یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه چهارم

 یکشنبه 5 مهرماه 1377

27 سپتامبر 1998

سوئد

من نه به تن زنده ام، کز مدد جان زیم

بل نه به جان زنده نیز، کز دم جانان زیم

سلام! چند روز پیش یک نفر گفت که متوجه این قطعه از فروغ نمی شود که می گوید:« پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.»

چند روزی به این قضیه فکر کردم، آخرش به این نتیجه رسیدم که اغلب ما بدون پرواز می میریم. عده یی تمام عمرشان را در آشیانه شان به تنفس سلولی و تغذیه و تخم گذاری می پردازند و گویا در فرهنگ لغاتشان جایی برای واژه پرواز ندارند. عده یی هم بزرگ منشانه، تمام عمر مبارک را صرف نقد و بررسی پروازهای ناموفق دیگران می کنند واین دو دسته اول در واقع آشیانه هایشان را روی زمین بنا می کنند تا مبادا بر حسب ضرورت با پرواز درگیر شوند. فقط می شود به حالشان رقت کرد.

دسته یی دیگر فاصله زمانی بین تولد و مرگشان را به تحقیق درباره فنون پرواز می سپارند و هرگز فرصت شهامت و مهارت لازم را برای پریدن پیدا نمی کنند. اما گروهی دیگر، همین که سر از تخم درمی آورند نخستین پرش را عملی می کنند، گویا رسالتاشن فقط پرواز است و بعد از چند بار بال و پر شکاندن، بالاخره می پرند، پرواز! در عمق پرواز غرق می شوند. دیگر همه چیز تمام شده، پریده اند و از این دنیا بریده. حال، در دنیای جدیدی سیر می کننند. برای اینها هدف پرواز است. در لذت نیل به هدف گم می شوند. اینجاست که نصرت می گوید:« هدف من دویدن من بود، نه رسیدن من.» و سهراب می نویسد:«کار ما نیست شناساییی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.»

و این گروهند که سرانجام نشانه تیر شکارچی می شوند. چه باک! پروازشان را کرده اند دیگر.

گروه بعدی چندان شیفته پرواز نیستند فقط می دانند که باید بپرند روی زمین که خبری نیست. یک سرکی به آسمان می کشند تا ببینند آنجا دنسا دست کیست! و این حضرات را از زمین و آسمان چیزی عاید نمی شود جز جوانمرگی... در همان پرشهای اولیه شهید ناکام می شوند.

به هرحال، کوشش بیهوده به از خفتگی است. و اما آخرین دسته، چندی را صرف خیره شدن به آسمان و محو در پروازهای دیگران شدن، می کنند. اینها در واقع در خیال پرواز غرق می شوند. آسمان و پرواز برایشان زیبا، شگفت و جذاب است ولی آنچه شیفته شان می کند آن ابدیت و بیکرانگی است، که پرندگان در حال پرواز در آن هر لحظه کوچک و کوچکتر می شوند، نقطه می شوند، هیچ می شوند و سرانجام محو شده و از محدوده دید خارج می شوند. این دسته هرگز از انتقادات تماشاچیان (گروه دومی ها) و تیرهای «شکارچیان در کمین نشسته» در امان نیستند؛ تمام عمرشان را با اضطراب سقوط، عشق به نیل به هدف و امید و ناامیدی بی باکانه بال می زنند. ولی آیا اینها به هدف می رسند؟ به آن بیکرانگی با نهایت و ابدیت می رسند، اگر از لحاظ فیزیکی به موضوع نگاه کنیم، زمین گرد است و هر نقطه یی که مقصد فرض شود می تواند مبدأ حرکتی نوین باشد پط در واقع از لحاظ فیزیکی مبدأ و مقصد معنای خاصی ندارند. اصلا مقصدی وجود ندارد. در علم ریاضیات هم یک خط( یک مسیر) می تواند به سمت بی نهایت میل کند ولی هرگز به بی نهایت نمی رسد. از لحاظ ادبی و عرفانی هم ابدیت برای بشر غیرقابل لمس و دسترسی است. بالاترین مرحله بشری محو در شگفتی و عشق ابدی شدن است نه دسترسی به آن . شیفته ابدیت شدن است نه فتح آن.اینجاست که می بینی در حقیقت:

یک دسته نکوشیده رسیدندبه مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

و آن عارف العرفایی هم که فرموده بود « تااز مقصد چه جور برداشت شود!» بنده خدا نهایت تلاشش را در ایفای نقش شریفش کرده بود و موضوع به همین سادگی است که «مقصد یکی نیست»، افراد مختلف برداشتهای مختلف از مقصد دارند. یعنی آنهایی که مقصدشان مبدأاست، نکوشیده به مقصد می رسند و آنهایی که مقصداشان بی مقصدی است، هرگز به مقصد دست نمی یابند. سال گذشته که من در رشته های میکروبیولوژی و مهندسی صنایع و مهندسی کشاورزی در ایران قبول شده بودم، بعضی ها تلفنی تبریک می گفتند و می فرمودند که خیلی ها آرزوی قبولی در این رشته ها را دارند و اینها کلی ارزش دارند وتو می توانی بروی کی دکه در خیابان انقلاب بزنی و هر کدام را دانه یی یک میلیون تومان بفروشی و من عصبی می شد. حالا راستش را بخواهی اگر امروز تمام آن افراد خیر و دلسوز رااینجا ردیف کنند، من برایشان دست تکان می دهم و اگر زبانم بند نباشد، یک صلوات هم به روح پدرشان می فرستم و رد می شوم. امیدوارم مرتکب اشتباهاتی که من بر اثر توجه بیش از حد به حرفهای مردم و عرف اجتماعی شده ام، نشوی. دیگر گذشت آن زمان که دهان مردم را با دروازه های شهر مقایسه می کردند، حالا دیگر قدرت فک مردم خیلی بیش از این حرفهاست.

چند روز پیش که سرکلاس حرف از شغلهای پردرآمد شد، دانشجویان امریکایی می گفتند که در سرزمین آنها، وکلا، شیمی دانها، پزشکها و مدیران مالی شرکتهای تجاری پر درآمدترین گروهای جامعه را تشکیل می دهند. دانشجویان کشورهای اروپای صعنعی و ژاپنی ها هم گفتند که مهندسی کامپیوتر و مهندسی جامدات و ماشین آلات بیشترین درآمد رادر آن کشورها دارند. چینی ها هم دست روی درآمد بالای اساتید دانشگاه ها گذاشتند. روسها و یونانی ها نظری نداشتند.

وقتی نوبت به من رسید گفتم در ایران تجار فرش و صاحبان بنگاه های معاملات ملکی پردرآمد ترین افراد جامعه هستند که از این حرف من همه از خنده روده بر شدند. اغلب آنها چیزی در مورد فرشهای ایرانی نمی دانند، شاید فکر کردند که منظور من موکت فروشهایند. خلاصه بعد از آنکه درباره هنر ظریف و ارزشمند قالی بافی توضیح دادم، همه متعجب شده بودند که چرا من به جای رشته قالی بافی و طراحی قالی، رشته پزشکی را انتخاب کرده و آوارده دنیا شده ام. معلممان هنوز هم دست بردار نیست و «بند» کرده است به من که باید پس از اتمام تحصیل به ایران برگردم و پس از گرفتن تخصص قالیبافی ام به سوئد بیایم و یک دانشکده قالیبافی تأسیس کنم و چند تااستاد از ایران استخدام کنم و شرکت صادرات قالی بازکنم و یک هواپیمای شخصی بخرم!

حالاخودت خوب می دانی که اگر مقصود مادیات و کسب درآمد مالی باشد راه های راحتتری هم در ایران وجود دارند ولی اگر هدف کسب علم و دانش باشد، قضیه کلی فرق می کند. خیلی حرفها را هم با خیلی ها نمی شود زد، چون سوء تفاهم پدید می آید و بدجوری از مسأله برداشت می کنند یا عکس العمل هایی بروز می دهند که آدم از گفته اش توبه می کند.

مثلا والدین من تلفن می کنند و می فرمایند که «برو در غذاخوری دانشگاه خوراک بوقلمون بخور» و حتی بر سر تعیین نوع «دسر» هم دعوایشان می شود و من نمی توانم به آنها بگویم که آقاجان اینجا خبری از غذاخوری نیست و دانشگاه ما که یکی از دانشگاه های معتبر سوئد و اروپا به شمار می آید در واقع عمارتی است به مراتب کوچکتر و قدیمی تر از دانشگاه آزاد مثلا قزوین و اصل مطلب هم همین است که اینجا برخلاف آنجا «کار، اندرون دارد، نه پوست» و در این وضعیت، اکثرا ایرانی ها هستند که جذب برج ها و بوتیک ها و رنگها و زرق و برقها می شوند و گرنه دانشجوی اروپایی با همان بلوز و شلوار جین کهنه یی که سالهاست به تنش چسبیده، راه خانه و دانشگاه و کتابخانه را با دوچرخه طی می کند.

خب، خیلی پریشان نویسی کردم. به قول لاتها «بیل زنی؟ برو زمین خودت را بیل بزن» من اگر عقل و صلاحیت لازم راداشتم خودم توی «گل» نمی ماندم. اگرچه سماجت و کله شقی با گلبولهای خونم عجین است. فعلا بزرگترین مشکلم، فقدان تلویزیون است که چند جا سپرده ام تا برایم یک دستگاه دست دوم پیدا کنند.

تلویزیون نقش بسزایی در سرعت فراگیری زبان دارد. معلم مان هم یک لیست از اسامی و زمان پخش این فیلمها تهیه کرده و هر روز سرکلاس نیم ساعت از وقت کلاس را به پرسیدن سوالات مربوط به فیلمهای شب قبل اختصاص می دهد. یعنی خودش تمام فیلمها را با دقت تماشا می کند و سوال طرح می کند. عده یی هم موضوع را به حدی جدی گرفته اند که فیلمها را ضبط کرده، دو سه بار تماشا می کنند و یادداشت برمی دارند. خدا به آنها عقل عنایت کند. مه هم که از دایره خارجم و معافیت رسمی دارم، می روم می نشینم و چند نفر را هم اجیر می کنم که بادم بزنند! البته این یک حقیقت است که آدم خیلی چیزها را که نمی تواند از طریق مطالعه کتب و معاشرت با مردم یاد بگیرد، می تواند از طریق تلویزیون یادبگیرد.

مامان مامان بزرگم مامانم یکی از آن ملوک السلطنه های درجه یک بوده و همیشه در جواب بچه هایش که قبل از اخذ تصمیم کسب اجازه می کرده اند، می گفته:

-«هر وقت رفتید خانه شوهرتان، هر غلطی که می خواهید بکنید، و هرچه می خواهید بخرید و بپوشید و بخورید و ... هر کجا که می خواهید بروید، ولی اینجا خانه من است و حرف،حرف من!»

حالا این موضوع در طایفه من رسم شده و جواب منطقی همه مادرها به تمام خواسته های دخترانشان.

اما مامان بدبختم. نه در خانه پدرش به جایی رسید و نه درخانه شوهر و نه هرگز فرصت یافت که چینی قوانین خودخواهانه یی را در مقابل اعمال خودسرانه من به کار ببرد.

یادم است که 5 سال پیش حرف مامان این بود که «من ماهواره می خرم» و حرف پدر این بود که «تو بخر، من می اندازم سطل آشغال» آخرش مامان مجبور شد میدان را جهت برقراری صلح میان بابام و سطل زباله،خالی کند.

جالب اینجاست که هر وقت می رفتیم خانه اقوام «ماهواره دار»، بابا بدون آن که آدرس سطل زباله را از صاحبخانه بپرسد چشمهای سایرین را هم قرض می گرفت و صندلی اش را می گذاشت در فاصله 20 سانتی متری تلویزیون!

من هم می رفتم می نشستم توی حیاط و خیره می شدم به تنه درخت!

فردا امتحان دارم. از همان امتحانهای آبدوغ خیاری و یک انشاء باید بنویسم در مورد «کلینتون و روابط جـنـسی نامشروع او». در کلاس،هر روز این بحث داغ مطرح می شود و گروهی معتقدند که آدم می تواند در عین زناکاری و بی حیایی، رییس جمهوری خوبی هم باشد! و اصلاحات اجتماعی و اقتصادی اساسی انجام دهد. گروهی هم معتقدند که این بابا چون ماه ها پیش در دادگاه قسم خورده که «من هرگز بااین زن رابطه یی نداشته و ندارم» و حالا دستش روشده، پس به جرم دروغگویی و غیرقابل اعتماد بودن، باید بساطش راجمع کند و برود. عده یی هم می گویند که «آقا بیلی» هنگام قسم خوردن زیرکی به خرج داده و از عبارت «این زن» استفاده کرده که معلوم نیست صفت اشاره «این» به چه کسی برمی گردد! پس دروغ نگفته است.

و اما بشنو از هندی ها که حال مرا به هم می زنند. پسرهایشان خیلی هیز و پررو هستند. چند وقت پیش یک پسر هندی به نام راجر سر کلاس اعلام کرد که صدای معلم را نمی شنود و می خواهد بیاید و در ردیف اول بنشیند. بعد هم صندلی اش را آورد گذاشت کنار صندلی من. از جسمش بوی روغن کرچک می آمد وخونم را بجوش آورده بود. من بیست تا صلوات نذر کردم که اتفاقی بیفتد و او به جای دیگری برود. معلم گفت که سه نفر باید به رأی قرعه به کلاس های بعد از ظهر بروند و من هم بی تأمل 20تاصلوات راپیش پیش فرستادم. اسم راجر در نخستین قرعه کشی درآمد. هاهاها!

برایم دعا کن. با آن کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو که برایم پست کرده بودی، آخرین نیشت را بی رحمانه به جان من بدبخت ساده لوح وارد کردی!

دوستت دارم. خدا یار و پشتیبانت

ترمه کوچولو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد