یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

برادر کوچولو

به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

سه کریسمس پى در پى بود که پیتر یک «برادر کوچولو» مى خواست. آگهى هاى تلویزیونى مورد علاقه او آنهایى بودند که نشان مى دادند یاد دادن کارهایى که خودش بلد است به «برادر کوچولو» چقدر مى تواند جالب باشد. اما هر سال مادر مى گفت که پیتر براى داشتن یک «برادر کوچولو» آماده نیست، تا امسال.


امسال وقتى که پیتر به سالن پذیرایى دوید، «برادر کوچولو» را دید که آنجا در بین هدایاى کادوپیچى شده نشسته و با قان و قون کودکانه و لبخندى شاد یکى از بسته ها را با دست هاى تپلى اش پرتاب مى کند.

پیتر به قدرى هیجان زده شده بود که دوید و دست هایش را به دور گردن «برادر کوچولو» حلقه کرد. اینجا بود که او متوجه دکمه شد. دست پیتر بر روى چیزى سرد در گردن «برادر کوچولو» فشرده شد و ناگهان «برادر کوچولو» دیگر قان و قون نمى کرد و حتى نمى توانست بنشیند. «برادر کوچولو» یک مرتبه مثل یک عروسک معمولى بى حرکت بر روى زمین ولو شد.

مادر گفت: «پیتر!»

«من نمى خواستم اینطورى بشه.»

مادر «برادر کوچولو» را بلند کرد، او را بر روى دامنش نشاند و دکمه پشت گردنش را فشار داد. صورت «برادر کوچولو» زنده شد و چین برداشت مثل اینکه مى خواهد گریه کند، اما مادر او را بر روى زانویش گذاشت و گفت که پسر خوبى است. او هم اصلاً گریه نکرد.

مادر گفت: «پیتر! «برادر کوچولو» مثل بقیه اسباب بازى هات نیست. تو باید خیلى مراقبش باشى، درست مثل اینکه یک بچه واقعیه.»

او «برادر کوچولو» را روى کف اتاق گذاشت و «برادر کوچولو» تاتى کنان به سوى پیتر رفت. «چرا نمى ذارى به تو در باز کردن بقیه هدیه ها کمک کنه؟»

پس پیتر هم این کار را کرد. او به «برادر کوچولو» نشان داد که چگونه کاغذ ها را پاره و جعبه ها را باز مى کنند. بقیه اسباب بازى ها یک ماشین آتش نشانى، چند کتاب گویا، یک واگن و تعداد زیادى مکعب چوبى بودند. ماشین آتش نشانى، دومین هدیه عالى بود، ماشین، چراغ، آژیر و شلنگ هایى داشت که از آنها گاز سبز خارج مى شد، درست مثل یک ماشین آتش نشانى واقعى. مادر توضیح داد که چون «برادر کوچولو» خیلى گران بوده نتوانسته اند به اندازه پارسال هدیه بخرند. مسئله اى نبود. «برادر کوچولو» بهترین هدیه اى بود که پیتر تا آن وقت گرفته بود.

اولش پیتر فکر کرد که همه چیز خوب پیش مى رود. اولش هر کارى که «برادر کوچولو» مى کرد، سرگرم کننده و جالب بود. پیتر همه کاغذ کادوهاى پاره شده را در واگن گذاشت و «برادر کوچولو» آنها را برداشت و روى کف اتاق انداخت. پیتر شروع به خواندن یک کتاب گویا کرد و «برادر کوچولو» آمد و آنقدر کتاب را تند ورق زد که نمى شد آن را خواند.

اما بعد وقتى که مادر به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند، پیتر سعى کرد به «برادر کوچولو» نشان بدهد که چگونه مى شود با مکعب ها یک برج خیلى بلند درست کرد.«برادر کوچولو» علاقه اى به یک برج واقعاً بلند نداشت. هر بار که پیتر چند مکعب را روى هم مى گذاشت، «برادر کوچولو» با دست بر روى آنها مى زد و آنها را مى ریخت و مى خندید. پیتر هم براى بار اول خندید، همین طور براى بار دوم. اما بعد گفت: «حالا نگاه کن. من یک برج واقعاً بلند مى سازم.»

اما «برادر کوچولو» نگاه نمى کرد. این بار فقط چند مکعب روى هم چیده شده بود که او به آنها ضربه زد.

پیتر گفت: «نه!» او بازوى «برادر کوچولو» را محکم چنگ زد.«نکن!» صورت «برادر کوچولو» چین برداشت. او واقعاً مى خواست گریه کند.

پیتر به آشپزخانه نگاهى کرد و گفت: «گریه نکن، ببین، من یکى دیگه درست مى کنم. ببین چطورى درستش مى کنم.»

«برادر کوچولو» نگاه کرد. سپس ضربه اى به برج زد که فرو ریخت، فکرى به خاطر پیتر رسید.

.....................................

وقتى که مادر دوباره به سالن پذیرایى آمد، پیتر برجى ساخته بود که از قد خودش بلندتر بود، بهترین برجى که تا حالا ساخته بود. پیتر گفت: «نگاه کن!» اما مادر به برج حتى نگاه هم نکرد. او گفت: «پیتر!» و «برادر کوچولو» را بلند کرد و روى دامنش گذاشت و دکمه را فشار داد تا روشن شود. به محض اینکه «برادر کوچولو» روشن شد، شروع به دست و پا زدن کرد و صورتش سرخ شد.

«من منظورى نداشتم.»

«پیتر! بهت گفتم! اون مثل بقیه اسباب بازى هات نیست. وقتى که خاموشش کنى، نمى تونه حرکت کنه، اما هنوز مى تونه ببینه و بشنوه.

اون همه چى رو احساس مى کنه و این اونو مى ترسونه.»

«اون داشت مکعب هاى منو بهم مى ریخت.»

«بچه ها همه شون همین طورن. داشتن برادر کوچولو همین طوریه.»

«برادر کوچولو» جیغى کشید.

«اون مال منه.» پیتر این را آهسته تر از آن گفت که مادر بتواند بشنود. اما وقتى که «برادر کوچولو» آرام شد، مادر او را دوباره روى کف اتاق گذاشت و پیتر گذاشت که تاتى کند و برج را با یک ضربه خراب کند.

مادر به پیتر گفت که کاغذ کادوهاى پاره شده را از روى زمین جمع کند و دوباره به آشپزخانه برگشت. پیتر یک بار این کار را کرده بود، اما مادر از او تشکر نکرده بود. او حتى به این موضوع توجه هم نکرده بود.

پیتر با عصبانیت کاغذها را گلوله کرد و آنها را یکجا توى واگن ریخت تا اینکه واگن تقریباً پر شد. در همین موقع، «برادر کوچولو» ماشین آتش نشانى را شکست. پیتر درست وقتى که او ماشین را بالاى سرش برده بود تا به زمین بیندازد، به طرفش چرخید.

پیتر فریاد کشید: «نه!» همین که ماشین به زمین برخورد کرد، شیشه جلویى ترک برداشت و به بیرون پرت شد و شکست. پیتر حتى یک بار هم با آن بازى نکرده بود و حالا بهترین هدیه کریسمسش شکسته بود.

کمى بعد، وقتى که مادر به اتاق آمد، از پیتر به خاطر اینکه همه کاغذپاره ها را جمع کرده بود، هیچ تشکرى نکرد. در عوض، «برادر کوچولو» را بغل کرد و دوباره روشن کرد. او لرزید و بلندتر از قبل شروع به جیغ زدن کرد.

مادر پرسید: «خداى من! اون چطورى خاموش شده؟»

«من ازش خوشم نمیاد!»

«پیتر، این کار اونو مى ترسونه! گوش کن!»

«من ازش متنفرم! ببرش!»

«تو دیگه نباید خاموشش کنى. هرگز!»

پیتر داد زد: «اون مال منه! اون مال منه و من هر کارى که بخواهم مى تونم باهاش بکنم! اون ماشین آتیش نشونیمو شکسته!»

«اما اون یه بچه س!»

«اون احمقه! ازش متنفرم! اونو از اینجا ببر!»

«تو باید یاد بگیرى که با اون مهربون باشى.»

«اگه از اینجا نبریش، خاموشش مى کنم. من خاموشش مى کنم و یه جایى قایمش مى کنم که تو نتونى پیدایش کنى!»

مادر با عصبانیت گفت: «پیتر!» او هیچ وقت اینقدر عصبانى نشده بود.

او برادر کوچک را پایین گذاشت و یک قدم به طرف پیتر برداشت، مى خواست پیتر را تنبیه کند. پیتر اهمیتى نمى داد. او هم عصبانى بود. داد زد: «من این کارو مى کنم! من خاموشش مى کنم و یه جاى تاریک قایمش مى کنم!»

مادر گفت: «تو این کارو نمى کنى.» او به بازوى پیتر چنگ زد و آن را پیچاند. بعد از آن نوبت باسن بود.

اما این طور نشد. به جاى آن پیتر احساس کرد که انگشتان مادر به دنبال چیزى در پشت گردنش مى گردد.
......................................

نظرات 2 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ق.ظ

راستش این روزا خیلی خوندن بهم نمی چسبه
دلیلشو خودت می دونی ولی مثل همیشه برام جالب بود.
بالاخره یه داستانی گذاشتی که نتونستم آخرشو پیش بینی کنم

رها دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:55 ب.ظ

چقدر دیر کرده ای!
حضورت کم رنگ شده چرا؟
انتظار کشنده است. می دانی؟

دل و دماغ اینجا رو ندارم. از وقتی اینجا راه افتاده حس می کنم نمی تونم با دقت و عمیق مطالعه کنم. به هرحال هر چند وقت یه بار یه سرکی به اینجا می زنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد