یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نامه های ترمه مقدمه دوم

                     

لابد در سراسر دنیا موجوداتی رنجدیده و بلند پرواز و ناسازگار وجود دارند که تجارب فاجعه آمیز خود را همچون فانوسی جلوی چشم ما بگذارند، بی هیچ منتی.

ترمه نام مستعار یک دختر اعیان و ناسازگار و روشنفکر به معنای واقعی، و لجوج و شورشی و خسته جان ایرانی است که 21 سال سن دارد و در حالی که جوانی خود را با شمس تبریزی آمیخته، به جای یک سلسله سفر عرفانی، اکنون به جست و جوی کیمیای زوال آوری از یک سفر خسته کنند و ضدعرفانی به فراسوی مرزها رفته است.

نبرد با چه کسی او را به آنجا می رساند که چنین تلخی را در نامه هایش بگرید، یا بخندد! یا مالیخولیا بگیرد؟

او گمان نمی کرد که هرگز نامه هایش از صفحات یک مجله سردرآورد، چون آنها را نه به قصد چاپ یا دیگرخوانی، بلکه به قصد تخلیه روانی خود برای تنها دوستی که در منظومه شمسی دارد، به تهران می فرستد. فانوسند به گمانم. او تجربه کرده تا تو تجربه نکنی-اگر چه هیچکس مانند دیگری در یک اقیانوس شنا نمی کند!

می دانم او هر عیبی هم که داشته باشد، هرگز یک دروغگو نمی تواند باشد. دختری بریده از شرایط اجتماعی و تحصیلی موجود در وطنش، اکنون از آدمکشی و مذهب گریزی چریکهای تلخکام اپوزیسـیون بالا می آورد قطره قطره. اصلا اینجا جای تأیید او نیست. فقط اگر قرار باشد ما از سفر او که جای قونیه و کشمیر و عرفان مشرقی از یخ خانه های غربت سردرآورد، عبرت بگیریم، پس زندگی او محصولی انسانی داشته است.

او که ترمه های یزد را دوست داشت، اسم ترمه را از روی کتاب ترمه نصرت رحمانی برداشته است. معتقد بود که نصرت صادقترین شاعر امروز ایران است.

پدربزرگش کلکسیون بنز داشت، پدرش دکتر. مادرش در جوانی در مجامع سیاسی انگلیس و پاریس شرکت می کرده و هفت، هشت زبان معاصر و باستانی دنیا را بلد است. تحصیلکرده اروپاست. پدر و مادرش نه سال پیش متارکه کرده اند.

ترمه به خاطر شرایط کاری زنانه در ایران، از تعهدی که در رشته پزشکی می توانست پررنگ تر باشد، خوشش می آمد. وقتی از کنکور سراسری ایران قبول نشد، دختری که در عمرش هیچ وقتی جلوی کسی -حتی مادرش- نگریسته بود، های های گریه کرد، نفسهای بدی می کشید.

ترمه هیچ وقت در ایران آرایش نداشت. الان نمی دانم. یک مدتی قبل از رفتن هم به شعرهای فروغ چسبیده بود. شریعتی را هم دوست داشت. در ایران که بود، می گفت "دین یعنی چیزی که او می گوید"، ولی حالا معتقد است که "مگر شریعتی جز شعار دادن و کتاب نوشتن، چه کار دیگری برای جوانان کرده است؟"

با این که سنگ به نظر می رسید، ولی پراحساس بود! مثل سنگی که توی دلش بوته یی گل سرخ یا کبوتری زخمی خانه داشته باشد.

فکر می کردی که از کودکی زخم کهنه یی را حمل می کند. از مردها بدش می آمد. از عشقهای این دنیا بدش می آمد. الانش را نمی دانم.

و یک شب چشمهایش را بست. سرش را انداخت پایین. چمدانش را برداشت و بدون آنکه با کسی خداحافظی کند، پرواز کرد. رفت غربت. نامه هایش به طور غیر مستقیم تفاوت وحشتناک یک زندگی بومی با یک زندگی پست مدرن را مصور می کند.

به یک  جاهای این زندگی، شُکر و شِکر! و به یک جاهایش نفرین ونفرت!

مگرنه ترمه؟

ابراهیم افشار

نامه های ترمه؛ مقدمه اول

                              

زین بحر جهانی خطر اندیش گذشت

آسوده همی کشتی درویش گذشت

محو است کنار عافیت یا تسلیم

باید نفسی پل شد و از خویش گذشت

بیدل

نود صفحه دست نویس آورده که من بخوانمشان.  اول من، بعد دکتر، بعد من. بعد دوباره دکتر، یک بار دیگر خودش -ابراهیم- و دو سه بار دیگر با ز دکتر –من- دکتر و ابراهیم. نود صفحه دستنویس، دست به دست می شود بین من و دکتر وابراهیم. و هر سه مانده ایم که چطور می شود این نود صفحه را چاپ کرد. باید چاپ کرد؟ نباید چاپ کرد؟ اسرار مگو نیست که، قرارنیست شیوه ساختن بمب ام را هم چاپ کنیم یا مثلا تعداد صفرهای شماره حسابهای متعدد فلان الدوله یا گندکاری رییس اداره جوپاک کنی دورغوذآباد را که مثلا بیم و هراس شکایتهای بعدی اش را داشته باشیم.

اصلا چنین چیزهایی نبوده و نیست، نود صفحه دستنویس است از نمی دانم چند نامه دست نوشته «ترمه».

ترمه،ترمه، ترمه. ترمه های حیرت، ترمه های غروب و غرب. ترمه های سرگردانی. ترمه که می گفتم. یاد ترمه های دست بافته زنان ایرانی می افتادم که نقشهای زیبایشان مرا به شور و شوق می برد. اکنون ترمه که می گویم، اندوه مرا غرقه می کند. یاد دختری می افتم در آن سوی آبها و سوداها، یکه و تنها. حالا اینها را که می خوانید نامشان «نامه های ترمه» است. بسیاری از متن نامه را ابراهیم و سپس من و بعدش دکتر و دبار ابراهیم، من و چندباره دکتر خلاصه کرده ایم، حذف کرده ایم، حتی تیرباران کرده ایم. اما نمی داند هنوز چه چیزی در این نامه ها هست یا شاید هم می دانم که به دکتر و ابراهیم گفتم:چاپ این نامه ها اجتناب ناپذیر است. نمی داند چرا باید این نامه های کاملا شخصی چاپ شوند وتو آنها را بخوانی. شاید هم افزون بر نوعی مازوخیسم که من و ابراهیم گرفتارش شده ایم، گونه ایی هیستری هم در کار باشد. دیگر آزاری!نه؟ وگرنه چرا باید نامه های کاملا شخصی یک شخص ناشناخته برای بسیاری از اشخاص ناشناخته تر فاش شود. آن هم در یک با نام ایران جوان؟ و فکر می کنم که من هیروشیما بودم یا ناکازاکی که این دختر آمد و با نامه هایش ویرانم کرد. کاملا منهدم. چه کسی دوست دارد بگوید: زنده باد پستچی، پاینده باد تمبر و کاغذ و پاکت و قلم؟ وقتی که این نامه های تو فانی را می خواند.

خسته و خراب، خراب و خسته در آخرین ساعات آخرین روز هفته کاری، میباید دست به قلم ببری، چیزکی قلمی کنی در وصف این نامه ها به عنوان مقدمه. خدای من. ترمه چه رنجی برده است؟ چه رنجهایی؟ و گمانم هزاران بار در کوره های گداخته، تفدیده شده، سوخته، ذوب شده و دوباره انگار یک ققنوس از میان آتش و دود، سربرآورده است. و حالا من سند قبولی برای نام ههایش، برای افکار و اندیشه هایش بنویسم؟ آخر من کجا و ترمه کجا؟

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

به هر رو، ترمه هنوز هست، و سخت هم هست و استوار هست. و همین سختی و استواری اوست که هستی او را معنا داده است. او انگار چشمانی دارد، سوای چشمان تنگ بین واندک بین من و امثال من، چشمانی باز و عقاب وار، که لحظه ها و نکته ها را می بینند و می بلعند. او جانی دارد، گداخته و آتشگون. و نمی خواهم قیاس کنم. نمی دانم چرا پس از نامه های ترمه یاد ابوذر می کنم. همان که حبیب حضرت دوست درباره اش فرمود: آسمان بر سر کسی راستگوتر از ابوذر سایه نیانداخته است. و نیز همو فرمود: ابوذر تنها می زید، تنها می میرد و تنها برانگیخته خواهدشد.

و باز قبطه می خورم به ترمه، او در کف دستش پاره یی آهن گداخته دارد، که استوار همچنان آنها را بر کف خویش نگه داشته است. ایمان و اعتقاد خویش را. و افزون بر آن. اکنون ترمه چون پیر جهاندیده یی،بینا و بصیر است و جهان و جامعه آدمیان را به گونه یی می بیند که همچو من خاصی می باید، سالها و سالها، در مکتبش زانو بزنیم و دریافته های او را بیاموزیم.

حالا این ترک آشوبگر سرگردان حیرت زده بی قرار، برای نخست بار، احتیاط می کند.- برخلاف آمد عادب بطلب کام که من...- و من به او می گویم: هرچه باداباد. ابراهیم. ترمه حالا چشمی است و چراغی و آیینه یی است و حکایتگری که از درون و بیرون به ما نشانه می نماید و رازها می گشاید. این طور است؟

شما خود داوری کنید!  

فرامرز قره باغی 

هفته نامه ایران جوان شماره 118

روزی روزگاری مأمونیه

 

 

 

                                

تلفن را که گذاشتم در فکر برنامه ریزی فردا بودم. تصمیم داشتم هر جور که بود ،اینبار، ماجرا را به یک جایی برسانم. مینا بارها برایم از نامه های ترمه پشت تلفن صحبت کرده بود و قول داده بود که آنها را به دستم برساند اما خبری از نامه ها نبود. تشنه خواندنشان شده بودم. آدرسهایی جسته گریخته داشتم که فکر می کردم پرسان پرسان و کوچه به کوچه به مقصدم هدایت کند. گفته بود که ترمه نام مستعاری است که برای خودش برگزیده و برای ناشناخته ماندن این نام را انتخاب کرده بود. نامه های ترمه دو مقدمه داشت که یکی از آنها خلاصه ای از زندگی ترمه بود. آنها را برایم می خواند و سپس با قسمتهایی از زندگی خودش ،و البته رویاهایش، در هم می آمیخت و هویتی جدید برای خود می آفرید.

صبح فردا در کتابخانه ملی در حال زیر و رو کردن آرشیو مجله های قدیمی ایران جوان بودم. دست آخر نامه های ترمه را یافتم، به همراه تعداد زیادی مقالات دیگر که برایم پشت تلفن خوانده بود. چند ساعت بعد ،و پس از پرکردن چند فرم اداری و پرداخت ثمنی بخس، صفحات اسکن شده مجله در قالب یکی سی در کیفم بود. به خانه برگشتم و ساعتها مشغول خواندن شدم.

شوق خواندن به کنجکاوی انجامیده بود و کنجکاوی به تشنگی و تشنگی به مچ گیری. اطلاعاتی که مینا از خودش داده بود با مطالبی که ترمه بیان کرده بود جور در نمی آمد. تاریخ اولین نامه ترمه به 1377 برمی گشت و اگر فرض می کردیم که در 19 سالگی دیپلم گرفته باشد پس ترمه متولد 58 یا 59 بود ولی مینا ادعا می کرد که 24 ساله است که می شد متولد 62 یا 63. تناقضهای دیگری هم در داستان مینا بود. ادعا می کرد که مادرش در 15 سالگی خانه را ترک کرده و نزد پدربزرگش به نروژ رفته ولی ترمه نوشته بود که از سوئد به ایران زنگ می زند و با مادرش صحبت می کند. مینا تک فرزند بود در حالیکه ترمه از خواهرش نوشته بود. مینا ادعا می کرد که از خانه فرار کرده و ترمه نوشته بود که به خانه زنگ می زده. مینا می گفت هنگام فرار از خانه شناسنامه و مدارک تحصیلی اش را برداشته و بعدا دیپلم گرفته در حالیکه ترمه زمانی که به خارج رفته بود دیپلم داشت...

شب که زنگ زد پرسیدم: مینا! تو سوئد بودی؟ 10 ثانیه ای مکث کرد. جواب داد: پس بالاخره نامه های مقدس رو پیداکردید؟ گفتم من اونها رو پیدا نکردم اونها منو پیدا کردن. گفتم: اینهایی که برام پشت تلفن می خوندی به اسم یه بابایی با نام حسین سروقامت چاپ شده. گفت: اون زمان با اسم مستعار می نوشتم...

از تک و تا نمی افتاد. دروغ می گفت. واضح بود. اگر مینا  24 ساله  بود و مقاله ها 8 سال قبل در مجله چاپ شده بودند پس باید در زمان نوشتن مقاله ها 16 سال داشته باشد. ممکن نبود دختری 15-16 ساله به این پختگی بنویسد....

همه این ها را نوشتم تا بدانی نامه های ترمه از کجا به دستم رسیدند. عاقبت داستان من و مینا باشد برای یک وقت بهتر که هم تو وقت کافی داشته باشی و هم من حوصله...

...و اما ترمه! ترمه دختر جوانی بود که پس از اینکه نتوانست در رشته مورد علاقه اش ،پزشکی، در کنکور قبول شود برای ادامه تحصیل راهی غرب می شود. مسئولین مجله ایران جوان ادعا می کردند که دست نوشته های ترمه واقعی هستند و خود چیزی به داستان اضافه نکردند. این که این نامه ها را واقعا دختر تنهایی در سوئد نوشته بود یا شخص ابراهیم افشار ،یا دیگر نویسندگان مجله، هنوز برای من معماست و ظاهرا در همان زمان هم برای بسیاری از علاقمندان هفته نامه ایران جوان معما باقی ماند. 12 نامه ترمه در شماره های 118 تا 122 هفته نامه به چاپ می رسد که سیلی از نامه ها و اظهار نظرها را روانه دفتر مجله می کند. بعضی کل داستان را تخیلی می دانستند و زیر سوال برده بودند و برخی دیگر صددرصد واقعی. عده ای آن را با بهت می نگریستند، عده ای ترمه را کافر خطاب کرده بودند و بعضی دیگر عارفی وارسته. به همراه نامه آخر ترمه مؤخره ای به قلم ابراهیم افشار و همچنین تعدادی از نامه هایی که در واکنش به چاپ نامه های ترمه به دفتر مجله رسیده بودند چاپ شدند. حال که سه سالی از ماجرای من و مینا می گذرد بد ندیدم که نامه های ترمه را اینجا بگذارم، بی داوری و تعصب. قضاوتش باشد برای تو، خوب و بدش نیز...

Foolishness

O’ Lord 

 What didn’t u give whom u give foolishness?! 

And

What did u give whom u didn’t give foolishness?!

 Dr. ALi Shariati

زندگی؛ ساز و دیگر هیچ

تقدیم به  شهدای کودتای خونین شیلی در روز نفرین شده یازدهم سپتامبر

                         

 

ویکتور درحالیکه گیتارش را در بغل گرفته بود به میان چمن استادیوم پای گذاشت. عزیزترین عزیزانش را محکم دربرگفته بود و به جمعیت مقابلش می نگریست. سالهای سال را با گیتارش سرکرده بود. بهترین ایام زندگی اش را درکنار سازش گذرانده بود. لهیب دردِدل هایش را برای گیتارش واگوکرده بود. شبهای غصه، التهاب، تشویش، غم، ترس، شادی، شور، شعف، اندوه، راز و نیازش را با نجواکردن با گیتارش به صبح رسانده بود. وای که اگر این گیتار نبود بر سر ویکتور چه آمده بود؟ بر سر ویکتور چه می رفت؟ از ویکتور چه می ماند؟ چه می گویم؟! ...مگر ویکتور بدون گیتار هم می شود؟ مگر ویکتور بدون گیتار هم معنی می یابد؟ مگر می شود که ویکتور بدون گیتار از صحرای نیستی پای به گلزار هستی گذاشته باشد؟ این دو یار غار هم بودند؛ حتی قبل از آغاز خلقت، قبل از شروع آفرینش،از دم صبح ازل. پس از آن هم با یکدیگر پای به این جهان نهادند؛ هر دو در یک لحظه و در یک زمان؛ در یک آن... و اکنون ویکتور به آخرین لحظات نزدیک می شد. اما نه به تنهایی، بلکه کماکان با یاردبستانی اش، با دوست دوران جوانی اش، با خانواده اش، با خودش، با آن منِ دیگرش، با گیتارش.

اما چرا جمعیت او را این گونه می نگرند؟ چرا مهر سکوت بر لبانشان نقش بسته است؟ این جوانان را چه می شود؟ چهل هزار نفر طرفدار دو آتشه او که همواره در کنسرتها آوای تشویقشان گوش فلک را کر می کرد حال چونان بره هایی رام و مطیع و سربه زیر در استادیوم جمع شده اند و هیچ. هیچ صدایی، هیچ هیجانی، هیچ تشویقی، هیچ نعره ای به گوش نمی رسد.

ویکتور نگاه سرگردان خود را از جمعیت بالاتر برد و بالای دیوارها را دید. سبزپوشان مسلسل به دستی را دید که جمعیت را در محاصره داشتند و تصمیم گرفته بودند که هر فریادی را با صفیری سربی پاسخ دهند. پس پای پیشتر گذاشت. گیتارش را محکم تر از همیشه به خود فشرد و شروع به نواختن کرد. صدای رسایش را در جمعیت ول داد. ویکتور سرود اتحاد خلق را سر داد. یخ ها کم کم واشدند. برودت هوا از بین رفت. ابرها از برابر خورشید کنار رفتند. صدای گیتار و صوت دلنشین ویکتور قلب جمعیت را آماج خود ساخته بودند. سرود اتحاد خلق قلب جوانان و پیران را گرم کرد. موسیقی گیتار صدای جمعیت را با خود همراه ساخت. زمزمه ها ابتدا زیر لبی بودند اما دیرزمانی نگذشت که زمزمه ها هر لحظه بلندتر و بلندترشدند و ویکتور را با خود بردند؛ به گذشته های دور، به ایام مبارزه، مبارزه برای رسیدن آزادی، برای رسیدن به دشت رهایی، برای شکستن دیوار فقر.

آوای سرود جمعیت چهل هزار نفری حاضر در استادیوم چکمه پوشان را به هراس افکند. جمعیت که بر خلاف همیشه نه با بلیط و به قصد تماشای فوتبال بلکه به زور سرنیزه به استادیوم آمده بودند صدایشان را و فریادشان را سِیلی کرده بودند برای برانداختن بنیاد ستم. سیل صدا سرازیر شد و سربازان و افسرانشان را دربرگرفت. چکمه پوشان و مسلسل به دستان احساس خفگی کردند.

سیل، سیگار برگ سرهنگ را خاموش کرد. سرهنگ لبریز از خشم شد. قلبش از آتش انتقام افروخته شد. افروختگی قلب به صورت سرهنگ رسید. به چند درجه دار که در اطرافش دم تکان می دادند و دندان بر هم می ساییدند اشاره کرد. چکمه پوشان مسلسلهایشان را کنار گذاشتند و خیز برداشتند به سمت ویکتور. ویکتور شده بود خرگوشی برای شکار آن روزِ تازیان سبزپوش. ویکتور تکه گوشتی شد به دهان سگان هار دیکتاتوری. دندانهای سگان بر گوشت و پوست ویکتور نشست. هر ضربتی قسمتی از بدن ویکتور را درید. اما ویکتور تنها به نجات سازش می اندیشید. محکم سازش را، دوستش را، عزیزش را، محبوبش را، حبیبش را، عشقش را، معشوقش را، همدمش را، مونس لحظه های تنهایی اش را بغل کرده بود تا مبادا ضربه نامردی آن را درهم شکند. تا مبادا دندانهای سگی آن را از هم بدرد. سیل صدا خروشان و خروشان تر شد. دیگر به غرق شدن سبزپوشان در میان سیل موسیقی چیزی نمانده بود.

سرهنگ به سمت تبری که در گوشه دیوار آویخته شد بود رفت. تبر را برای موارد اضطراری گذاشته بودند و چه اضطراری مهمتر از سیل صدایی که داشت سربازان را با خود به دریا می ریخت. سرهنگ تبر به دست به سمت ویکتور آمد. با اشاره سر او سگانش از لگد زدن دست کشیدند و دست و پای ویکتور را محکم گرفتند. ضربت تیغه آهنین بر بازوان ویکتور نشست و استخوان آن را به دو نیم کرد. دیگر دستی نبود که توان گرفتن گیتار را داشته باشد. دیگر برای دربرگرفتن محبوب رمقی نمانده بود. سیل صدا فروکش کرد. جمعیت در خود شد. جمعیت در خود فرومُرد. جمعیت مرگ خود را، مرگ آزادی را، مرگ شجاعت را، مرگ مردانگی را، مرگ ایثار را، مرگ محبت را، مرگ انسانیت را دید. چهل هزار نفر دوستان و همرزمان و همفکران ویکتور به یکباره خاموش شدند چرا که مرگ خود را به چشم دیدند.

دو سرباز ویکتور را از پای گرفتند و بر روی زمین کشیدند. خطی سرخ بر روی چمن سبز ورزشگاه بر جای ماند به همراه یک ساز، یک گیتار خون آلود، یک گیتار شکسته... اما خون ویکتور تنها خونی نبود که در آن روز بر چمن جاری شد. تعداد زیادی از دوستان و همرزمان ویکتور در آن روز و روزهای پس از آن در همان استادیوم به شهادت رسیدند.

3 روز بعد، در روز 15 سپتامبر 1973، ویکتور تیرباران شد و دژخیمان جسد او را در جاده ای در بیرون از سانتیاگو رهاکردند. جسد او پس از چند روز به همسرش خوان تحویل داده شد. خوان خیلی خوش شانس بود که جسد همسرش را تحویل گرفت چرا که جسد بسیاری از آزادی خواهانی که پس از کودتای پینوشه دستگیر شدند هرگز به دست نیامد و هنوز هم خبری از سرنوشت آنان در دست نیست.

اما خون ویکتور خارا و دوستانش هدر نرفت. سالها بعد دیکتاتور منفور شیلی مجبور شد حکومت را به مردم بسپارد. مردم شیلی هیچگاه در دوران سیاه دیکتاتوری ویکتورخارا را فراموش نکردند. سی سال پس از کودتای شوم پینوشه و سرنگون کردن حکومت سالواتور آلنده و در سال 2003، قتلگاه ویکتور و بسیاری از همرزمانش ،یعنی استادیوم شیلی، به استادیوم ویکتور خارا تغییر نام یافت.

ویکتور لیدیو خارا مارتینز؛ موسیقی دان، نوازنده، کارگردان و استاددانشگاه شیلیایی در روز 28 سپتامبر 1932 به دنیا آمد و 40 سال بعد توسط مزدوران ایالات متحده به شهادت رسید.

رضاکیانی موحد