یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

راه نگه داشتن یک راز این است که آن را به هیچ کسی نگویی

روز 25 آوریل 1980 برای مردم آمریکایی روز حیرت و اعجاب بود. رئیس جمهور وقت ،جیمی کارتر، در یک اعلامیه رسمی خبر داد:« اواخر دیروز من دستور لغو یک عملیات در ایران را صادرکردم. قرار بود که اعضای سفارتخانه ما ،که از چهارم نوامبر در ایران گروگان گرفته شده بودند، توسط تیم نجات آزادشده و به آمریکا بازگردانده شوند. مشکلات فنی در هلیکوپترها چاره ای جز لغو مأموریت نگذاشته بود.

هنگامی که تیم نجات در حال عقب نشینی از صحرای ایران بودند دو فروند از هواپیماها در هنگام سوختگیری بر روی زمین به هم برخورد کردند. اطلاعات دیگر درباره این عملیات در زمان مقتضی به اطلاع مردم آمریکا خواهدرسید....

تیم نجات ما و خود من می دانستیم که این عملیات بسیار سخت خواهد بود و خطرناک. ما متقاعد شده بودیم که هنگامی که این عملیات آغازشود شانس خوبی برای موفقیت خواهد داشت. آنها همه داوطب انجام این عملیات بودند. همگی آنها به خوبی آموزش دیده بودند. من رهبر آنها را قبل از اعزامشان به مأموریت ملاقات کردم. آنها می دانستند که چشم امید من و تمام آمریکایی ها به آنها است...»

اما چیزی که در اثر این فاجعه به چشم نیامد قسمت مهمتر داستان بود. این تیم نجات از چه کسانی تشکیل شده بود؟ چه افرادی در آن عضویت داشتند؟ حقیقتی که حتی بسیاری از نظامیان رده بالای آمریکا نیز از آن بی خبر بودند. تیم نجاتی که به صحرای طبس اعزام شد از نفرات نیروی دریایی، رنجرها، افراد نیرومخصوص تشکیل شده بود اما هسته اصلی گروه ،که وظیفه حمله به سفارت خانه و نجات گروگانها را داشت، افراد گروه اول عملیات مخصوص دلتا یا به طور خلاصه نیروی دلتا بودند. نیروی دلتا یک واحد تازه تأسیس برای انجام عملیات نظامی در پشت خطوط دشمن و همچنین عملیات ضدتروریستی و رهایی گروگان بود که به تازه تأسیس شده بود. داستان تأسیس نیروی دلتا به صورت کاملا مشروح در کتابی با نام "نیروی دلتا ازپلی می تا طبس" به قلم سرهنگ چارلز بکویث ،بنیانگذار و فرمانده وقت دلتا، نوشته شده است.

چارلز بکویث یک افسر جوان کلاه سبز برای کسب تجربه به سرویس ویژه هوابرد(SAS) انگلستان مأمور می شود. او در آنجا با آموزشهایی کاملا پیشرفته و متفاوت از آنچه که آمریکایی ها در نیروهای ویژه خود داشتند روبرو می شود. این تمرینات حاصل سالها تجربه اس.ای.اس در جنگ جهانی دوم و جنوب شرقی آسیا بود. بکویث پس از بازگشت به آمریکا تصمیم می گیرد تا گروهی مشابه با اس.ای.اس را در آمریکا تشکیل دهد اما کسی به حرف او گوش نمی دهد. او به جنگ ویتنام می رود و پس از مجروح شدن در ویتنام مسئول آموزش در یکی از پادگانهای نیروهای مخصوص می شود اما بازهم برای شنیدن حرفهایش گوش شنوایی نمی یابد تا آنکه چند نفر از فرماندهان نظامی را با خود همراه می  کند و مجوز تأسیس واحد جدید با نام گروه اول عملیات مخصوص دلتا را می گیرد.

بکویث بازهم با بی توجهی مافوقهایش روبرو می شود تا اینکه یک عملیات ضدتروریستی بر علیه هواپیمارباهایی که یک فروند هواپیمای آلمانی را به سومالی برده بودند با موفقیت توسط نیروهای ویژه آلمانی انجام می شود و رهبران سیاسی آمریکا که ضعف این کشور را در این زمینه متوجه می شوند به بکویث و واحد تازه کارش فرصت رشد می دهند. بکویث نیروی انسانی و تجهیزات مورد نیازش را دریافت می کند و با تمرینات شبانه روزی سربازانش را با تمرینهایی مشابه تمرینهای اس.ای.اس آموزش می دهد.

هرچند که دلتا در اولین عملیات واقعی خود با شکست روبرو شد اما این نیرو با این شکست از دور خارج نشد و امروزه دلتا به یکی از بهترین و حرفه ای ترین نیروهای عملیات مخصوص در جهان تبدیل شده است. خواندن کتاب بکویث برای علاقمندان به تاریخ نظامی و همچنین علاقمندان به نیروهای مخصوص بسیار جذاب و آموزنده است. کتاب فصل بندی مناسبی دارد و ترجمه آن توسط آقای رضافاضل زرندی به دقت انجام شده است.انتشار کتاب نیروی دلتا توسط انتشارات امیرکبیر انجام گرفته است. برای اینکه با روشهای آموزشی این نیرو بهتر آشنا شوید فصل 28 کتاب را ،که یک برنامه ارزیابی از افراد دلتا است، به صورت کامل تایپ کرده ام.


در اواخر تابستان 1979 هرمن آلمانی به فرمانده نیروی دلتا تلگرافی را نشان داد که به واحد دستور می داد فورا به کبک پرواز کند. در پیام آمده بود « اینکه دلتا واقعا مورد استفاده قرار خواهدگرفت یا نه بعدا مشخص می شود، اما شما باید حرکت کنید، در آنجا مستقر شوید و سربازان خود را برای رویارویی با هر واقعه ای آماده کنید. در لیزبرگ یک هواپیما منتظر شماست. سلاح، مهمات و کیسه های انفرادی از براگ به فرودگاه فرستاده شده و درحال باز شدن است. حرکت کنید.»

با شنیدن این پیام به ناچار غده آدرنالین آدم شروع به ترشح می کرد. در فرودگاه سرگرد کویوت گزارش جامعی دریافت کرد: «تعدادی آمریکایی توسط یک دسته تروریست در کانادا به گروگان گرفته شده اند.»

«واحد SWAT پلیس سلطنتی سواره نظام کانادا به طرف آنجا در حرکت است، اما دولت اوتاوا از دولت آمریکا تقاضای کمک کرده است. یکی از گروگانهای آمریکایی به ضرب گلوله کشته شده است. لطفا هر چه سریعتر واحدت را سوار هواپیما کن. به شما نیاز فوری داریم.»

در لیزبرگ، پس از اینکه افراد دلتا سوار هواپیما شدند به آنها شکلاتهای مخصوص کانادایی و مجله داده شد. اواخر بعد از ظهر بود.

هواپیما به سرعت برخواست و به سوی شمال به پرواز درآمد، آنچه که دلتا می خواست انجام بدهد این بود که ببیند آیا می تواند در یک موقعیت واقعی ماشه را بچکاند؟ آیا یک مرد، مرد دیگری را خواهد کشت؟ کار دشواری است.

در فرودگاه مونیخ درست در لحظه ای که تیراندازان آلمانی می توانستند تروریستهای سپتامبر سیاه را که ورزشکاران اسرائیلی را به گروگان گرفته بوند، دستگیر کنند از عهده این کار برنیامدند. آنها فرصت این کار را دشاتند اما هیچ کاری نکردند. آیا دستپاچگی شکارچی تازه کار در مقابل شکار بود یا چیزی دیگر؟ آدم باید به خودش بگوید:«اگر من می خواهم واقعا در این کار یک حرفه ای باشم و ماشه را بچکانم، آیا مطمئن هستم که می توانم این کار را بکنم؟» افراد منتخب تمرینی انجام داده بودند که به نظر ما صحنه واقعی حادثه را برای آنها مجسم می کرد. سرگرد آلتمن که ما او را هرمن آلمانی می نامیدیم در تهیه چنین تمرینهایی خیلی ماهر بود. او این تمرینها را در سراسر جنوب شرقی آمریکا انجام داده بود. تمرینها پیچیده بوند و به منظور آزمایش اراده، قوه ابتکار، شکیبایی و شجاعت افراد طراحی شده بودند. اما این تمرینها نمی توانست به ما بگوید که آیا یک نفر به هنگام لزوم کسی را خواهد کشت؟ ما مدتها در مورد این موضوع به کشمکش پرداخته بودیم.

هنگامی که به نیویورک نزدیک می شیدم مأمور کنترل رفت وآمد هوایی با کابین هواپیما ارتباط برقرارکرد.

«مک، سه سه، پنج،نه، هفت، مرکز نیویورک. ما مسیر کبک را از طریق مسیر هانکوک، پلاتسبورگ به شما نشان می دهیم. سطح بالا پنج شصت. شرکت از شما در خواست می کند به دلایل امنیتی با مرکز مونترال تماس نگیرید.» ناباوران در هواپیما باورشان شد.«یا عیسی مسیح، ما داریم می رویم.»

ما سرانجام طرحی را که فکر می کردیم عملی است اجرا کردیم. سرگرد کویوت و گروه اول -که شامل حدود 15 الی 16 عضو عملیاتی بود- بر اساس یکی از سناریوهای اصلی هرمن فرستاده شدند. شارلوت به رالی و ریچموند به واشنگتن دی.سی اعزام شدند. این مأموریتی به خصوص بود که افراد طی تمرینهای مختلف نظیر آن را دیده بودند. وظایف می بایست در مدت زمانی ناکافی انجام می گرفت. باید در آن برنامه وعده ملاقات گنجانده، اطلاعات جمع آوری و کروکی کشیده می شد. تمام آن برنامه می بایست به طور عادی انجام می گرفت. سربازان قبل از بازگشت به براگ، در واشنگتن وعده ملاقات داشتند. و این پایان سناریو بود. پس از اینکه هرمن جریان گروگانها را تشریح کرد، نقشه هایی ببین گروه اول توزیع شد و طرحی برای تصرف خانه روستایی ای که گروگانها در آن نگهداری می شدند، مورد بحث قرارگرفت.

واحد دلتا که نزدیک غروب در کابین هواپیما سرگرم کار خودش بود متوجه تغییر محسوسی که در مسیر هواپیما از شمال به جنوب به وجود آمد، نشد. البته مقصد هواپیما کبک کانادا نبود، بلکه یک بخش روستایی در کارولینای شمالی بود که ما آن را اردوگاه اسموکی می نامیدیم. چند ماه قبل در یک زمین دولتی، در یک جای پرت، یک کلبه روستایی  کوچک برای انجام تمرین آماده شده بود. این خانه که در جنگل قرار داشت -اتفاقا شبیه جنگلهای شمال کبک بود- کاملا نوسازی شده، دارای یک زمین بود و دور تا دور خانه کیسه های شن قرار داشت. دوربینهای تلویزیونی کنترل از راه دور نیز در این خانه نصب شده بود. تعداد  کمی از اعضای دلتا از این تمرین خبر داشتند. پدرم به من آموخته بود که راه نگه داشتن یک راز این است که آن را به هیچ کسی نگویی. دیک پاتر موقعی که من بیرون می رفتم و او نمی توانست مرا پیدا کند، دیوانه می شد.

هنگامی که هواپیما نیمه شب در یک فرودگاه کوچک به زمین نشست، گروهی که نقش بازی می کردند، از دلتا استقبال کردند. بعد آنها را به وسیله یک وانت که راننده آن گواهی رانندگی کبک را داشت به ساختمانی در آن نزدیکی بردند. در داخل ساختمان، افرادی که کاملا در نقش خود جا افتاده بودند جریان را برای افراد دلتا تعریف کردند.

در آنجا یک سروان کانادایی، یک نماینده سیاسی از طرف دولت اوتاوا، معاون یکی از کارداران سفارت آمریکا، یکی از مسئولین دادگستری ایالت کبک و چند شخصیت دیگر نیز حضور داشتند. تمام این افراد با لهجه کانادایی صحبت می کردند. هیچ چیز از قلم نیافتاده بود. گروه اول دلتا برای انجام آنچه که خود می دانست، انگار در کانادا بود.

در توضیح حادثه گفته شد سه تروریست -دومرد و یک زن- عده ای را به گروگان گرفته اند که دست کم دوتن از آنها آمریکایی هستند. کانادایی ها مطمئن نبودند که بتوانند از عهده عملیات برآیند. تلفنها زنگ می زد، برخی از افراد اوراقی در دست داشتند و به دنبال افراد دیگر می دویدند. همه در تکاپو بودند. هیجان و انتظار بر فضای ناحیه حاکم شده بود. از گروه اول خواسته شد طرحی برای نجات گروگانها آماده کند.

من از ساختمان دیگر و توسط تلویزیون مدار بسته تمام عملیات را تحت نظر داشتم. می دیدم که بعضی از افراد در گوش یکدیگر زمزمه می کنند.

سرگرد کویوت سوال می کرد و دلتا به آن جواب می گفت. از نظر آنها یک ماجرای واقعی بود. بالاخره ماه ها تمرین تمام شده بود.« این همه سوال بی معنی را متوقف کنید. لطفا به طرحهای خودتان بپردازید. وقت ما رو به اتمام است.»

«چرا سرهنگ بکویث اینجا نیست؟»

«او در راه است.»

کار خوب پیش می رفت. این نمایش به مدت تقریبا سه ساعت ادامه یافت. خانه شناسایی شده بود و تروریستها در بیرون خانه در حال حرکت به این طرف و آن طرف دیده می شدند. اطلاعات جمع آوری و طرح های دلتا جمع بندی شد. مذاکره شکست خورده و تروریستها به تازگی یکی از گروگانها را کشته اند. هیچ راهی باقی نمانده است. خانه باید با زور اسلحه تصرف شود. از طرف سفارت آمریکا پیامی برای دلتا رسید که اجازه می داد خانه را تصرف کنند. کانادایی ها می خواستند این عمل به سرعت و با موفقیت انجام گیرد. لحن پیام خیلی رسمی به نظر می رسید. سربازان به مجاورت خانه برده شدند.

دو تن از کسانی که نقش تروریستها را بازی می کردند و در ایوان خانه روستایی ایستاده بودند، قبل ازاینکه تیراندازان دلتا بتوانند در مواضع خود مستقر شوند، به داخل خانه رفتند. آنها پس از ورود به خانه وارد زیرزمین شدند و درب تله ای آن را قفل کردند و در طبقه بالا چند مجسمه متحرک به جای آنها قرار گرفت. تلوزیون سیاه و سفیدی که در مقابل من قرارداشت تصاویر خانه روستایی را نشان می داد. سرگرد کویوت افرادش را در میان درختان مستقر کرد و تیراندازان نیز در مواضع خود مستقر شدند. یک آهوی کوهی که از دیدن یکی از افراد به وحشت افتاده بود، از میان بیشه زارها به بیرون جست. افراد شروع به پرکردن سلاح های خود کردند، فرمان نهایی صادرشد. گروه اول به خانه یورش برد. تیراندازی شروع شد و در عرض 8 ثانیه کار به اتمام رسید.

ارزیابها علاقمند بودند که ببینند چند گلوله به مجسمه های تروریستها و گروگانها اصابت کرده است. پس از آن، سربازان گروه اول را به مدت سه روز جدانگه داشتیم تا بتوانند آرامش خود را بازیابند و احساسات خود و حوادثی را که منجربه این حمله شد، در ذهن خود ارزیابی کنند. در بازگشت به براگ حقیقت را به آنها گفتیم و علت اینکه قضیه را به آنها نگفته بودیم، توضیح دادیم. در ابتدا بسیار ناراحت و پریشان بودند، ولی سرانجام استدلال ما  را پذیرفتند. آنها کاری را انجام داده بودند که واقعا نکرده بودند. موقعی که عملیات آغازشد ماجرا را واقعی پنداشته بودند و به قصد کشتن و با غیظ تیراندازی می کردند. یکی از آنها بعدا به من گفت:« رئیس، هرگز دوباره این چنین با احساسات من بازی نکن.»

در بدن تروریستها جای گلوله بود در حالیکه در بدن هیچ یک از گروگانها جای گلوله دیده نشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد