یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

حامی

 فرانتس کافکا

ترجمه محسن آزرم

معلوم نبود که حامی دارم یا نه، نمی شد دراین باره اطلاعات دقیقی بدست آورد. همه صورتها سرد وعبوس بودند. سرو وضع بیشتر کسانی که از مقابلم رد می شدند و آنان که توی راهروها، چند بار دیدمشان، مثل زنان چاق بود. پیش بندهایی باخطوط سفید و آبی داشتند که همه هیکلشان را می پوشاند. مادام به شکمشان دست می کشیدند و با حرکاتی آهسته ، این طرف و آن طرف چرخ می زدند. حتی نتوانستم بفهمم که توی یک ساختمان دادگاه هستم یا جایی دیگر. بعضی نشانه ها می گفت که در دادگاه هستم و بعضی دیگر نه.

از جزئیات اگر چشم پوشی کنم، صدای همهمه پیوسته ای که از دور به گوش می رسید مرا به یاد دادگاه می انداخت. درست نمی شد فهمید که همهمه از کدام سمت می آید. اتاقها طوری از آن پرشده بود که احساس می کردی از هر طرف به گوش می رسد.

یا بهتر است بگویم فکر می کردی همان جا که ایستاده ای محل همهمه است. ولی چنین فکری به طور مسلم اشتباه بود. واقعیت این بود که آن همهمه از جایی دور به گوش می رسید.

به نظرم آن راهروهای تنگ، با سقف ساده و مدور، پیچ و خمی آرام و درهایی بلند که کمی تزیین شده اند، برای محیطی کاملا آرام ساخته شده اند و احتمالا راهروی موزه یا کتابخانه است. اما گر آنجا دادگاه نیست، چرا داشتم آنجا دنبال حامی می گشتم؟ دلیلیش این بود که همه جا دنبال حامی بودم. همه جا وجود حامی ضرورت دارد. البته جاهای دیگر، بیشتر از دادگاه به حامی نیاز دارند. به هرحال فرض بر این است که دادگاه مطابق قانون رأی صادر می کند، اما اگر فرض بر این بود که احیانا عمل دادگاه غیرعادلانه است، زندگی کردن دیگر امکان نداشت. انسان باید مطمئن باشد که دادگاه به عالیجناب قانون، آزادی عمل داده، چرا که این تنها وظیفه ای است که باید انجام دهد. ولی خود قانون، عبارت است از شکایت، دفاع و صدور حکم و دخالت خودسرانه افراد در این زمینه گناهی نابخشودنی شمرده می شود، اما وضع در مورد مدارک جرمی که مبنای صدور حکم قرار می گیرند متفاوت است. مدارک جرم متکی بر تحقیقاتی است که در جاهای مختلف صورت گرفته، سوال و جواب از خانواده و بیگانگان، دوست ها و دشمنها، توی محیط خانواده و اماکن عمومی، شهر و روستا، خلاصه هر جا که بشود. این جاست که داشتن حامی سخت لازم می شود. حامیان بیشتر، حامیان بهتر، حامی کنار حامی، هر کدام بغل دست آن یکی ، یک دیوار زنده، چرا که حامیان موجوداتی محسوب می شوند که تکان دادنشان کار آسانی نیست. ولی شاکیان، این روباه های مکار، این راسوهای زرنگ، این موشهای نامرئی، از کوچکترین سوراخ ها رد می شوند و حتی راهشان را از بین پاهای حامیان هم باز می کنند. بنابر این آدم باید کاملا بهوش باشد. من هم به همین دلیل اینجا هستم. آمده ام تا حامی پیدا کنم. ولی هنوز یکی هم پیدا نکرده ام. فقط همین پیرزنها مرتب در حال رفت و آمدند. اگر با جست و جو کردن، سرم را گرم نکرده بودم همین جا خوابم برده بود. آمدن به اینجا اشتباه بود. با کمال تأسف نمی توانم نگویم که اشتباهی اینجا آمده ام. واقیعت امر این است که باید جایی می رفتم که آدمهای زیادی دور هم جمع می شوند. آدمهایی از جاهای مختلف، از همه قشرها، همه شغلها و با هر سن و سال. باید مکانی پیدا می کردم که از بین این افراد، آدمهای مناسب و خوش برخورد و آنها را که نسبت به من ذهنیت مناسب تری دارند، با دقت بیشتری انتخاب کنم. ممکن است برای این کار یک نمایشگاه بزرگ سالانه مناسب تر به نظر برسد ولی من به جای این که به چنان نمایشگاهی سر بزنم، دارم در این راهروها پایین و بالا می روم، جایی که فقط این پیرزنها دیده می شوند! تازه تعداد این پیرزنها هم آنقدر زیاد نیست، همان قبلی ها هستند که مدام مشغول رفت و آمدند و همین تعداد کم هم با همه آهسته حرکت کردنشان، نصیب من نشده اند. مثل ابرهای باران زا، خیلی نرم از کنارم رد می شوند. همه فکر وذکرشان متوجه یک کار نامعلوم است.

پس چرا بدون تأمل وارد خانه ای می شوم، بدون این که نوشته بالای درش را بخوانم؟ حالا دیگر وارد راهرو شده ام و طوری اینجا با صلابت جا خوش می کنم که یادم می رود زمانی هم بیرون از خانه بوده ام، که از پله ها هم بالا آمده ام. اما دیگر نباید برگردم، نمی توانم چنین وقت تلف کردن و اعتراف به این که راه را عوضی رفته ام را تحمل کنم.

چیزی گفتی؟ در این زندگی کوتاه و پرشتاب که با همهمه ای درهم آمیخته شده، از پله پایین بروم؟ ممکن نیست. فرصت در نظر گرفته شده برای تو آن قدر کوتاه است گه اگر لحظه ای از آن را از دست بدهی کل زندگی ات را از دست داده ای، چرا که زندگی تو از این طولانی تر نمی شود، چرا که زندگی تو همیشه اندازه زمانی است که از دست می دهی. پس اگر راهی را شروع کرده ای ، همان راه را ادامه بده. در هر شرایطی ، به هر حال برنده تویی. خطری تهدیدت نمی کند. شاید دست آخر سقوط کنی اما اگر در همان قدم اول سرت را برمی گردانی و از پله های پایین می رفتی، در همان ابتدای راه، احتمالا که نه، یقینا سقوط می کردی. بنابر این اگر اینجا، داخل راهرو چیزی نصیبت نشد، درها را بازکن، پشت درها هم اگر چیزی نبود، طبقه های دیگری هم وجود دارد، آن بالا هم اگر چیزی نبود، اشکالی ندارد، از پله های دیگری بالا برو. تا وقتی از بالا رفتن خسته نشده ای، پله ها تمام نمی شود، شاید زیر  پاهای بالا رونده تو، پله ها رو بالا رشد کنند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد