یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

معبود های من- قسمت دوم: آزموزیس جونز


قسمت اول

https://s17.picofile.com/file/8425418618/in.jpg


"در زندگی لحظاتی هست که جواد بودن نه تنها اجتناب‌ناپذیر است، بلکه نص صریح رباعیات خیام است."

آزموسیس جونز.

تا حالا توی زندگی براتون پیش اومده که به یه آدم خیلی خاص برخورد بکنید؟ منظورم از خاص کسیه که درباره هر چیزی اطلاعات داشته باشه؛ نه اطلاعات سطحی، اطلاعات عمیق. یعنی هر راهی رو تا ته ش رفته باشه از کارگری ساختمون تا استادی دانشگاه. کسی که درباره ی تمام مسائل مورد علاقه ی شما بتونه اظهار نظر کارشناسی کنی؛ از فلسفه و اخلاق بگیر تا جامعه شناسی و زیست شناسی و فیزیک و ادبیات و شعر. این همون کسیه که قدیمها بهش میگفتن حکیم (و البته یادت باشه که اون قدیمها به پزشک میگفتن طبیب ولی چون بیشتر اطباء دنبال فلسفه و ... میرفتن به بعضیاشون حکیم هم میگفتن).

جواب سوال اول بحث رو خودم میدونم؛ خیر. اگه به همچی آدمی برخورد کرده بودی عوض اینکه الان بشینی و پرت و پلاهای منو بخونی سرتو گذاشته بودی روی زانوش و داشتی به حرفاش گوش می دادی. به همچی آدمی که می رسی انگار تشنه ای هستی توی بیابون که به یه چشمه ی آب زلال رسیده باشی. دیگه ول کردن ش برات میشه جون کندن.

من خودم م البته همچی کسی رو توی زندگی م نداشتم اما در دنیای مجازی یکی شو پیدا کردم: آزموزیس جونز. آزموزیس، برخلاف این حقیر، با اسم مستعار مینوشت. برای همین نمیدونیم دقیقا کیه. اما یه حدثهایی میشه درباره ش زد: مرد، حدود 50 ساله، مجرد، ساکن آمریکا، پزشک و همین. این مشخصات با خیلیا جور در میاد پس بیخودی دنبال ش نگرد. ی بار ی نوشته شو اینجا بازنشر کردم. ی کوچولو از ی نوشته ی دراز ش رو اینجا می ذارم محض نمونه:

از نظر من نه تنها شستشوی مغزی بد نیست، و نه تنها خانه‌تکانی مغزی بد نیست، بلکه کوبیدن افکار کلنگی و تبدیل آنها، نه به فضای سبز، بلکه به جاده‌ی کمربندی و میانبر هم خیلی خوب است. تمام افکار و اندیشه‌های بشری تاریخ مصرف دارند و خودت می‌دانی اگر کنسرو در-قلنبه بخوری، چه می‌شود. مغز آدم مثل یک تردمیل است که اگر نخواهی مثل تام و جری بروی لایش و تبدیل به اعلامیه شوی، باید به دویدن ادامه بدهی و خب لاجرم لاغر می‌شوی. افکار چربت آب می‌شوند. ولی آدم عاقل که خودش را از چلوکباب محروم نمی‌کند. می‌کند؟

می‌لمباند و دوباره کله‌اش خپل می‌شود. ولی این همان چربی و پیه سابق نیست. چربی نو است. برف نو. برف نو. تو که خودت آن‌همه از بوی ماندگی روغن در ماهی‌تابه بدت می‌آید. اصلاً چرا راه دور برویم. اندیشه‌های در-قلنبه، بر خلاف قانون بقای ماده و انرژی، باید از بین بروند تا جا برای اندیشه‌های نو، باز شود. نه اینکه یک جوان عرق‌کرده‌ی کت و شلواری، سایز ۵۸، با یک دوشیزه‌ی رسیده که چهار-پنج پرّه گوشت اضافی هم دارد، جلوی تاکسی پیکان بنشیند. بیا گشاد زندگی کنیم. به هم فضا بدهیم. «جاده خدا» بدهیم. بیا سبک زندگی کنیم. همین کلمه‌ی سبک‌مغز هم الکی منفی شده. از یک جایی به بعد، توی زندگی، هر شکلی از سبکی، فضیلت است. به قول مولانا، ما ز بالاییم و بالا می‌رویم. مثل حباب، مثل دود کباب.


وبلاگ ش رو هم خیلی وقته که تعطیل کرده. اما میتونید نوشته هاش رو اینجا  و اینجا بخونید. و اگر هم دوست داشتید می تونید این فایل رو دانلود کنید و همه ش رو یه جا بخونید.


آن سفر کرده که یک قافله دل همره اوست

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش