یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

راهبان و دختر

حکایتی دیگر از کتاب ۱۰۰ حکایت ذن:

تانزان و اکیدو دو راهب ذن در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ابریشمین برخوردند، او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد، تانزان گفت: بیا دختر، و او را بغل کرد و از خیابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند، سرانجام در دیر اکیدو نتوانست بی تفاوت بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند، خاصه به دختران زیبایی چون او، چرا چنین کردی؟

تانزان گفت: دوست عزیز، من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم، این تویی که او را با خود تا اینجا آورده ای!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد