اولینن کسی که من رو با موجودی به نام وبلاگ آشنا کرد دختری بود که در دنیای مجازی با نام ملکه ی رویا می نوشت. ایشان سالهاست که قلم را کنار گذاشته ولی بد نیست که از او و نوشته هایش در اینجا یادی بکنیم.
از جمله وبلاگهایی که من به شدت طرفدارشون بودم و دنبال می کردم وبلاگی بود به نام سیب و سرگشتگی. این وبلاگ توسط چند تا خانم اداره می شد و به شدت رنگ و بوی فمنیستی داشت. البته بعضی وقتها نوشته های خوانندگان ش رو هم منتشر می کرد که خوب بعضیاشون مرد بودن. بعد از یه مدت وبلاگ رو پس ورد دار کردن و فقط به خواننده های خاصی سرویس می دادن که البته من جزو اونها نبودم.... الان مدتهاس که دیگه نمیدونم اونجا کسی مینویسه یا خیر... من چند تا از نوشته هاشون رو هنوز نگه داشتم که میتونید دانلود کنید و بخونید.
پی نوشت1: منظور از سیب و سرگشتگی اشاره به داستان حوا است و خوردن سیب بهشتی و بعد رانده شدن اونها به زمین.
پی نوشت2: عکس بالا رو به عنوان لوگوی وبلاگشون انتخاب کرده بودن که بازم اشاره به همون داستان آدم و حواس.
از جمله کسانی که به دقت نوشته هاش رو دنبال می کردم یکی هم این خواهرمون بود که درباره ی خاطرات دوران بچگی و بزرگسالی ش می نوشت. داستانش که به اواخرش رسید وبلاگش رو جمع کرد و رفت یه و بلاگ دیگه زد و شروع کرد به نوشتن از آمال و آرزوهاش.... دست آخر اون یکی رو هم بست و رفت.... کجا؟ نمی دونم... شاید توئیتر و شایدم اینستا.... کسی که کرم نوشتن داره همیشه یه جایی رو برای نوشتن پیدا می کنه. بخوانید و عبرت بگیرید.
"در زندگی لحظاتی هست که جواد بودن نه تنها اجتنابناپذیر است، بلکه نص صریح رباعیات خیام است."
آزموسیس جونز.
تا حالا توی زندگی براتون پیش اومده که به یه آدم خیلی خاص برخورد بکنید؟ منظورم از خاص کسیه که درباره هر چیزی اطلاعات داشته باشه؛ نه اطلاعات سطحی، اطلاعات عمیق. یعنی هر راهی رو تا ته ش رفته باشه از کارگری ساختمون تا استادی دانشگاه. کسی که درباره ی تمام مسائل مورد علاقه ی شما بتونه اظهار نظر کارشناسی کنی؛ از فلسفه و اخلاق بگیر تا جامعه شناسی و زیست شناسی و فیزیک و ادبیات و شعر. این همون کسیه که قدیمها بهش میگفتن حکیم (و البته یادت باشه که اون قدیمها به پزشک میگفتن طبیب ولی چون بیشتر اطباء دنبال فلسفه و ... میرفتن به بعضیاشون حکیم هم میگفتن).
جواب سوال اول بحث رو خودم میدونم؛ خیر. اگه به همچی آدمی برخورد کرده بودی عوض اینکه الان بشینی و پرت و پلاهای منو بخونی سرتو گذاشته بودی روی زانوش و داشتی به حرفاش گوش می دادی. به همچی آدمی که می رسی انگار تشنه ای هستی توی بیابون که به یه چشمه ی آب زلال رسیده باشی. دیگه ول کردن ش برات میشه جون کندن.
من خودم م البته همچی کسی رو توی زندگی م نداشتم اما در دنیای مجازی یکی شو پیدا کردم: آزموزیس جونز. آزموزیس، برخلاف این حقیر، با اسم مستعار مینوشت. برای همین نمیدونیم دقیقا کیه. اما یه حدثهایی میشه درباره ش زد: مرد، حدود 50 ساله، مجرد، ساکن آمریکا، پزشک و همین. این مشخصات با خیلیا جور در میاد پس بیخودی دنبال ش نگرد. ی بار ی نوشته شو اینجا بازنشر کردم. ی کوچولو از ی نوشته ی دراز ش رو اینجا می ذارم محض نمونه:
از نظر من نه تنها شستشوی مغزی بد نیست، و نه تنها خانهتکانی مغزی بد نیست، بلکه کوبیدن افکار کلنگی و تبدیل آنها، نه به فضای سبز، بلکه به جادهی کمربندی و میانبر هم خیلی خوب است. تمام افکار و اندیشههای بشری تاریخ مصرف دارند و خودت میدانی اگر کنسرو در-قلنبه بخوری، چه میشود. مغز آدم مثل یک تردمیل است که اگر نخواهی مثل تام و جری بروی لایش و تبدیل به اعلامیه شوی، باید به دویدن ادامه بدهی و خب لاجرم لاغر میشوی. افکار چربت آب میشوند. ولی آدم عاقل که خودش را از چلوکباب محروم نمیکند. میکند؟
میلمباند و دوباره کلهاش خپل میشود. ولی این همان چربی و پیه سابق نیست. چربی نو است. برف نو. برف نو. تو که خودت آنهمه از بوی ماندگی روغن در ماهیتابه بدت میآید. اصلاً چرا راه دور برویم. اندیشههای در-قلنبه، بر خلاف قانون بقای ماده و انرژی، باید از بین بروند تا جا برای اندیشههای نو، باز شود. نه اینکه یک جوان عرقکردهی کت و شلواری، سایز ۵۸، با یک دوشیزهی رسیده که چهار-پنج پرّه گوشت اضافی هم دارد، جلوی تاکسی پیکان بنشیند. بیا گشاد زندگی کنیم. به هم فضا بدهیم. «جاده خدا» بدهیم. بیا سبک زندگی کنیم. همین کلمهی سبکمغز هم الکی منفی شده. از یک جایی به بعد، توی زندگی، هر شکلی از سبکی، فضیلت است. به قول مولانا، ما ز بالاییم و بالا میرویم. مثل حباب، مثل دود کباب.
وبلاگ ش رو هم خیلی وقته که تعطیل کرده. اما میتونید نوشته هاش رو اینجا و اینجا بخونید. و اگر هم دوست داشتید می تونید این فایل رو دانلود کنید و همه ش رو یه جا بخونید.
آن سفر کرده که یک قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
دکتر علی شریعتی ( به قول محمد قائد دکتر علی جاده قدیم) توی کتاب مزخرف کویرش یه فصل هایپر مزخرف داره به اسم "مبعودهای من". ادعاش اینه که ی لیست تهیه کنه از آدمهای خاصی که هر کدوم شون به صورت خاصی به زندگی اون جهت دادن و تأثیرات اثیری بر ذهن و روح و روان ش گذاشتن. از معلم دوره ی ابتدایی تا استاد دانشگاه ش تو فرانسه رو هم لیست کرده. البته این فقط ظاهر ماجراس... اصل قضیه اینه که خواسته برای خواننده چس کلاس بذاره که:" آره! درسته که من پیر و کچل شدم اما با همین وضعیت قزمیت تأهل م، الان توی پاریس دارم لاو می ترکونم و همین الساعة که شما داری چرندیات بنده رو می خونی یه دختر مجرد فرانسوی ترگل و ورگل رو تور کردم. و خلاصه دخترای جوون جون شون واسه من در میره..." البته نگفت که اون بنده ی خدا جونش واسه شریعتی در نرفت بلکه از دست دیوونه بازیهای اون خل شد و رفتش توی دریا خودشو غرق کرد. (اگه نگفته من از کجا میدونم؟)
خلاصه اینکه من هم بعد از کلی کشمکش و جنجال فکری تصمیم گرفتم که معبودهای خودم رو اینجا معرفی کنم که شما هم برید و حالشو ببرید. اما معبود اول: حسن هراکلیتوس.
حسن هراکلیتوس، مثل خیلیای دیگه، به صورت اتفاقی وارد زندگی من شد. یعنی از طریق اینترنت. ایشون یه وبلاگ با صفایی داشت/داره که می تونید برید و ملاحظه کنید. از خصوصیات فکری و اخلاقی ش زیاد تعریف نمیکنم که دست زیاد نشه. اما چیزهایی که من از حسن آقای هراکلیتوس یاد گرفتم به صورت خلاصه به شرح زیر است:
دیگه یادم نیست چیزهای مهمی رو که یاد گرفتم ولی همین ها فعلا کافیه. این شما و این وبلاگ حسن هراکلیتوس.