یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

سوغات آخرین سفر

آن نیم نفسی که با تو بودم

....

سرمایه عمر جاودان شد

بازهم حاشیه و متن


هنگامی که حاشیه را می خوانم، متن حاشیه می شود برایم.

حاشیه پر رنگ تر از متن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کرم کتاب

فقط یک کرم کتاب می تواند افکار یک کرم کتاب دیگر را درک کند.

رویابافی

سال چهارم ابتدایی بودیم. در دنیای کودکانه ام بزرگترین دشمنم بود. اما به سال چهارم نظری که رسیدیم نزدیک ترین دوست شده بود. در دوره ابتدایی مدیری به نام فضلی داشتیم. همین آقای فضلی دبیر ریاضیات جدید سال سوم مان بود.  

یک روز که داشتیم در خیابان قدم می زدیم از خوابی که شب پیش دیده برایم گفت. گفت که خواب دیده فضلی توی گوشش زده و این قضیه سیلی خوردن برایش خیلی عجیب بود. پرسیدم:کجاش عجیبه. گفت: آخه اون زمون من اصلا از فضلی کتک نخوردم. جواب دادم: عوضش من خوردم. بعد برایش مفصل توضیح دادم که یک روز که مبصرها یا انتظامات از صف بیرون کشیده بودنم فضلی از پشت جایگاه پایین آمده بود و بی هوا زده بود توی گوشم. قیافه اش اینجوری شده بود .  

من هنوز هم باور نمی کنم که کسی بتواند به جای کس دیگر یا با خاطرات کس دیگر رویا ببافد. تو را نمی دانم اما....