دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را باکه این بازی توان کرد
شب تنهایی ام در قصدجان بود
خیـالش لطفـهای بیـکران کـرد
شاید امروزبرای این حرفها دیر باشد. شاید امروز گفته هایم مهجورند. عقده ای نشسته بر دل به یادغربت افتادم. غربتی که هر روز بیشتر می گردد و با طبع خسته ما مأنوس تر.آنقدر که دیگر مجالی برای این چند کلام هم نمی ماند. آنقدر که این واژه ها مفهوم خود را از دست داده بدل به تعابیر ملکی می شوند وبعدهم ...نابود می گردند.
بارغمی خاطرم را می آزارد. کوهی از مسائل و انبوهی از دردها دست به دست هم داده اند تا قلم بدست گیرم وبا گردی از رهگذر فراموشی بر صحنه دل حک کنم.
هیچ وقت از خود برای تو نگفته ام. هیچ وقت نخواستم که خودم را درصحن ذهنت، درکوچه های اندیشه ات معنی کنم. همیشه چشمهایی مرا می نگریست. همیشه گوشهایی مرا می شنوید. غایب نبودی که حضورت بخشم. پنهان نبودی که پیدایت کنم. تو بودی و می دانستی و من چه عامیانه تو را تصویر می کردم. یادش بخیر! راستی کجا شد آن کوچه باغهایی که پر از شمیم تو بود؟!آن صبحگاهانی که لبخند مهربانت بیخود از خودم می نمود و من مست تا صبحی دیگر به انتظار می نشستم؟ راستی بهار بود و توبودی و عشق بود وامید...
زندگی هم داستان غریبی است. گاه در التهاب وصل می نالی و گه در اندوه هجران. از هرنشاطی بوی هجری می رسد. اگرچه هیچ وقت نخواستیم که باور کنیم. اگرچه همیشه قانع شدیم به خیالی وخو گرفتیم باهر وضعی... و فردا باز برخواهم خواست. روزی دوباره و آغازی دیگر در این شهر که مملو از دروغ و دریغ گشته ، دراین شهر که پرازصدای جغدهای شومی است که گذر زمان و حقارت انسان را فریاد می زنند. آدمی هم موجود غریبی است.
سیاوش طلوع
در زمان حال نی باشی یا دف فرقی نمی کنه. چون عشق و عاشقی واقعی وجود نداره!
به راستی،
«هیچ وقت از خود برای تو نگفته ام. هیچ وقت نخواستم که خودم را در صحن ذهنت، در کوچه های اندیشه ات معنی کنم»
آدما غریب تر از هر غریبه ن ...