یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه؛ نامه دوم


یکشنبه 15 شهریور1377

6 سپتامبر 1998؛سوئد

«چشمان من باز است»

سلام!

الان ساعت 5/7 بعد از ظهر است و من پس از گوش دادن تقریبا به صدای یک هروئینی که دارد می خواند:«قرمزی لبهای تو، توی هیچ مداد رنگی نیست.» و نگاه کردن به سه شمع مادام المنور پشت پنجره خانه همسایه لطیف الروحم واقع در آپارتمانهای آن طرف حیاط، در حال «خود تلقینی عرفانی» به سر می برم!

اولین یکشنبه یی که من وارد سوئد شده بودم از روی زبان نفهمی داشتم با رادیو بازی می کردم تا بلکه یک موج انگلیسی زبان پیداکنم که عقاب سعادت مستقیم روی دکمه موج یاب رادیو فرود آمد و گوشم مفتخر به امواج صوتی فارسی زبانان عزیز گردید. بعد از 5 دقیقه متوجه شدم که موفق به دریافت امواج رادیوی ضدانقلاب مقیم اروپا هستم.

مجری برنامه مرگ یک سیاستمدار ایرانی را مژده داد و بعد هم به قول خودش میکروفون را تسلیم کرد به همکاران محترمش تا آنها هم به نوبه خود عرض تبریک وتهنیت کنند!

بعد هم یک ترانه آمریکایی از جورج مایکل پخش کردند. من که بعد از یک سال دوباره موفق به برقراری رابطه با ایرانی هاشده بودم و در این مدت گوشم از این حرفها و ماجراها به خواب بود دچار یک نوع وحشت و تنفرشده بودم: ایرانی ها درجشن ترور یک هموطن، ترانه آمریکایی پخش می کنند؟ جورج خفه شده بود و جناب مجری داشت تلفن مستقیم برنامه را اعلام می کرد که اگر کسی می خواهد در این شادی سهیم شود بی بهره نماند.

هفت هشت تا مثلا فارسی زبان زنگ زدند و با فحش دادن به مرده، شادی خودشان را اعلام کردند. بعد خانم مجری مفتخر فرمودند که «حالا من از همکارم تقاضا میکنم این قطعه ادبی دریافتی از یکی ازهموطنان عزیزمان مقیم شهر شاعر خیز شیراز رابرایتان قرائت کنند» ، همکارش هم شروع کرد به خواندن شعر مورد نظر با عنوان «می خوام برم خواستگاری» که به اصطلاح حاکی از روابط زناشویی همسران مسلمان ایرانی بود. چند بیت از شعر خوانده شده بود که خونم به جوش آمد و حالت تهوع به من دست داد. نمی دانستم باید رادیو را خاموش کنم و بقیه روز را با فکر کردن درباره این مسائل و حوادث بگذرانم یا اینکه گوش به رادیو، ماجرای خواستگاری را دنبال کنم. به بیت پنجم که رسید:

چو بیرون آمدم من زتوالت

...

گوشی تلفن را برداشتم و شماره تلفن پخش مستقیم شان را گرفتم. پس از اتمام این ابیات مسخره، خط تلفن وصل شد و من خیلی محترمانه گفتم:

«پس از عرض سلام و خسته نباشید و با تشکر از قطعه ادبی تان، خدمتتان عرض می کنم که هر وقت توی رفتی کله ات را کردی توی سوراخ توالت، من می آیم سیفون را با چنان لطافتی می کشم که خود سعدی از زیرخاک قیام کند و منظومه یی در وصف این لطافت بسراید!»

بعد هم حسن آقا کارگر رشتی به رادیو زنگ زد و گفت:« چرا در بحران اقتصادی ایران، وزیرها، وکیلها، پارتی دارها و دم کلفتها و حاج آقاهای یکشبه ره صدساله رفته و.. بیکار نمی شوند؟ چرا حقوق من به تعویق می افتد. چرا لقمه را از دهان بچه های من بیرون می کشند؟ مگر آن زمان که نرخ نفت، بشکه ای 18 دلاربود چه تاجی به سرما زدند که حالا که نفت به 10 دلار نزول کرده من باید چوبش را بخورم؟»

بعد هم یک کمونیست زنجانی آمد روی خط و از «ننه شهلا» درخواست کرد که برای سران کمونیستهای خارج از کشور درد دل بکند. ننه شهلا هم 15 دقیقه درد دل کرد و اصل کلامش این بود که دو سال و نیم است که گوشت از سفره اش حذف شده است. حالا برایت می گویم که خیلی از ننه شهلاهایی که آمده اند و به طمع گوشت پناهنده شده اند، آب و نان خشک سرسفره شان را هم ازدست داده اند.

من همچنان که از هرکسی که شرایط تحمیق و تضعیف زنان و جوانان و تعصب به دور از عقل را بپذیرد نفرت دارم. از آدم کشی و مذهب ستیزی گروه های سیاسی مخالف هم متنفر. این طور که اینها ادعا می کنند، بازقرار است یک مشت مغز متفکر و اعلامیه نویس و سیاستمدار و جامعه شناس بنشینند اینجا و به خرج هیأت سوسیال دموکرات سوئد زندگی کنند و ننه شهلاها و جوانهایی را که به قول خودشان نسل MTV هستند به کشتن بدهند. منتهی این بار با یک تفاوت کوچک که دیگر خبری از آل احمدها و شریعتی ها نیست که داد سخن از آزادی و برابری قرآنی سردهند. اگر هم باشد، کوگوش شنوا؟ به هرحال تصمیم گرفته ام سیاسی ها را به حال خودشان رهاکنم و به ناچار مخاطب برنامه رقاص ها شوم که برنامه امروزشان را با این شعر سهراب سپهری شروع کردند که « بالهای پرآواز پرچلچله هاست. باید امشب با چمدانم برم!» من که برای حل بزرگترین مشکل تحصیلی ام یعنی شهریه دانشگاهی سرسام آور ایرلند و انگلیس به سوئد آمده ام، حالا با دو مشکل جدید مواجه شده ام: بی اطلاعی مطلق از زبان و خاک بر سر بودن اسم و رسم و نسل و نژاد من در این مملکت.

مشکل اول به هرحال قابل حل است. زبان سوئدی چیزی است بین انگلیسی و آلمانی با لهجه مرغابی به طوری که زبان آموزان انگلیسی زبان، زودتر از دیگران به زدن می افتند و آلمانیها راحت تر از دیگران متوجه مکالمه می شوند.ایرانی ها هم که استاد تقلید لهجه اند. برای چینی ها و فرانسوی ها و آلمانی ها به علت غلظت یا خشونت یا به قول خودشان اصالت لهجه مادریشان، تلفظ حروف و صداها و کلمات سوئدی عذاب آور است. به طور مثال هنوز نود درصد همکلاسیهای من قادر به تلفظ صحیح و درک تفاوت بین حروف صدادار نیستند.

مثلا تلفظ عدد هفت SJU بلای جان معلم بدبختمان شده است و هیچکس توی کلاس قادر به خارج کردن صدای هو با حالت سوت دار از گلوی مبارکش نیست. یک پسر آلمانی به نام وینکو که کنار من می نشیند خدانکند که بخواهد جمله یی را اداکند که در آن عدد هفت بکار رفته باشد. ده پانزده دقیقه عملیات فوت و پرتاب تف داریم. بزرگترین مشکل من عدم وجود منفذ بین حروف و کلمات است. مثلا «تهرانپایتختایرانست» حالا نوشتن و خواندن این جملات به هم پیوسته هیچ، حساب کن یک سوئدی وقتی یک جمله ده کلمه یی را در سه کلمه ادامیکند فقط باید در جوابش ملیحانه لبخند زد!

من کوچکترین شاگرد کلاس هستم و بقیه بالای 25 ساله هستند که برای گذراندن یک دوره یک ساله علمی یا عملی و گرفتن یک مدرک معتبر جهت افزایش حقوق و مزایای اجتماعی شان به سوئد آمده اند. بعضی از این حضرات بورسیه دولتهای خودشانند. بعضی ها به عنوان دانشجوی مهمان وارد دانشگاه سوئد شده اند و دانشگاه هزینه های زندگی و کلاس زبانشان را می پردازد و بقیه بورسیه دولت سوئدند که همه ساله یک برنامه آموزشی رایگان در بسیاری از سطوح علمی و هنری برای کشورهای در حال توسعه اروپایی مثل لهستان، ترکیه،روسیه، یونان، مجار، لیتوانی، اوکراین، استونی و ... ترتیب می دهد و این کور وکچلها می آیند اینجا و ماهی هفت هزار کرونا از دولت می گیرند که در عرض دو سه سال چند تا لغت سوئدی یادبگیرند و یک مدرک مثلا نوازندگی فلوت، تزریق آمپول بیهوشی، اقتصاد مغازه داری و سیاست خانواده را دریافت کنند.

دانشجویان سوئدی هم ماهی شش هزار کرونا از بانک به عنوان وام تحصیلی دریافت می کنند که بانک دو سه هزار کرونا را به عنوان جایزه تحصیلی به آنها می بخشد و ماهی سه چهار هزار کرونای باقیمانده را باید پس از پایان تحصیلاتشان در صورت ورود به بازار کار بپردازند که در غیر این صورت وام آنها توسط بیمه بیکاری پرداخت خواهدشد.

اما مشکل دوم که در واقع می توان آن را ام المصائب نامید، شناسنامه آدمی است و این نه تنها با گرفتن پاسپورتهای اروپایی قابل حل نیست بلکه در تولید و ترکیب و به هم گره خوردن مسائل و مشکلات ثانویه، به عنوان کاتالیزور عمل می کند. ایرانیان، بخش اعظم مهاجران به سوئد را تشکیل می دهند. البته تعداد آنها از ایرانیان مقیم اتریش و آلمان و انگلیس و فرانسه کمتر است ولی واماندگیشان بیشتر. هفتاد درصد آنها همان کارگرها  و جیب برها و علافهایی هستند که سالها قبل به قصد دسترسی به فرهنگ شهری و سیگار و سینما و سوسیس و کالباس از روستاها به تهران مهاجرت کردند و چون چیزی جز بیکاری و فلاکت و گرسنگی عایدشان نشد با هزار بدبختی و کلک به سوئد و کانادا پناه بردند تا از فرهنگ و مزایای زندگی بشری در اروپا و آمریکا بهره مند شوند ولی متأسفانه مردهایشان از چیزی بهره نبرده اند جز چند گوشواره فلزی در گوشهایشان وکفشها و لباسهای دست دوم و سوم و بطریهای نیمه خالی یا نیمه پر آبجو و ویسکی، و زنهایشان چیزی نصیب نبردند جز یک نوع «آزادی اجتماعی خدشه دار» که آن را می توان از پس رنگ موهای زرد طلایی شان و دامنها مندرس یک وجبی شان و چشمهای وحشتزده سیاهشان به وضوح مشاهده کرد. سی درصد بقیه هم سیاستمداران آدمکش و خیال پرورند که به علت فقدان تحصیلات و مهارت لازم برای اشتغال، بیکار مانده اندو دولت سوئد پذیرفته است زیر نظر دولت سوئد باشند. به طور مثال ماشینهایشان نباید بیش از ده هزار کرونا ارزش داشته باشد. جالب اینجاست که اینجا با سی هزار کرونا هم امکان خرید یک گاری وجودندارد. حالا اگر بچه های این خانواده ها مستقل شدند و خانه پدریشان را ترک کردند، خانواده های محترم یک هفته فرصت دارند تا به خانه های کوچکتری نقل مکان کنند و مسخره تر این که اغلب اینها خانه ها و سرمایه هایشان را در ایران حفظ کرده اند. در حالیکه می توانند آنها را بفروشند و با پولش برای خودشان یک زندگی عادی ترتیب دهند. مشکلی که اخیرا گریبانگیر اغلب این خانواده ها شده این است که مرد خانواده از فرط بیکاری دچار بیماری « بیماری روانی مردانه» شده و تصمیم بازگشت به ایران و بازیابی شغل چندین سال پیشش را گرفته و حالا با همسر و بچه ها که به هیچ وجه حاضر به ترک موقعیت اجتماعی و برنامه های تلویزیونی شان نیستند، درجدال است. کودکان آنها معمولا از ذکر بیکاری والدینشان در مدرسه و مقایسه سر و وضع ظاهری خود با همکلاسانشان دچار یک نوع شرم غیرعادی و خود کم بینی شخصیتی اند. موضوع به همین جا خاتمه نمی یابد و سوئدی ها سالی سه ماه هم مفتخرند به پذیرایی از ایرانیان کچل و شکم گنده یی که آب بینی شان را با اسکانس صددلاری پاک می کنند.

و حالا من بدبخت می مانم و یک دنیا حسرت که در این گروه بندی های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و شخصیتی، «نخودی» و «تنها» به حساب می آیم و همان طور که میدانی در تمام بازیهای بین المللی «نخودی» معمولا «چوب خور» تک تک بازیکنان اصلی است. نه می توانم از کنار سهیلا که می خواهد چهار چمدان سی کیلویی را از ایستگاه قطار تا خانه اش که پیاده حداقل یک ساعت و نیم راه است، روی زمین بکشد، بی تفاوت و بی امداد بگذرم و نه می توانم از کنار «سوسی» و «صغی» (سوسن و صغری) در مغازه پوشاک بدون لگد کردن پایشان بگذرم. Jwmn کن یک مو زرد چشم سیاه، یک بلوز سیاه را که سه بار مهر حراج به آن خورده بلند کرده و رو به همشیره اش می پرسد:

-سوسی! به نظرت این چطوره؟

سوسی هم بدون آن که مسیر نگاهش را که مدتهاست به سوراخهای دماغ یک پسر بلوند سوئدی ختم می شود، تغییر دهد، می گوید:

-«از سرشان زیاد است. اصلا سوغاتی، دیگر از مد افتاده.»

پایش را لگد می کنم و توی دلم می گویم: لابد در نزد شما جوراب نایلونی چاک دار مد شده است. جالب اینجاست که سوسی و صغی 20 دقیقه از وقت مبارک خودشان و مغازه دار بدبخت را گرفتند تا به طرف بهمانند که بلوز سایز 38 را می خواهند. آخر سر هم مجبور به خرید سایز 44 شدند و بدون پرسیدن قیمت آن، اسکناس هزار کرونایی را با هزار ناز و عشوه در امتداد سوراخهای دماغ طرف مقابل قرار دادند. اغلب ایرانیها در چهار شهر استکهلم و مالمو و بارس و اسکوده در جنوب سوئد با آب و هوای نسبتا مساعد شبیه به تبریز خودمان ساکن شده اند. به طوری که در شهر مالمو: سینما شهر فرنگ، چلوکبابی آق تخت جمشید، قنادی مارال، صرافی پارسا، رستوران جوان، دیسکوی تک خالها و ... در خدمت ایرانیهاست.

و اما بشنو از من. به هر محلی که پا می گذارم و گذرنامه ام را که مزین به عکس سه در چهاری است که سه چهارم آن را رنگ با وقار سیاه پوشانده است، نشان میدهد روی پیشانی ام مهر برگشت می زنند. مثلا برای کرایه یک تلویزیون به مغازه یی رفتم و پسری که انگلیسی سرش می شد بعد از نیم ساعت گپ قرار شد روز بعد پس از دریافت پاسپورتم یک تلویزیون کوچک را به قول خودش به نصف قیمت به من کرایه دهد. روز بعد پس از دیدن پاسپورتم گفت که به علت فقدان شماره شهروندی از کرایه دادن تلویزیون معذور است. پس من باید تا یک سال دیگر که شماره شهروندی خواهم گرفت، بنشینم پای پنجره و فیلمهای حقیقی را تماشای کنم!

با یرای گرفتن تلفن نیز با همین مشکل مواجه می شوم. طرف می فرماید به دانشجوی خارجی خط تلفن نمی دهیم. روز بعد کارت دانش آموزی ایرلندی ام را می گذارم توی جیبم و دستگاه تلفن ایرلندی ام را می گیرم دستم و می روم به شرکت مخابرات مالمو. در عرض ده دقیقه یک خط تلفن بین المللی برایم وصل می کنند. به قیمت سیصد کرونا و چون دستگاه تلفن ایرلندی است و من هم یک دانشجوی ایرلندی! حتی مجبور به پرداخت اجاره ماهیانه به شرکت سوئدی نیستم.

یک روز برای گشایش حساب به بزرگترین و معتبرترین بانک کشورهای اسکاندیناوی رفتم. پسری که پاسپورتم را برای گرفتن فتوکپی گرفته بود، رفت و آن را پس از 5 دقیقه پچ و پچ و خنده با همکاران محترمش فرمود که گشایش حساب برای دانشجویان خارجی حداقل به ده روز تحقیق و بررسی نیاز دارد. در حالی که مبهم بودن مسأله را به حساب کم اطلاعی خودم از زبان سوئدی می گذاشتم، خواهش کردم موضوع را به انگلیسی توضیح دهند که یک خانم لنگ دراز –رییس بخش گشایش حساب- تشریف آورد و توضیح داد که چون تو خارجی هستی باید ده روز دیگر با پاسپورت مراجعه کنی. 5 دقیقه بعد در یکی از شعب همان بانک یک دانشجوی آلمانی! به نام بنده بدون آنکه زحمت مکالمه و درک جملات سوئدی را به خود بدهد در عرض 7دقیقه حساب باز می کند و البته این شریف زاده هیتلر نژاد به همین یک حساب رضایت نمی دهد و همان روز در چهار بانک دیگر سوئدی توسعه گشایش می دهد و به تمام شبکه های شلوغ اقتصادی نیشخند می زند و حالا هر شب پس از ملاحظه 5 کارت بانکی که همچون مدالهای رشادت به دیوار مجاور تختخوابم نصب کرده ام به خواب می رود.

دیگر نمی دانم برایت از چه بنویسم؟ گاهی دلم می خواهد یک بلیت تهران بخرم و بروم پولهایم را در صرافی به ریال تبدیل کنم و برگردم ایران. ولی وقتی آن سیستم آموزشی و اجتماعی ریاکارانه جامعه را به خاطر می آورم سریع برمی گردم به سرجای اولم. خواهر کوچکم مدام نامه می نویسد و از وضعیت خانواده و فامیل و مدرسه شکایت می کند و دلش می خواهد بیاید اینجا و من خوب می دانم که مشکلاتش به اندازه هیچ کس به اندازه من قابل درک نیست. برگردم به ایران؟ به امید چه؟ به امیدکه؟ به امید پدرم؟ که طی 18 سال همزیستی در مجموع به اندازه 5 ساعت همصحبت من نشده؟ این اواخر سایه همدیگر را از چند فرسخی با تیر می زدیم. همین چند هفته پیش به مادرم گفته بود:

-« این دختره رفت سوئد، دیگر دور درس خواندن و بازگشتش به این مملکت را خط بکش. شبکه های سیاسی مخالفان در سراسر سوئد ریشه دوانده و دخترت را هم که ذاتا استعداد ماجراجویی دارد، از همان فرودگاه جذبش می کنند!»

طفلکی پدر مطلع من خبر ندارد که دخترش حالش از تمام این به اصطلاح گروه های سیاسی به هم می خورد.

من هم در جوابش به همراه یک ماژیک قرمز شب نما نامه یی برایش پست کردم که «هرجا که به اسم من برخوردی، رویش را با تمام قدرت خط بکش.»

فامیل پدری ام هم، از وقتی که مفتخر به شناسایی ظاهری شان شدم بر سر یک ارث پدری مجهول برای همدیگر دندان تیز می کردند. حتما به محض خروج من از ایران و ورودم به بلاد کفر، از ارث محرومم خواهند کرد.

و اما بشنو از قبیله اشرافزاده مادری ام که از دوازدهمین سالروز تولدم تا به امروز سالی دو نفر را به عقدم درآورده اند! یک هفته پس از خروجم از ایران برای یافتنم بسیج شدند و هنوز هم دست بردار نیستند. مامانم ماهی یک بار نامه می نویسد و گزارش فضولی ها و خاله زنک بازیهایشان را می دهد.

از وضع مدارس ایران هم که خودت باخبری. آدم برای حفظ تعادل دانش آموزی اش باید سبیل تک تک شمع های شعله ور دلسوز (معلم ها)را چرب کند. من بتازگی به معنای حقیقی واژه «دلسوز» پی برده ام. اگر این کلمه صفت فاعلی مرکب مرخم باشد، واقعا صفتی است شایسته معلمان که فاعل آن، شمع فروزان است و مفعول آن دلهای شاگردان محکوم به جذب نور.

آن هم سیستم سنجش علمی دانش آموزان ایرانی است که سالی این همه جوان را راهی بیمارستان و تیمارستان می کند و میلیونها جوان را راهی خیابانهای علافی.

من تازه پی برده ام که موقعیت مکانی تا چه حد در میزان بارعلمی یک فرد تأثیرگذار است. درکارنامه کنکور سراسری ایران میزان دانش علمی من از ریاضیات 30 درصدتت را نشان می دهد و کارنامه ایرلندی ام 97 درصد را. جالب اینجاست که هیچ کدام از دو رقم مذکور ملاک ورود به دانشگاه به حساب نمی آیند.

خانم مری مک کاریک مدیر دبیرستان شفقت اسلایگو طی نامه یی در این زمینه برایم نوشته است :«هرچند قضیه گرفتن پذیرش و ورود به دانشگاه های ایرلندی برایت تجربه تلخ و غیر منصفانه یی بود ولی بی تردید دانش و دوستی در هر مکانی و هر زمانی، یافتنی است.»

این جملات اگرچه از نظر من زیبا و دلنشین اند، اما من به تازگی پی برده ام که علت جذابیت و دلنشینی اغلب اشعار و عبارات، جنبه آرمانی و رویا گونه آنهاست. نمی دانم شاید من هنوز به معنی حقیقی واژه علم پی نبرده ام ولی آن علمی که من به دنبالش بودم و هستم تا به حال در دو مرحله زمانی و مکانی از زندگی ام نایاب بوده اند.

سابق بر این، از این موضوع خیلی رنج می برد که چرا اغلب انسانها به چیزهایی که در سن پنج سالگی آرزو می کنند در سن 15 سالگی می رسند و به آنچه که در سن پانزده سالگی جست و جو می کنند، در سن پنجاه سالگی می رسند و رنج آورتر این که وقتی به آن دست می یابند که دیگر برایشان بی ارزش شده است. ولی حالا که خوب در موضوع عمیق می شوم به این نتیجه می رسم که این مسأله گواهی بر بی ارزشی ذاتی تمام خواستهای مادی ماست و همه چیز مادی ذاتا بی ارزش است و این در واقع خود ماییم که به دلایلی که هنوز برایم مجهول است، در مراحل مختلف زندگی به برخی مسائل مادی و حتی معنوی ارزش می بخشیم.

و حالا احساس می کنم که این ارقام و درصدها کم کم دارند ارزش خود را در زندگی ام از دست می دهند. دیگر گذشت آن زمان که سه شب قبل از گرفتن کارنامه ام خوابم نمی برد و آرزو می کردم کاش به کسب رتبه اول مفتخر شوم و به دریافت یکی از آن کارتهای «هزارآفرین»

آن بیت فروغی بسطامی یادت می آید که؟

یک دسته نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

هنوز هم که هنوز است این بیت برایم مبهم و غیرقابل درک است. سه سال پیش یک نفر جهت رفع این ابهام فرمود:

«تا از مقصد چه برداشتی داشته باشی.»

که نه تنها کوچکترین کمکی در حل مشکل نکرد، بلکه جنبه پرسشی سوال را قوت بخشید.

حالا اگر مقصد را حق و عرفان فرض کنیم، برای رسیدن به آن راهی بس دراز و دشوار در پیش داریم و از آنجا که خودم را در حال دویدن یافته ام، تمام ترسم از این است که سرانجام در بی مقصدی باشد.

فعلا خداحافظ،

 کوچولوی تو

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ق.ظ http://abgirsafee.wordpress.com/

ممنون بابت لینک خاطره انگیزتون

خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد