حکایتی دیگر از کتاب ۱۰۰ حکایت ذن:
تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ابریشمین برخوردند، او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد، تانزان گفت: بیا دختر، و او را بغل کرد و از خیابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند، سرانجام در دیر اکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند، خاصه به دختران زیبایی چون او، چرا چنین کردی؟
تانزان گفت: دوست عزیز، من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم، این تویی که او را با خود تا اینجا آورده ای!