یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه پنجم

یکشنبه 18 مهر 1377

11 اکتبر 1998

من می خورم و هرکه چو من اهل بود

می خوردن او به نزد حق سهل بود

می خوردن من حق ز ازل می دانست

گر می نخورم علم خدا جهل بود

(خیام)

سلام !

قبل از هر چیز بگذار سریع به کسانی که ممکن است نامه مرا وسط راه و در وسط فاصله این پستخانه یا آن پستخانه بخوانند، توضیح دهم که در دو بیتی خیام «می» معنای مجازی دارد و جهت درک دقیق موضوع می توانند به دیوان اشعار رهبر عزیز و گرامی ام مراجعه کنند.

الان دارد باران شدیدی می بارد. بچه ها دیشب مراسم جشن و پایکوبی داشتند. آنها از دو هفته قبل خودشان را خفه کرده بودند که می خواهند در یک راهروی دو متر در بیست و پنج متری، مهمانی سلطنتی ترتیب دهند! خلاصه ساعت دوی بعد از نیمه شب این احمقها تازه شروع کردند به آبجو خوری و آستین افشانی تا ساعت 5 صبح که جشن به مراسم استفراغ و جانفشانی منجر شد و این طور به نظر می رسد که مراسم «قی» تا یکی دو روز دیگر به همین ترتیب ادامه خواهد داشت.

برعکس پسرهای ایرلندی که اغلب لات و پررو بودند، سوئدی ها خیلی خجالتی و سربه زیر بودند و با هر کلامی که از دهانشان خارج می شد، یک درجه بر سرخی صورتشان افزوده می شد. اینجا هوا خیلی سرد شده و بیشتر وقتم را در خانه و کتابخانه می گذرانم و کمتر بامردم در ارتباطم. اینجا کتابخانه بسیار مجهزی دارند که مرا به خودش عجیب جذب می کند، بطوری که بعد از کلاس می روم کتابخانه و بست می نشینم تا شب که به زور بیرونم می کنند. یک میز و یک کامپیوتر را به تصاحتب خودم در آورده ام. مگر چه چیزم از نادر شاه کمتر است که می رفت کوه و دریا را به غرامت می گرفت و گندم مایحتاج ملت را هم در چکمه هایش سبز می کرد!

امروز توی کلاس موضوع بحث ما دختران و پسران سوئدی بود. من گفتم که پسرها مهربان و بی انضباط و خجالتی اند. ژاپنی ها می گفتند که جوانان سوئدی کم خوابند. دانشجویان ژاپنی از ساعت چهار بعد از ظهر که از کلاس به خانه هایشان می روند تا ساعت 9 صبح روز بعد می خوابند و روز هم سرکلاس، چشمهای بادامی شان را به زور باز نگه میدارند. البته آنها فوق العاده تیز هوشند. دانشجویان ژاپنی هم چنین نظر دارند که حسن پسرهای سوئدی در قد بلندشان است و عیبشان در دست پخت بدشان!

الکساندر هم گفت که جوانهای سوئدی بیش از حد لاغرند و بویژه پسرهایشان که بر اثر زیاده روی در امر دوچرخه سواری شباهت زیادی به پایه های میز پیداکرده اند. «کری امریکایی» هم نظرش این بود که «شلوارهایشان خیلی تنگ است»! نمی دانم میدانی یا نه که شلوار گشاد برای مردها به معنای تعداد فرزندان بی شمار است و همین که کری نظرش را گفت تمام پسرها از خنده غش کردند. دختران یونانی هم اعلام کردن که پسرهای سوئدی از هر نظر ممتاز و بی همتایند. این یونانیها وضعشان خیلی خراب است، با هر کسی روی هم می ریزند. البته مردم بسیار خونگرم و خوش برخوردی اند. در این بحث! دختران سوئدی صددرصد محکوم واقع شدند. چون تمام پسران کلاس درباره بی عاطفه بودن، بی سلیقگی و خجالتی بودن آنها توافق داشتند.

اروپایی های کلاس مان از طری لباس پوشیدن دختران سوئدی ابراز ناخشنودی کردنتدو امریکایی ها هم معترض بودند که چرا دیگر خبری از دختران افسانه یی سوئد نیست؟!

شب جمعه گذشته رفته بودم به مهمانی اعراب. واقعا خوش گذشت. دو هفته پیش که داشتم به خانه می آمدم در راه از طرف یکی از آپارتمانها صدای اذان به گوشم رسید. خلاصه به سمت صدا رفتم و از خانه اعراب سردرآوردم. آنها هم با روی گشاده دعوتم کردند به داخل خانه و من هم رفتم تو تا ببینم چه خبر است. آنها آلبوم عکسها و نوارهای موسیقی شان را نشانم دادند و شام را به زور نگهم داشتند. آنجا متوجه شدم که در این شهر سه خانواده عرب زندگی می کردند که فوق العاده انسانهای با شخصیتی هستند. این هفته هر شب به مناسبت تولد حضرت فاطمه (س) جشن دارند. آنها موسیقی، رقص سنتی، خنده، پاکیزگی، نزدیکی بشری و لباس رنگی را منع نمی کنند. نه در مهمانیهایشان مثل ایرانیها هستند که مجسمه وار می نشینند و به جوهرات هم خیره می شوند و در گوش یکدیگر پچ پچ می کنند و نه مثل اروپایی ها هستند که با تی شرت و شلوار گرم کن می آیند و آنقدر مشروب می خورند که تا سخر عربده بکشند. عکسهایی از مدینه هم نشانم دادند که دست کمی از شیکترین خیابانهای پاریس و لندن و استکهلم و برلین و ... نداشت.

مردهایشان بر خلاف شایعات، بی نهایت متواضع و مؤدب و خوش اخلاقند. یکی شان شروع کرد به انتقاد ملایم از بعضی چیزها در کشور ما و دیگران به سرعت موضوع را عوض کردند و تذکر دادند که به میان کشیدن این قبیل بحثها در «ایام مبارک» شایسته نیست. حقیقت این است که من مدتهاست که دچار تناقضات عجیبی شده ام و بیش از آن دچار یک نوع وحشت. ناخاسته دارم از ایران و ایرانی فاصله می گیرم و در لذت زبان آموزی و یافتن نقاط مشترک در زبانهای مختلف غرق می شوم.

اگر در داخل ایران از ده درصد آدم قابل اعتماد یافت می شود، این رقم در خارج از ایران به کمتر ده درصد کاهش می یابد و من خوب می دانم که بیشترشان، مثل خودم ریگی در کفششان دارند. اینها آلوده به مسائلی اند که من هنوز با آنها درگیر نشده ام. از حالا هم شکی ندارم که ده، پانزده سال بعد که بخوام به ایران برگردم، نه تنها مشکلات و بدبختی های سابقم بی صبرانه در انتظارم نشسته اند بلکه بسیاری از مسائل و فجایع جامعه آدم بزرگها هم گریبانگیر من کوچولو خواهدشد. در حالی که اینجا، بالاخره تا هفت هشت سال بعد سری در میان سرها در خواهم آورد و در میان این مردم شأن و منزلت اجتماعی پیدامی کنم. آن وقت می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم که «ایرانی ام»! به همین خاطر چند روزی است این فکر آزار دهنده توی سرم هست که هرگز به ایران برنگردم و بقیه عمرم را در خارج، صرف دفاع از حقوق ایرانیان و فرهنگ و ادب فارسی کنم.

خلاصه! دو تا کانادایی «فیسو» در کلاس هستند که به علت سابقه بد ایرانیان پناهنده در کانادا با من لج شده اند و چند بار هم به پروپایم پیچیدند، که من بی اعتنایی کردم. حالا بگذریم که نیکلاس دوچرخه هایشان را پنچر کرد!

هفته پیش مطلبی در روزنامه ها چاپ شده بود در مورد شهناز و محود. که رفته اند حدود یک ماه در یکی از کلیساهای کانادا تحصن کرده اند تا بالاخره موفق به گرفتن اقامت دایمی شده اند.

روز بعد یک دانشجوی کانادایی این روزنامه را می آورد سرکلاس و می گوید:« من باید از دختر ایرانی خواهش کنم که توضیح دهد که چرا این ایرانی ها نمی نشینند توی کشورشان زندگی کنند و راه می افتند و می آیند کانادا و...». از شانس بد، آن روز به خاطر زخم معده ام، سرکلاس نرفته بودم و الکساندرا که علاقه ویژه آلمانی به نژاد ایرانی ها دارد! جواب دندان شکنی داده بود که بچه ها می گفتند آن دوتا جوجه ماشینی زرد کردند و سریع بساط بحث را جمع کردند. البته جای خودم خیلی خالی بود. الکساندرا به آنها می گوید:« وجود آن دو انسان در کلیسای کانادا، همان قدر زاید است که وجود شما دوتا سر این کلاس!»

الان دارند از رادیو یک آهنگ بی نظیر پخش می کنند. این خواننده گرامی یک لات بی سروپاست با یک صدای گوشخراش و تو دماغی و بتازگی ترانه یی خوانده که مرا شیفته خود کرده و شبی نیست که من قبل از شنیدن این آهنگ خوابم ببرد. حیف که نمی توانم به جای این خطوط ناموزون، صدای دلکش (!) او را برایت بفرستم.

Falling in love again, there's nothing I can do.

I am so tired of falling in love again.

I am so tired of playing ths game again.

When I fall ic love, it's always the same…

خلاصه، این هم فرجام عشاق. ببینم برای شماها درس عبرت می شود یا سرمشق؟! راستی یک خبر مهم ادبی و فرهنگی. چند رو پیش حضرت ملک الشعرای ایرانی برای بگزاری شب شعر به سوئد آمدند. من چند روزی دو دل بودم که بروم یا نه.

آخرش هم یکدل شدم و نرفتم. چند روز بعد متوجه شدم که در این برنامه ادبی که از ساعت 5 تا 8 بعد از ظهر برگزار شده، شاعر بدبخت خودش بوده و شعرش  و شمعش و شبش و حضار محترم تازه ساعت 5/7 شروع به حضور کرده اند و جهت صرف کشک و بادمجان و نان سنتی و دوغ آبعلی افتخارا قدم روی چشم شاعر هموطن گذاشته اند.

برسان سلام ما را

خدانگهدارت

ترمه کوچولو

Because the power is not mine

I am just going to let it fly

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد