یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

مأموریت ما پیروزی در جنگه

               

مسئولین وزارت جنگ متوجه می شوند که 3 پسر از یک خانواده در جبهه های مختلف جنگ کشته شده اند و تنها برادر بازمانده با چتر درپشت خطوط دشمن فرودآمده است و احتمال زیادی وجود دارد که وی نیز در درگیریها جان ببازد.

یک گروه کماندویی مأموریت پیدا می کنند که از خطوط دفاعی دشمن گذشته و با پیداکرن برادر بازمانده ،سرباز جیمز فرانسیس رایان(مت دمون)، او را به خانواده اش بازگردانند. گروه به فرماندهی کاپیتان میلر (تام هنکس) راه خود را به سختی باز می کند و درنهایت رایان را در حالی می یابند که با همرزمانش وظیفه حفاظت از یک پل را برعهده گرفته اند. پل در نقطه ای کلیدی قرارگرفته است و در صورت سقوط آن به دست دشمن امکان دارد که کل عملیات با خطر  شکست مواجه شود. رایان تصمیم می گیرد که به جای بازگشت به خانه در کنار همرزمانش باقی بماند و میلر هم با گروهش در آنجا می مانند تا دفاع کردن از پل را سامان دهد....

مدتی بود که قصد داشت درباره فیلم نجات سرباز رایان یادداشتی بنویسم ولی افکار مغشوشم اجازه نمی داد. سوال طن ناز سبب شد دوباره به جنگ و تأثیر آن بر روی رفتار آدمی برگردم و بیشتر و بیشتر در این زمینه فکر کنم.

فیلم نجات سرباز رایان فیلمی است وحشتناک که سعی کرده با پرداختی واقع گرایانه و فیلم برداری شبه مستند واقعیت تلخ جنگ را ، آنگونه که هست، نشان دهد. از صحنه های فجیع فیلم در می گذرم. نکته ای ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به همان اشاره می کنم و ...

گروه کاپیتان میلر برای عبور از میان خطوط دشمن یک سرجوخه را که هیچ سابقه رزمی نداشت و فقط به عنوان مسئول بیسیم وظیفه شنود مخابرات دشمن در پشت جبهه به وی محول شده بود را با خود می برد. آبهام (جرمی دیویس) چیزی از جنگ و تیراندازی نمی داند و تنها مهارت وی تکلم به زبانهای آلمانی و فرانسوی است و از همین رو او را برای همراهی گروه میلر در این مأموریت خطرناک انتخاب کرده اند.

در صحنه ای از فیلم گروه میلر به یک آشیانه مسلسل آلمانها برخورد می کند و پس از جدالی خونبار آن را تصرف می کند. یکی از سربازان آمریکایی تیر می خورد و در مقابل چشم دوستانش جان می دهد. سربازان آمریکایی ، که خون جلوی چشمشان را گرفته، تصمیم می گیرند که انتقام دوست خود را از تنها آلمانی بازمانده ،که اکنون اسیرشان شده، بگیرند. آبهام دخالت می کند و ادعا می کند که تیرباران اسیر آلمانی با قوانین جنگ مغایرت دارد. بین افراد گروه اختلاف می افتد و کار به جایی می رسد که روبروی هم می ایستند. میلر دخالت می کند و اسیر آلمانی نجات پیدامی کند...

در آخر فیلم ، که گروه باید از پل حفاظت کند، آبهام در پایین پله های یک ساختمان ایستاده و وظیفه دارد که به همرزمش که در طبقه بالا قرار دارد فشنگ برساند. یک سرباز آلمانی به طبقه بالا می رود  و با دوست آبهام درگیر می شود. سرباز آمریکایی و آلمانی درحالیکه فریاد می زنند که "بس کن، بس کن" با هم گلاویز می شوند. دوست آبهام چند بار نام او را برای کمک گرفتن صدا می زند اما آبهام در پایین پله ها ایستاده و از شدت فشار روحی و سر و صدای دعوایی که از بالای سر می شنود فلج شده است. سرباز آلمانی دوست آبهام را می کشد و از پله ها پایین می آید؛ در حالیکه تفنگش را در دست دارد از کنار آبهام می گذرد و آبهام به قدری شوکه شده که هیچ واکنشی نشان نمی دهد...

در آخرین لحظات فیلم نیروی کمکی می رسد. آبهام در داخل یک چاله خود را به مردن زده است و سربازان آلمانی از روی سرش پریده اند و تا پل چند قدم بیشتر فاصله ندارند. با رسیدن نیروی کمکی، آلمانها تصمیم می گیرند که فرار کنند ولی آبهام از پشت سر آنها بلند می شود و با بالا گرفتن تفنگش آنها را اسیر می کند. سرباز آلمانی ،که دوست آبهام را کشته بود، او را به یاد می آورد. پوزخندی می زند و آبهام را با نام کوچک صدا می کند، به نشانه اینکه تو جرأت تیراندازی نداری. اگر جرأت آدم کشتن داشتی اجازه نمی دادی که دوستت را با کارد سلاخی کنم. آبهام با یک تیر اسیر آلمانی را همانجا می کشد و به بقیه آلمانها اجازه می دهد تا فرار کنند...

جنگ جنگ است. یک لحظه از حقوق اسرا و انسانیت دفاع می کنی و لحظه ای دیگر آنچه را که از آن دفاع می کردی را با شلیک یک گلوله به سخره می گیری. جنگ منطق خود را دارد؛ منطق بی منطقی. 

                             

رایان(وقتی که از برگشتن به خانه سرباز می زند وخطاب به میلر): به مادرم بگو، وقتی منو پیداکردین

با تنها برادرهایم،که برام مونده بودن اینجا بودم

و من به هیچ وجه اون ها رو تنها نمی گذاشتم

فکرکنم مادرم این رو درک کنه، من به هیچ وجه این پل رو ترک نمی کنم

نظرات 1 + ارسال نظر
روح سفید سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ق.ظ

بسیار ممنون.
این فیلم را همان سال دیدم که گمانم با یک فیلم اسمش را نبر رقابت داشت و متاسفانه آن فیلم بیشتر جایزه ها برد. تاثیر گذار بود بسیار زیاد. شاید فقط بتوانم اینک آخر زمان برگمان را با این فیلم برابر بدانم.
و خب... بله! منطق بی منطقی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد