یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

ما و شتر و زبان انگلیسی

 

زبانش خیلی خوب بود. فارسی را با ته لهجه انگلیسی حرف می زد. روش ابتکاری و جالبی هم برای آموزش داشت که هم گیرا بود و هم خسته کننده نبود. هر چه که بود استاد بی نظیری بود.... 

ادعا کرد که می تواند برای هر ضرب المثل فارسی یک معادل انگلیسی پیداکند. 

گفتم:«به شتره می گن چرا شاشت پـَـسه؟ مگه آخه چی چیم مثه همه کــَسه!» 

 

با تعجب گفت:«چی؟!!» 

تکرار کردم برایش:«به شتره می گن چرا شاشت پسه؟ مگه آخه چی چیم مثه همه کـَسه!» 

گفت:« تا به حال حتی فارسی ش را هم نشنیده بودم.... »

گفتم:«حالا که شنیدی.» 

گفت:« معنی ش می شه چی؟» 

گفتم:.....

کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی

 

حرف گرگ شد یاد شعر معروف اخوان ثالث افتادم. تقدیم به کسانی که شعر نو دوست دارند.   

 

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی بک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام

لی لی و گرگ


لی لی دختری کم سن و سال است. او به همراه پدر و مادرش در یک کمپ تحقیقاتی در دل جنگ زندگی می کند. لی لی از زندگی خارج از کمپ اطلاع مستقیمی ندارد چرا که پدر و مادرش بیرون رفتن از خانه را برای وی ممنوع کرده اند. آنها عقیده دارند که دنیای بیرون، برای لی لی بیش از حد خطرناک است. تصویر لی لی از دنیای بیرون از کمپ محدود است به کتابهایی که پدر و مادرش در اختیارش قرار داده اند.

یک روز لی لی از فرصت خواب بعد از ظهر پدر و مادرش استفاده می کند و به قصد کشف دنیای بیرون یواشکی به جنگل می رود. او به یک گرگ برخورد می کند و چون چیزی درباره درنده خویی این حیوان نمی داند به گرمی با او سلام وعلیک می کند. رفتاربی غرض لی لی گرگ را خلع سلاح می کند و او فرصت نمی کند که برای خوردن لی لی تصمیم بگیرد. در پایان این ملاقات او به گرگ وعده می دهد که فردا همان جا ملاقاتش کند و برایش کنسرو ببرد. گرگ به وسوسه کنسروها از خوردن لی لی صرف نظر می کند تا فردا هم او و هم کنسروها را با هم به چنگ آورد.

ملاقاتهای لی لی با آقا گرگه ادامه می یابد بدون اینکه گرگ بتواند فرصت خوردن لی لی را بیابد. هر بار که او قصد می کند به لی لی حمله کند رفتار محبت آمیز و بی آلایش لی لی ، که هنوز هم چیزی از درنده خویی گرگ نمی داند، او را به عقب می راند و شوکه می کند. لی لی برای اینکه بهتر بتواند با گرگ بازی کند تصمیم می گیرد که به آقا گرگه خواندن و نوشتن بیاموزد. کم کم آقا گرگه به لی لی علاقمند می شود و در دام عشق او می افتد.

بالاخره پدر و مادر لی لی به فرارهای او از خانه پی می برند و او را زندانی می کنند. لی لی گربه محبوبش را با پیغامی پیش آقا گرگه می فرستد. فردا که از حبس آزاد می شود به جنگل می رود اما همه جا را خونین می یابد و نامه ای از آقاگرگه پیدا می کند.

آقا گرگه برای لی لی می نویسد که به علت علاقه زیادی که به لی لی پیدا کرده نمی تواند آنجا بماند چون ممکن است که اختیار از دست بدهد و همانطور که به گربه لی لی حمله کرده یک روز هم به خود لی لی حمله کند. لی لی پس از کلی گریه به خانه بازمی گردد و پدر و مادرش تصمیم می گیرند که دنیای واقعی را از نزدیک به لی لی نشان دهند.

لی لی و آقا گرگه توسط میشل کورنک اوتوجی نوشته شده است و با ترجمه رکسانا سپهر و به وسیله انتشارات افق، کتابهای فندق به بازار آمده است. داستان لی لی و آقا گرگه دو سوال اساسی دور می زند. اول اینکه آیا والدین حق دارند به بهانه حفاظت بچه ها از خطرات، آنها را از دنیای بیرون از خانه ایزوله کنند؟ و دوم اینکه اگر کسی حس کرد که در یک رابطه عاطفی با کسی دیگر وارد شده است و ممکن است که این رابطه عاطفی به محبوب/معشوق آسیبی برساند او چه وظیفه ای دارد؟

در پاسخ به سوال اول، نویسنده با داستانش نشان می دهد که نه تنها جداکردن بچه از محیط اطرافش کار درستی نیست بلکه ممکن است بی اطلاعی او از خطراتی که بیرون از خانه در کمین بچه نشسته اند او را به طعمه ای بی دفاع تبدیل کند. هر بچه ای در سن مناسب باید نسبت به عوامل آسیب زای محیطی مانند دوستان بد، مواد مخدر، نوشابه های الکلی، قمار، رفتارهای پرخطر جنسی و ... آگاهی بیابد و راه مقابله با هر یک از این عوامل را فرابگیرد تا در صورت مواجه شدن با این خطرات کمترین آسیب متوجه بچه ،و همچنین خانواده وی، شود.

در پاسخ به سوال دوم نویسنده معقول ترین راه را خاتمه دادن به رابطه می داند. داستان چنین القا می کند که آقا گرگه به خاطر حس مسئولیت و علاقه زیادی که به لی لی پیدا کرده بود نسبت به سرنوشت او حساس شده بود و چون از طرف خودش برای آینده لی لی احساس خطر می کرد تصمیم گرفت تا از زندگی لی لی کناره بگیرد. شاید خود لی لی راضی به این جدایی نبود و شاید که همین جدایی برای لی لی یک شکست احساسی محسوب شود. غصه و غمی که در جدایی از دوستان برای هر کسی ایجاد می شود کاملا دردناک است و شاید که اثرات آن تا سالها سبب افسردگی فرد شود. اما در نهایت زمانی فراخواهد رسید که لی لی ها به دلیل اصلی تصمیم گرگها پی خواهند برد و خواهند فهمید که گرگها برای حفاظت لی لی ها چاره ای دیگر نداشته اند.

مأموریت ما پیروزی در جنگه

               

مسئولین وزارت جنگ متوجه می شوند که 3 پسر از یک خانواده در جبهه های مختلف جنگ کشته شده اند و تنها برادر بازمانده با چتر درپشت خطوط دشمن فرودآمده است و احتمال زیادی وجود دارد که وی نیز در درگیریها جان ببازد.

یک گروه کماندویی مأموریت پیدا می کنند که از خطوط دفاعی دشمن گذشته و با پیداکرن برادر بازمانده ،سرباز جیمز فرانسیس رایان(مت دمون)، او را به خانواده اش بازگردانند. گروه به فرماندهی کاپیتان میلر (تام هنکس) راه خود را به سختی باز می کند و درنهایت رایان را در حالی می یابند که با همرزمانش وظیفه حفاظت از یک پل را برعهده گرفته اند. پل در نقطه ای کلیدی قرارگرفته است و در صورت سقوط آن به دست دشمن امکان دارد که کل عملیات با خطر  شکست مواجه شود. رایان تصمیم می گیرد که به جای بازگشت به خانه در کنار همرزمانش باقی بماند و میلر هم با گروهش در آنجا می مانند تا دفاع کردن از پل را سامان دهد....

مدتی بود که قصد داشت درباره فیلم نجات سرباز رایان یادداشتی بنویسم ولی افکار مغشوشم اجازه نمی داد. سوال طن ناز سبب شد دوباره به جنگ و تأثیر آن بر روی رفتار آدمی برگردم و بیشتر و بیشتر در این زمینه فکر کنم.

فیلم نجات سرباز رایان فیلمی است وحشتناک که سعی کرده با پرداختی واقع گرایانه و فیلم برداری شبه مستند واقعیت تلخ جنگ را ، آنگونه که هست، نشان دهد. از صحنه های فجیع فیلم در می گذرم. نکته ای ذهنم را مشغول کرده بود که فقط به همان اشاره می کنم و ...

گروه کاپیتان میلر برای عبور از میان خطوط دشمن یک سرجوخه را که هیچ سابقه رزمی نداشت و فقط به عنوان مسئول بیسیم وظیفه شنود مخابرات دشمن در پشت جبهه به وی محول شده بود را با خود می برد. آبهام (جرمی دیویس) چیزی از جنگ و تیراندازی نمی داند و تنها مهارت وی تکلم به زبانهای آلمانی و فرانسوی است و از همین رو او را برای همراهی گروه میلر در این مأموریت خطرناک انتخاب کرده اند.

در صحنه ای از فیلم گروه میلر به یک آشیانه مسلسل آلمانها برخورد می کند و پس از جدالی خونبار آن را تصرف می کند. یکی از سربازان آمریکایی تیر می خورد و در مقابل چشم دوستانش جان می دهد. سربازان آمریکایی ، که خون جلوی چشمشان را گرفته، تصمیم می گیرند که انتقام دوست خود را از تنها آلمانی بازمانده ،که اکنون اسیرشان شده، بگیرند. آبهام دخالت می کند و ادعا می کند که تیرباران اسیر آلمانی با قوانین جنگ مغایرت دارد. بین افراد گروه اختلاف می افتد و کار به جایی می رسد که روبروی هم می ایستند. میلر دخالت می کند و اسیر آلمانی نجات پیدامی کند...

در آخر فیلم ، که گروه باید از پل حفاظت کند، آبهام در پایین پله های یک ساختمان ایستاده و وظیفه دارد که به همرزمش که در طبقه بالا قرار دارد فشنگ برساند. یک سرباز آلمانی به طبقه بالا می رود  و با دوست آبهام درگیر می شود. سرباز آمریکایی و آلمانی درحالیکه فریاد می زنند که "بس کن، بس کن" با هم گلاویز می شوند. دوست آبهام چند بار نام او را برای کمک گرفتن صدا می زند اما آبهام در پایین پله ها ایستاده و از شدت فشار روحی و سر و صدای دعوایی که از بالای سر می شنود فلج شده است. سرباز آلمانی دوست آبهام را می کشد و از پله ها پایین می آید؛ در حالیکه تفنگش را در دست دارد از کنار آبهام می گذرد و آبهام به قدری شوکه شده که هیچ واکنشی نشان نمی دهد...

در آخرین لحظات فیلم نیروی کمکی می رسد. آبهام در داخل یک چاله خود را به مردن زده است و سربازان آلمانی از روی سرش پریده اند و تا پل چند قدم بیشتر فاصله ندارند. با رسیدن نیروی کمکی، آلمانها تصمیم می گیرند که فرار کنند ولی آبهام از پشت سر آنها بلند می شود و با بالا گرفتن تفنگش آنها را اسیر می کند. سرباز آلمانی ،که دوست آبهام را کشته بود، او را به یاد می آورد. پوزخندی می زند و آبهام را با نام کوچک صدا می کند، به نشانه اینکه تو جرأت تیراندازی نداری. اگر جرأت آدم کشتن داشتی اجازه نمی دادی که دوستت را با کارد سلاخی کنم. آبهام با یک تیر اسیر آلمانی را همانجا می کشد و به بقیه آلمانها اجازه می دهد تا فرار کنند...

جنگ جنگ است. یک لحظه از حقوق اسرا و انسانیت دفاع می کنی و لحظه ای دیگر آنچه را که از آن دفاع می کردی را با شلیک یک گلوله به سخره می گیری. جنگ منطق خود را دارد؛ منطق بی منطقی. 

                             

رایان(وقتی که از برگشتن به خانه سرباز می زند وخطاب به میلر): به مادرم بگو، وقتی منو پیداکردین

با تنها برادرهایم،که برام مونده بودن اینجا بودم

و من به هیچ وجه اون ها رو تنها نمی گذاشتم

فکرکنم مادرم این رو درک کنه، من به هیچ وجه این پل رو ترک نمی کنم

بله، سرور من! نه سرور من! البته سرور من! شما درست می فرمایید.

 

 کتابی که درباره اش صحبت می کنم نامش هست : رسم و راه سامورایی(آیین نامه سلحشوران ژاپنی) که کلا به هاگاکوره معروف است. این کتاب در قرن 18 توسط یکسامورایی به نام یاماموتو چونه تومو نوشته شده و تبدیل به کتاب مقدس سامورایی ها شده است.  

هاگاکوره روش های تکنیکی مبارزه و شمشیر زنی را بررسی نمی کند بلکه به آداب و رسوم، قواعد و هنجارهایی که یک سامورایی باید رعایت کند می پردازد.هاگاکوره کتابی است نسبتا کوتاه که هموزن خود طلا می ارزد. به ویژه آنکه ترجمه فوق العاده زیبای دکتر هاشم رجب زاده شیرینی خاصی به کتاب بخشیده است. نکته مهم این است که دکتر یک مقدمه بلند و اساسی هم درباره سامورایی ها و خود کتاب نوشته اند که به اندازه خود کتاب ارزش مند و آموزنده است.
نسخه ای که من دارم چاپ اول 1371 و متعلق به انتشارات آستان قدس رضوی است.  متن کتاب را (بدون مقدمه) با فرمت ورد می توانید از
اینجا دانلود کنید. قسمتهایی از کتاب را هم در زیر آورده ام. در سال 1999 جیم جارموش بر اساس آموزه های این کتاب فیلمی با نام روح سگ ساخته است. 

 نشان از مردان راستین کمتر یابم

از آشنایی پرسیدم که حکیم کی یوآن وقتی گفت:« در علم پزشکی، ما زن و مرد را در طبیعت جدا می دانیم؛ یکی را مثبت و دیگری را منفی می شناسیم؛ و بر این پایه –راه درمان این دو جنس تفاوت دارد. تپش قلب مرد هم با زن فرق دارد. اما، در پنجاه سال گذشته نبض مردان رفته رفته مانند زنها شده است. با دریافتن این دگرگونی و پدیده ی درونی، بجا دیدم که –برای نمونه- چشم درد مردان را با همان شیوه که درباره ی زنان چاره ساز است درمان کنم. چون روش درمان مردانه را در بیماران مرد این زمانه چار ساز ندیدم، دریافتم که درین روزگار وارونه ساز مردان هم جوهر مردی را از دست داده اند. این واقعیت بی چون و چرایی است که آن را خود به تجربه دریافته و بر همه فاش ساخته ام.» چون، با در یادداشتن این سخن، مردان امروز را در گرداگردم می نگرم، آشکارا می بینم که نبض آنان چونان زنان می زند، و کسانی از آن میان که به راستی مرد باشند، کمند. با این زمینه، این روزها بسیار آسان می توان با کمتر کوششی بر همگنان سر و سرور شد و به پایه و جایگاه رسید.

نشانه دیگراز میان رفتن مردی و مردانگی در زمانه ی ما این است که بسیار اندکند کسانی که بزهکاری دست بسته را به دست خود گردن زده باشند، یا اگر کسی در هنگام خودکشی سنتی(هاراگیری) ازیشان بخواهد که تیغ خلاص را فرودآورند مردان این روزگار بهتر آن می بینند که به بهانه ای از این کار بگریزند. تا چهل-پنجاه سال پیش، اثر زخم بر تن و روی داشتن مهر و نشان مردانگی بود وران صاف و بی زخم نمودار زبونی مردان؛ تن بی زخم چنان شرم آور می نمود که مرد سلحشور پروای نشان دادن آن رابه مردم نداشت و بسا بهتر می دید که خود را زخم بزند تا از این ننگ برهد. از مردان چشم آن داشتند که نترس وتوفنده و پرجوش باشد. اما امروز بی باکی را نابخردی می دانند،زبان آوران –سخن را در خدمت گریز از مسئولیت و تن آسایی می نهند. از جوانان می خواهم که در این نکته بیندیشند و به هوش آیند.

 

دولتمردان نوآیین 

شاید که بیندیشیم که حکومت درست بر کشور و برجهان، کاری است بس دشوار که بسیاری از مردم با آن برنیایند. اما اگر به حقیقت بنگری، بلندپایگانی که در حساسترین مقامها و مراجع قدرت در دستگاه دولتند، و مشاوران و دولتمردان امارت ما به چیزهایی می پردازند که فن و هنر و دانایی ورای آنچه که من در این کلبه حصیریم با شما گفته ام، در کارندارد. براستی که بر پایه ی اصولی که گفتم می توان کشوری را به شایستگی اداره کرد.
گذشته از هر چیز دیگر، رسم و راهی در کار این دولتمردان است که مرا بیش و کم، ناراحت می دارد، چرا که اینان بی اعتنا به سنتهای این سرزمین و درمانده از شناختن درست از نادرست، همان هوش و مایه و توان مادرزادی را سرمایه ساخته اند.
دیوانسالاران بیش از اندازه به خود مطمئن و خویشتن بین شده اند، زیرا که مردم، از روی بیم، با آنان چاپلوسی می کنند. در پایشان می افتند و می گویند:بله، سرور من! نه سرور من! البته سرور من! شما درست می فرمایید.