یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه ششم

یکشنبه 26 مهر 77

ا8 اکتبر 1998

آن یکی خر داشت پالانش نبود

یافت پالان، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نامد به دست

آب را چون یافت، خود کوزه شکست

سلام! سه هفته پیش طی رشته عملیات قهرمانانه و غیورانه، یک  پسر سوئدی را از وسط آتش نجات دادم، دو هفته بعد از افتخارآفرینی ام، یک نفر با چهره یی که بیشتر از طرح صورت بشر به طرح آبراههای جغرافیایی شباهت داشت  در اتاقم را زد و آمد و نشست و دو ساعت تمام گرقه کرد که خرج جراحی پلاستیک خیلی زیاد است و او هم دانشجوست و تمام وام بانکی اش را همیشه درهمان هفته اول خرج کرده و در نتیجه در جیبش چیزی یافت نمی شود جز چند سوراخ عمیق. من هم که خودم مدتی است مهارتم در اندازه گیری عمیق این قبیل سوراخهاست چند روز تمام فکر و ذکرم این پسره شده بود و منظره صورت سوخته اش به یکی از مناظر پشت صحنه خواب و بیداری ام پیوسته بود... شک نداشتم که او قربانی ارضای حس انساندوستی من شده است.

همه اش با خودم درگیر بودم که چرا باید در این قبیل حوادث، پای من به وسط کشیده شود و خیرخواهی ام ثمره ای جز شر نداشته باشد. نمی دانم این روزگار عقده ایی کی می خواهد دست از سرمان بردارد.

«پروین» هم در این مورد می فرمایند:

دهر بسیار چو من سر به گریبان دیده است

چه تفاوت کندش سر به گریبانی من؟

متاسفانه روزگار می آید و گریبان سر به گریبانها را می چسبد.

خوشبختانه دیروز همان پسره آمد و خیلی خوشحال بود که پدر و مادرش از محل کارشان وام گرفته اند تا خرج عمل جراحی صورت او کنند که 8ماه به طول می انجامد. این بار به خیر گذشت. هنوز آن دو پسر دانشجوی کانادایی اذیتم می کنند. یکی از آنها (دانیل) که در زمینه ادبیات انگلیسی و بازیهای کامپیوتری ادعای خدایی می کند دیروز وقتی وارد کلاس شد در حالیکه یک آب نبات چوبی در دست داشت مستقیم آمد سراغ من و گفت:« این را مخصوص تو خریده ام!»

من هم گفتم:« تا مجبور نشده ام با شماره 999 تماس بگیرم پیشنهاد می کنم بروی بنشنین سر جایت.»

بچه ها زدند زیر خنده و او هم با ژست شاهانه اش گفت: OK.

خانم معلم دخالت کرد وتکلم به زبانهای غیر سوئدی را ممنوع کرد.

حوصله این قبیل دعواهای بی مزه را به هیچ نداشته و ندارم. برعکس من، همکلاسی ام سرش درد می کند برای این قبیل جنگ و جدالها و حالا تصمیم گرفته که یک روز قیچی بیاورد سرکلاس و بیفتد به جان کیف و پالتوی حریف تا فیس او را خالی کند! این هم از «هواداران» ما!

چند روزی است که عجیب به این فکر فرورفته ام که چطور ممکن است این «منگل» های اروپایی و اروپایی، سرزمینهایشان روز به روز پیشرفت می کند و ما روز به روز پسرفت. نمی دانم چطور باید به این گوساله ها بفمانم که ایرانی عقب افتاده نیست و ایران یک کشور جهان سومی نیست. باید اعتراف کنم که این جا حق با سیاستمداران ایرانی است که تمام آتش ها از زیر لحاف امریکا بلند می شود و این نگرش منفی درخارج از مرزها، در واقع ثمره تبلیغات منفی امریکاست.

راستی، شنیده ام که هنوز هفتاد درصد اروپایی ها فیلم تایتانیک را ندیده اند اما در ایران پانصد هزار نسخه ویدیویی آن پخش شده و یک هفته بعد هم کوپن فروشها تی شرت مزین به عکس «لئوناردو» را به تن کرده اند! در ایران که بودم همه اش غصه عقب ماندگی ایران و ایرانی را می خوردم، حالا که آمده ام اینجا کمر همت بسته ام تا مشکلات و بدبختی های گذشته ام را منکر شوم -حداقل در مقابل خارجکی ها!

چند روز پیش نامه یی از خواهر کوچکترم به دستم رسید که نوشته بود رفته یک میز و صندلی مخصوص برای ارگش خریده و گفته بود اگر یکی دو سال دیگر برایش دعوتنامه بفرستم آن را پاره خواهد کرد، چون خارج کردن ارگ و پایه و صندلی اش از ایران ممنوع است! این هم از خواهر ما. راستش را بخواهی خوشحالم که تا این حد سطحی نگر و دمدمی مزاج است. با زندگی، خیلی راحت تر از من کنار می آید.

چند روز پیش سرکلاس، خانم معلم می خواست اسامی حیوانات را به روش اشتهابرانگیزی به ما یاد بدهد. پرسید آیا شما روی تخت خوابتان حیوانات عروسکی (پنبه یی) دارید یا نه؟ و اگر دارید از چه نوع است. پاسخ ها رضایت کامل معلم را در ادامه این روش تدریس برانگیخته بود تا این که نوبیت پاسخ رسید به الکس که یک لات امریکایی است که با یک شیشه دو لیتری فانتا می آید سرکلاس و یک گوشواره هم به گوشش آویزان است و با کلاه تنیس می نشیند سرکلاس. او با همان لهجه لاتی اشت گفت:«بله، دوست دخترم!» و دخترهای بی غیرت یونانی هه هه هه، خنده فرمودند. اروپایی ها تا بناگوش سرخ شده بودند. ژاپنی ها به هیچ وجه به روی مبارک نیاوردند و سرشان را کردند توی کتابهایشان. من هم به خدم گفتم «باز دهانش می خارد.» آخرین نفر نوبت به من رسید و من هم جوابی دادم که خانم معلم و استفانی و کری و الکساندرا شروع کردند به مشتکوبی روی میزهایشان، جهت ابراز احساسات. الکس هم کلاهش را تا زیر غبغبش پایین کشیده بود و چترش را هم بالای سرش بازکرده بود!

راستی یک همسایه آلمانی پیداشد. چند بار آمده بود و در زده بود و من نبودم. یک نامه زده بود به در اتاقم. پس از خواندن آن رفتم دیدمش.

اسمش باربارا است. دختر خوب ومهربانی است. دانشجوی روانشناسی و بسیار پرچانه. هر شب ساعت 9 می آید در اتاقم را می زند و می نشیند و یکی دو ساعت وراجی می کند. از نظر خودش دچار بیماری «غم غربت» شده و تنها راه درمانش به قول خودش مکالمه های چند ساعته با مناست. به من می گفت اگر موفق به تهیه پاسپورت آلمانی شوی مشکلات اقامت و ویزایت حل می شود. حتی می توانم به عنوان یک دانشجوی اروپایی از بانک وام بگیرم و پس از پایان تحصیلاتم یک شوهر که پای مبارکش لب گور درجا می زند پیداکنم تا آن 39هزار کرونای تحصیلی را با مرگ فداکارانه اش به بانک بپردازد! حالا تا آن وقتها خدا بزرگ است. چند تا عکس هم از تمام رخ خودم برایت پست می کنم ببین می توانی یکی از ایلیاتی های سرخ و کپل را برایم بفرستی؟! می ترسم بروی با عکسهای من برای خودت شوهر پیداکنی!

باربارا تصمیم دارد پایان نامه روانشناسی اش را در مورد من بنویسد.

انالله و انا الیه راجعون

ترمه کوچولو

No matter what they tell us.

 No matter what they do.

No matter what they teach us.

What we believe is true.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد