یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

رازم را نگهدار


اما کریگن دختری ساده است که در زندگی موفقیت مهمی به دست نیاورده است. پدر و مادرش او را همیشه با دختردایی موفقش کری مقایسه می کنند و در نتیجه او همیشه به فکر ارتقای مقام و پیشرفت شغلی است. امّا یک روز برای او اتفاق نامنتظره ای می افتد. اما در راه بازگشت از یک سفر کاری در کنار مردی غریبه می نشیند و زمانی که هواپیما دچار اشکال می شود از روی ترس تمام زندگی اش و رازهای آن را برای غریبه تعریف می کند. این رازها به خودی خود شاید مهم به نظر نرسند اما از نظر اما مهم هستند. مثلا او به مادرش نگفته که زمانی که مادر در سفر بوده هنگام نگهداری از ماهی مورد علاقه اش ماهی مرده و او ناچار یک ماهی دیگر خریده است. یا یکی از همکاران نزدیکش همیشه برایش کارهای قلاب بافی انجام می دهد و او برای ناراحت نکردن او مجبور است که این هدایای زشت را بگیرد و از آنها تعریف کند.

اما مرد غریبه را فراموش می کند اما پس از بازگشت به کار او را در محل کارش ملاقات می کند و متوجه می شود که غریبه در حقیقت جک هارپر مالک میلیونر شرکتی پنتر است که اما در آنجا کار می کند. اما دستپاچه می شود ولی جک او را می شناسد و از صداقت او خوشش می آید. صداقت ذاتی اما جک را آنقدر جذب می کند که او در مورد پروژه های جدید شرکت از او نظرخواهی می کند و کم کم این دو دلباخته هم می شوند. اما جک ناخواسته اطلاعاتی که از اما درهواپیما گرفته بود در یک مصاحبه تلویزیونی لو می دهد و تمام افراد شرکت متوجه رابطه پنهانی او با اما می شوند.

اما با جک قهر می کند و از او می خواهد که برای اثبات علاقه اش او هم رازهایش رابرای اما فاش کند. در نهایت پس از چند دور قهرو آشتی آن دو با هم ازدواج می کنند...

رازم را نگه دار داستانی است به قلم سوفی کینزلا -که البته نام اصلی شون مادلین ویکهام است- و توسط  سرکار خانم نفیسه معتکف ترجمه شده است. رازم را نگهدار موقعیتهایی کمیک خلق می کند که شاید اسباب خنده شوند اما نباید از یاد برد که داستان این کتاب داستان زندگی همه ما است. همه ما که رازهای کوچکی داریم و از برملا شدن آنها درهراسیم ولی شاید هیچ وقت فکر نکنیم که برملا شدن این رازها ممکن است که به سود خودمان و دیگران باشد. برملا شدن رازهای اما سبب شد تا او رابطه عاطفی بهتری با پدر و مادرش برقرار کند چرا که آنها هیچ وقت نفهمیده بودند واقعا چه در دل او می گذرد. دوست اما فهمید که قلاب بافی هایش را نه تنها اما بلکه هیچ کس دوست ندارد و.... اما در انتهای کتاب می گوید: من یادگرفته ام که اگر کسی نتواند با دوستان و همکاران و عزیزانش رو راست باشد، پس فایده زندگی چیست؟

ترجمه کتاب روان است و شاید تنها اشکال آن این باشد که کانر ،دوست پسر اما، را به عنوان نامزد وی معرفی کرده اند. انتشار کتاب  انتشارات لیوسا را منتشر کرده و طرح جلدش به نظر من فاجعه است.


بدون شرح

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بی باک

متی راس(هالی استنفیلد) دختری 14 ساله است ،زبل و سرو زبان دار است که برای پیگیری قتل پدرش تام چنی (جاش برولین) به شهر می رود. او به یکی از مارشالهای ایالتی روستر کاگبرن(جف بریجز) مبلغی پول پیشنهاد می کند تا او قاتل پدر را دستگیر کرده و تحویل مقامات قضایی شهر دهد. یکی از رنجرهای تگزاس به نام لابوف (مت دیمون) هم به آنها ملحق می شود و ادعا می کند که قاتل فراری در حقیقت یک سابقه دار است که در ایالت تگزاس هم تحت تعقیب است. روستر چند بار با  لابوف دعوا و قهر می کند. قاتل فراری به یک گروه راهزن پیوسته وبه سرزمینهای سرخپوستها رفته است. روستر کاگبرن با همدست های تام چنی درگیر می شوند. اما در نهایت متی راس تام چنی را یافته و در یک درگیری اتفاقی او را می کشد و انتقام پدر را می گیرد...

فیلم بی باک را در حدود 2 هفته قبل از مراسم اسکار امسال دیدم و آن زمان نمی دانستم که این فیلم نامزد دریافت ده جایزه اسکار شده است. بیشتر به خاطر ریتینگ بالای فیلم در سایت آی.ام.دی.بی و البته بازی جف بریجز ،برنده جایزه اسکار سال قبل، راغب بودم که فیلم را ببینم ولی راستش فیلم سرراست و بسیطی به نظرم آمد. داستان فیلم یک داستان خطی از انتقام گیری و حس انتقام جویی است که بیشتر به درد آقای کیمیایی می خورد.

بعد از مراسم اسکار فهمیدم که این فیلم در حقیقت بازسازی فیلم وسترن دیگری به همین نام است که هانری هاتاوی در سال ۱۹۶۹ با شرکت جان وین ساخت و جان وین برای بازی در نقش مارشال کاگبرن یک چشم، تنها جایزه اسکار عمرش را دریافت کرد. هرچه که بود به دل من که ننشست...

 

آیه جمال در آینه بهار


جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

هلال عیــد در ابــروی یار باید دـید

 

کنون که باد صبا به تهنیت پیر می فروش آمد و ارغوان جام عقیقی به سمن آورد، اینک که نرگس خبر از چشم یار می آورد و از آسمان باران رحمت می بارد، این خمار باده عشق به تمنای فصلی نو ساغری از مهر در جام کرده پیشکش می کند. باشد که بحق صحبت قدیم قدم در قدم نهاده از بحر حادثات خشکیده لباس بیرون شویم.

بزرگ دوستا! سلام بر تو و سلامتی پیشه راهت باد. گل وجودت را زحمت خاری مباد و بهار زندگانیت را آفت خزانی مرساد.

 

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

دلت به وصال گل خوش باد و سرت ز رنج خمار دور. مرغ بخت اسیر دانه خالت و گردن گردنکشان عالم پای بند دامت باد و نیز:

 

هر سر که نشد مطیع رایت

انداخــته باد به زیرپایـت

 

رسم آن بود که ما پیشتر به مبارک می شدیم و دعای خیر بدرقه راهت می کردیم، لیکن دریغ که در سرای عالم غفلت دامنگیر و هوای خانه دلگیر و مرا از تو به صورت جدا افکنده اما

 

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنــان در میان جــان شیــرین منزل است

 

پس عذرم پذیر و جرمم به ذیل کرم بپوش. باشد که در این نوبهار بازهم با تو از تو و با خود راز دل گویم.

 

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیــست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه خاک ما تماشاگه کیــست

 

باری! سالی رفت و آنچه در او بود گذشت. چنانکه پیشتر آمدند و رفتند و به غفلت فردی که یک شب از سر صدق تأمل ایام گذشته نکنده و آب دیده به حسرت عمر رفته نیفشاند. مرا و تورا این روزها غنیمتی است تا به درخت و کوه و صحراه بنگریم که از پس رفتن بی شک آمدنی است و آنکه این آیت کفایت حال او نکند در جهل مرکب بماند.

عزیزا! به باغ بیرون شویم و آیه حسن یار در آینه بهار مشاهده کرده به دست مریزاد نماز عشقی به قبله جان خوانیم که گر کس را چشم بصیرت است این سوره از جمال کافی اوست.

 

یار بـی پــرده از در و دیــوار

در تجلی است یا اولی الابصار

 

شاید بعدها اگر از عمر مجالی بود و از بخت توفیقی، دوباره در این بیان رقم زدیم اما اینک همین قدر کافی است که

 

در خانه اگر کس است

              .....یک  حرف بس است

 

سیاوش طلوع

 

                     

آنچه اصل است با چشم سردیده نمی شود

وقتی به گربه خیالی می گویم: "بیا جلو پیشی! پیشی بیا پیتزا!" النا طوری رفتار می کند که انگار در حال دیدن گربه ای واقعی است ولی واضح است که شیدا وجود گربه را باور نکرده و جواب می دهد:" ئه! اینجا که گربه ای نیس بابا!...

حکایت، حکایت تخیل است. حکایت، حکایت تخیل است و از دست دادن آن در سنین بالاتر. شازده کوچولو هجویه است بر دنیای کاسبکارانه بزرگترها. بزرگترهایی که قوه تخیل خود را از دست داده اند و دیگر توان دیدن فیل در شکم مار را ندارند. بزرگترهایی که قدرت دیدن چاه در دل صحرا را ندارند و همان بزرگترها هستند که قدرت دیدن لبخند ستاره ها را از دست داده اند.

شازده کوچولو هجویه است بر دنیا کاسبکارانه بزرگترها. آنها که سند و قباله را دلیل مالکیت می دانند و مالکیت را انتهای آمال انسانی...

... ولی تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچینی.

-نه، ولی می‌توانم آنها را در بانک بگذارم.

-یعنی چه؟

- یعنی من تعداد ستاره‌های خود را روی یک ورقه کاغذ می‌نویسم و بعد، آن ورقه را در کشویی می‌گذارم و در آن را قفل می‌کنم.

- همین؟

- بلی که همین.

ادامه مطلب ...