یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

بباید ترسید از آن خدای که داند فردا چه خواهد بود

قبلا از تذکره الاولیا نوشته بودم. گفته بودم اگر به جمله جالبی برخوردم اینجا می گذارمش. حال:


عین القضات همدانی

چون حدیث مردان خداکنند، تو گنگ و لال و کور وکر باش تا بود که روزی تو نیز دزیده نظری کنی.

ایمان دو نیمه است: نیمه ای صبر و نیمه ای شکر. صبر در فراق و شکر در وصال.

بباید ترسید از آن خدای که داند فردا چه خواهد بود.

ای دوست عمل صالح سبب هدایت است اما عادت نه از طاعت بود.

جهد کن تا پیوسته از مال و جاه تو، راحتکی به مستحق برسد و اگر صاحبدل از تو آسایش یابد، آن را عظیم دولتی دان.

چون اعمال از راه عادت بود نه به فرمان صاحب دل، آن را هیچ ثمره نبود جز زیادت نفاق و ریا و شرک و عجب و دیگر صفات مذموم.

جوانمردا! بلند بختان مریدان، راه به اهل کمال ببرند از پیران و بی دولتان مردم با مدبری بمانند چون خود!

شقیق بلخی

راه خدای در چهار چیز است، یکی امن در روزی و دوم اخلاص در کار و سوم عداوت با شیطان و چهارم ساختن مرگ

بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

وقتی، نماز شام حسن (بصری) به در صومعه ی او(حبیب عجمی)  بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده، حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد می خواند.(در تلفظ عربی الحمدالله اشتباه می کرد.)

(حسن)گفت:نماز در پی او درست نیست. بدو اقتدانکرد؛ و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب در آمد بخفت. حق را –تبارک و تعالی- به خواب دید.

(حسن)گفت:ای بار خدای! رضای تو در چه چیز است؟ گفت: یا حسن،رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی. گفت: بار خدایا! آن چه بود؟ گفت:اگر تو نماز کردتی از پس حبیب، رضای ما دریافته بودی، و این نماز بهتر از جمله ی نماز عمر تو خواست بود، اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.

تذکره الاولیا چندان نیاز به معرفی ندارد. کتابی است در شرح حال عرفا و اولیا که توسط شیخ فریدالدین عطار نوشته شده است. کتاب من تصحیح نیکلسون است با مقدمه قزوینی. البته نسخه ای دیگر در کتابخانه اداره داریم که آن هم تصحیح نیکلسون است اما با مقدمه ای متفاوت از نسخه من و البته آن مقدمه هم از علامه قزوینی.

عطار ذکر هر کدام از عرفا را با نثری مسجع آغاز می کند و بعد به ذکر فضایل و حکایاتی درباره او می پردازد. اغلب موارد روایتهای عطار به خرق عادات و کرامات ختم می شوند و قسمت عمده ای از تذکره هر صوفی را همین اعمال خارق العاده تشکیل می دهند. ممکن است که این اعمال از نظر انسان امروزی امری عجیب یا غیر ممکن به نظر برسد اما هدف عطار از بیان این گونه روایات نه تأکید بر قدرتهای ماورایی صوفیان بلکه رسیدن به یک نکته یا پیام اخلاقی است. همان طور که در حکایت بالا می بینیم حسن بصری خدا را در خواب می بیند و حتی قادر است با خدا وارد مذاکره شود اما در نهایت تنها نصیب او این پند است که "پاک کردن دل در راه ما مهم تر از ادای صحیح کلمات است" یا به قول مولانا "ما برون را ننگریم و قال را/ ما درون را بنگیرم و حال را".

اما بخش مهمتر تذکره الاولیا به نظر من سخنان قصاری است که از عرفا و اولیا در متن کتاب آمده است. نمونه هایی از آنها را در زیر آورده ام و باز هم اگر چیز جالبی پیداکردم در اینجا خواهم آورد.

تذکره الاولیا کتابی است زیبا با متنی آهنگین و مسحور کننده. هر کسی در هر سطحی می تواند از آن بهره بگیرد به شرطی که در پی یافتن راز طی الارض و دیگر کرامات در نیاید. بایزید (در همین کتاب) می گوید: مرا کریم باید نه کرامت. یا در جای دیگر فرموده: آنچ مراست از فضل اوست نه از فعل من.


ابوحفص حداد:

مهمان را چنان باید داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود.

خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید.

سری سقطی:

پنج چیز است که قرارنگیرد در دل اگر در آن چیزی دیگر بود؛ خوف از خدای، رجا به خدای، دوستی خدای، حیا از خدای، انس به خدای.

فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستان را بخدای بازخوانند.

عارف آفتاب صفت است  که بر همه عالم بتابد

و زمین شکل است که بار همه موجودات کشد

و آب نهاد است که زندگانی دلهاء همه بدو بوذ

و آتش رنگ است که عالم بدو روشن گردد.

ادب ترجمان دل است.

 

از یار جرم آید واز تو غرامت

من شاید بیشتر از 4-5 نسخه مختلف مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری را که الان در بازار موجود هستند نگاه کردم ولی در هیچکدام مقالات خواجه را نیافتم. بیشتر این نسخه ها به مناجاتنامه و حداکثر الهی نامه و رباعیات خواجه بسنده کرده اند. من یک جلد مناجاتنامه خواجه عبدالله انصاری دارم که چاپ انتشارات مجرد و متعلق به سال 1372 است.تصحیح نسخه توسط آقای رحیم فضلی انجام شده و مقدمه آن را آقای محمدباقر صدرا نوشته اند. جلدکتاب صحافی شده است و بسیار خوش رنگ کار شده است. در نهایت این قسمت را از مقالات خواجه انتخاب کردم. بعدا هم قسمتهایی از مقالات را اینجا خواهم گذاشت.

شانزده چیز دوستی و بندگی را شاید:

اول جودی باید بی حاجت، دوم صحبتی باید بی آفت، سیم موافقتی باید بی مخالفت، چهارم نشستی باید بی ملامت، پنجم گفتی باید با سلامت، ششم یاری باید بی عداوت، هفتم عشقی باید بی تهمت، هشتم دیده ای باید با امانت، نهم شناختی باید بی جهالت، دهم خاموشی باید با عبادت، یازدهم حکم راستی باید با اشارت، دوازدهم نفسی باید بی خیانت، سیزدهم لقمه ای باید با حلالت، چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت، پانزدهم شب نماز باید و روز زیارت، شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.

مقالات خواجه عبدالله انصاری

آئینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید

سلطان محققان، ابراهیم خواص رحمة الله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی: کاشکی من خاک قدم آن سر پوشیده بودمی.

گفتند: ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی؟

گفت: روزی وقتم خوش شد، قدم در بیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته. متعجب بماندم.

پرسیدم که: این چیست و این قصر آن کیستٍ؟

گفتند: آن ملکیست و او را دختری است دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از تجربۀ او عاجز آمده اند.

در سویدای من گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک. چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت: ای جوانمرد! ترا اینجا چه حاجت؟

گفتم: شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم.

مرا گفت: بر کنگره های قصر نگاه کن.

گفتم: نگاه کردم و پس درآمدم.

گفت: این سرهای کسانی است که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند. تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد، سر تو هم اینجا بود.

پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند. چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت: مقنعه را بیار خود را بپوشم.

گفت: ای ملکه! چندت مرد طبیب آمدن و از هیچکس خود را نپوشانیدی، چونست که از وی می پوشی؟

گفت: آنها مرد نبودند. مرد این است که اکنون درآمد.

گفتم: السلام علیکم.

گفت: علیک السلام. ای پسر خواص!

گفتم: چون دانستی که من پسر خواصم؟!

گفت: آنکه تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا ترا بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن؟ آئینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید. ای پسر خواص! دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟

این آیت بر زبانم گذشت: الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله.

چون این آیت بشنید آهی کرد و بی هوش شد. چون بهوش بازآمد گفتم: ای دختر! برخیز تا ترا به دیار اسلام برم.

گفت یا شیخ! در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟

گفتم: آنجا کعبه مکرم و معظم است.

گفت: ای ساده دل! اگر کعبه را ببینی بشناسی؟

گفتم: بلی.

گفت: بالای سر من نگاه کن.

نگاه کردم، کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می کرد.

مرا گفت: یا سلیم القلب! این قدر ندانی که هر که به پای کعبه رود، او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود، کعبه او را طواف کند؟ فأینما تولوا فثم وجه الله.

سعدی

یادت نکنم که نه فراموش منی

نامه های عین القضات دو جلد کتاب قطور هستند. راستش من فقط فرصت کردم نگاهی به اونها بیاندازم. این نامه نامه سی وششم هست و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. عین القضات را بیشتر از طریق دکتر شریعتی می شناسم. در کویر بارها بهش ارجاع شده. بعله دیگر عاشق را با معشوق چه حساب؟


سلام به  برکت می رسانم. و او وصیت می کند پیوسته که چون چیزی می نویسی سلام می رسان!...طمع داشتن عاشق به ناز کردن معشوق از تردامنی بود، به نزدیک مردان، تو کجایی؟

و هان هان! تا نپنداری که این مقام مُنتهیان بود در عشق. این هنوز در خامی بِدایت  عشق بود. اما بدایتِ نهایتِ عشق آن بود که عاشق معشوق را فراموش کند. عاشق را با معشوق چه حساب؟ عاشق را کار واعاشق است، وادرد و واحسرت.

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان؟

هجران و وصال تو مرا شد یکسان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان

خواهی تو وصال جوی و خواهی هجران

این بدایتِ منتهیان است در عشق که می رود. نهایتش که گوید، و که تواند شنید؟... اما اگر آنکه تو مستی مستحق آنی بنویسم کی طاقت داری؟...

در فراق ظاهر بوی، از آنچه به تو رسید چندین فریاد کنی که نتوان گفت. اگر در وصال ظاهر فراق درون را بینی کی طاقت داری؟ فراق درون دانی که چه بود؟ آنکه تو از معشوق روی بگردانی، او خود تو را با تو نماید چه جای این است هنوز. می باید که مرد چنان پرورده ی وصال و فراق دانی گردد که از وصال شادمانی نیفزاید و از فراق رنج. این را نهایت عشق مبتدیان خوانند.

و بدایت منتهیان هنوز از صلب پدر بدرنیامدی، و روی "فی قرارٍ مکینٍ الی قدرٍ معلوم" ندیدی. احوال بدایتِ ولادت ندیدی و شیر لطف نخوردی، ترا حدیث کی رسد؟ این نه قهر است و نه جواب تا دانی. این همه را تنبیه دان ترا که هنوز چندان عشق روی ننموده باشد که فراق به اختیار، اختیار کنی. تو این حدیث را که باشی و چه باشی؟ آخر نه در طلبِ دنیا فراق ما اختیارکردی؟....

والله العظیم که ظاهر این کلمات اگرچه قهر است حقیقتش همه لطف است.... باش تا ترا بدایتِ عشق روی بنماید. پس نه عزل ترا یاد بود نه سلطان. پس در بدایت عشق از احوالِ مبتدیان قوت خوری.... ای عزیز! می نویسی که "نسیتُ بمرّّة." حاشا و کلا! یادت نکنم که نه فراموش منی. به جلال و قدرِ لم یزل و لا یزال که اگر نه یاد کردنِ من بودی ترا، اگر ترا هرگز از من یاد آمدی. خرده نگه دار. بوالعجبی تقدیر چه دانی که چه بود؟ دلیران را خطاب با او همه این است....

دانی که ابلیس کیست؟ داعی است در راه او، ولیکن دعوت می کند از او و مصطفی (ص) دعوت می کند با او.

ای عزیز! در وادی دیگر افتادم، و نمی یارم خوض کردن که مبادا که عنان قلم از دستِ اختیار ما بستانند، و آنچه نوشتنی نیست نانوشته به...

آمدم با حدیث تو! یقین دان که وقت را صلاح بود این مفارقت، هم ترا و هم قومی دیگر را. و ارجو که این بار به سعادت، ملاقات بیشتر افتد، کار به گونه ی دیگر بود...

آن ساعت هر حاجت که داری عرض کن، و عربده آنجا کن. و چون در نماز گویی" اهدنا الصراط المستقیم" دل حاضر دار تو که چه می گویی.

جهد کن که چون به سعادت اینجا رسد خود را از میان اشغال دنیوی چون بدر آورد، و از اکنون تدبیر آن کند.... و هرجا که زیارتی نشان دهند میرو، گذشتگان و ماندگان را و ما را نیز یاد می آور و دلخوش دار که امید می بود. که به زودی هر چه صلاح بود بدو رسد. والسلام.

پی نوشت: برکت اسم یکی از مشایخ بوده که ظاهرا برای عین القضات همدانی نقش پیر و مرشد را بازی می کرده است.