشیند. ارشد تفنگ را از پشت سر به دستش می دهد می جواب می دهد:

-کار خودته.


از نکات مثبت به رنگ ارغوان اینه که شعار توش کمتر به چشم می خورد. جملاتی مثله "چشمات نمیدید. ندیدی با بسیجی چه کردند." (از کرخه تا راین) توی این فیلم جایی ندارند. اگر هم پیامی هست تا اونجا که ممکنه سعی شده به صورت غیرمحسوس باشه. مثل صحنه اعدام ها در آخر فیلم که می خواهد بیان کند گرفتن زندگی درختان با گرفتن زندگی انسانها فرق چندانی ندارد. تنها در اواخر فیلم که هوشنگ تصمیم به ترک محل می گیرد ارغوان بر سرش فریاد می کشد که "شما مردا همتون مثه همید. تواَم مثه بقیه." که البته با شناختی که من از مردا دارم خیلی هم بیراه نمی گه.

 این جمله "تو اگه جای من بودی چیکار می کردی؟" چند بار در طول فیلم تکرار می شود. همه به گونه ای می خواهند که شهاب-8 خودش را به جای آنها بگذارد و به جای آنها تصمیم بگیرد. آیا ما انقدر با خودمان صداقت داریم که در این موارد تنها به منافع طرف مقابل بیاندیشیم و به نفع وی سخن بگوییم؟شهاب-8 اینگونه بود.

 

بعد از این میزانِ خود شو

از این شعر مولوی خیلی لذت می برم:

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش

خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش 

هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای  شدند

عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش

ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !

بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش

یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق

گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهی ای

پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش

باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم

رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش

خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال

هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیمارانِ غم

ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش

من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان

هر زمانم عشق جانی می‌دهد زَ افسون خویش

دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد

گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش

آره دیگه... لیک از ماه روز افزون خویش

خلاقیت و نبوغ در سه گام

مواد لازم: یک (ترجیحا چند داستان) خطی، یک قیچی مقداری چسب

گام اول: داستان را به 3 یا 4 قسمت تقسیم می کنید.

گام دوم: قسمت های اول را در آخر و قسمتهای آخر را در اول قرار می دهید.

گام سوم: معجون حاصل را با چسب به هم می چسبانید.

گام چهارم: اگر از چند داستان استفاده می کنید می توانید قسمتهای مختلف آنها را با هم مخلوط کنید.

معجون خلاقیت شما از نوع معجون "مؤتمن" آماده است.

دیشب که فیلم "صداها" را دیدم این فکر به ذهنم رسید. البته کسانی که از سینما سردر میارن بعدا به من خرده خواهند گرفت که:"آخه تو رو چه به این حرفها؟!"

به هرحال...

فکر کنید اگر چوپان دروغگو یا دهقان فداکار را به این صورت خلاقانه بسازیم چه از آب درخواهند آمد؟

مثلا همچین چیزی:

مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.

مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه هایشان برگشتند.

ز آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.

پسرک هر چه فریاد می زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید....
ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می گوید و می خواهد آنها را اذیت کند.

مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می خندید و می گفت : من سر به سر شما گذاشتم.

مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

از آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک ...

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند.او تقریبا تمام روز را تنها بود.

یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه قکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.

پی نوشت: چهره خانم نونهالی در این فیلم شباهت زیادی با چهره خانم مدونا در اون کلیپی شده بود که در کلیپ کلی سگ و کلاغ و بیابان نشان می دادند.