یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

کرم کتاب

فقط یک کرم کتاب می تواند افکار یک کرم کتاب دیگر را درک کند.

رویابافی

سال چهارم ابتدایی بودیم. در دنیای کودکانه ام بزرگترین دشمنم بود. اما به سال چهارم نظری که رسیدیم نزدیک ترین دوست شده بود. در دوره ابتدایی مدیری به نام فضلی داشتیم. همین آقای فضلی دبیر ریاضیات جدید سال سوم مان بود.  

یک روز که داشتیم در خیابان قدم می زدیم از خوابی که شب پیش دیده برایم گفت. گفت که خواب دیده فضلی توی گوشش زده و این قضیه سیلی خوردن برایش خیلی عجیب بود. پرسیدم:کجاش عجیبه. گفت: آخه اون زمون من اصلا از فضلی کتک نخوردم. جواب دادم: عوضش من خوردم. بعد برایش مفصل توضیح دادم که یک روز که مبصرها یا انتظامات از صف بیرون کشیده بودنم فضلی از پشت جایگاه پایین آمده بود و بی هوا زده بود توی گوشم. قیافه اش اینجوری شده بود .  

من هنوز هم باور نمی کنم که کسی بتواند به جای کس دیگر یا با خاطرات کس دیگر رویا ببافد. تو را نمی دانم اما....

بهشت ممنوعه

 

حبیبه جعفریان

من دختری را می شناسم که دلش می خواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می کشی از فرط تردی و تمیزی قرچ می کند. این دختر کتاب خیلی داشت، هنوز هم خیلی دارد. هر وقت خانه او هستم و به اسمی، نویسنده ای، قصه ای یا کتابی فکر می کنم، تقریبا پیش نیامده آن را همان جا توی قفسه های خانه او پیدا نکنم. یک بار این را به اش گفتم و او همان طور که فلفل دلمه ای درشت براقی از توی زنبیل خریدش درمی آورد با سر تایید کرد که همین طور است. گفتم:«همه پولهایت را در همه دوره های زندگیت داده ای بالای کتاب، آره؟» و او با سر تایید کرد و همان طور که فلفل را بو می کشید گفت شاید روزی با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند. وقتی این جمله را می گفت نخندید و هیچ چیز در ظاهر یا نگاهش تغییر نکرد. حتی به نظر نمی آمد احساسش این باشد که دارد جمله عجیب یا بی ربطی می گوید و من در یک لحظه کشف کردم که همه اینها به خاطر کتابهاست؛ این که دوست من آدم تنهایی است به خاطر کتابهاست؛ این که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتابهاست و این که آدم عجیبی است که فکر می کند می تواند با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند هم به خاطر کتابهاست. به نظرم کتاب ها سازنده و نابود کننده اند، خطرناک و ضروری اند، دشمن و دوستند. به نظرم کتابها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم ها به قبل و بعد از آنها تقسیم می شود؛ مثل ازدواجند، خطرناک و ضروری. نمی شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن ها سخت و بدون آنها ساده، اما بی بو و خاصیت است. این چالش، تناقض یا جنگی است که به نظرم همه آنهایی که کتابها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه آنهایی که کتاب ها را توی زندگی شان راه داده اند با آن دست به یقه اند و همه این آدمها لحظاتی داشته اند که در آن می توانسته اند همه چیز را بی خیال شوند ولی... نشده اند و زندگی نوینی را بدون کتابها ادامه دهند ولی ... نداده اند. این یادداشت در ستایش کتابها نیست، در مذمت آنها هم نیست. این، تاریخ نگاری یک رابطه است، چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می خواست با یک کتاب ازدواج کنم.

وقت اضافه آورده بودیم و معلم گفت بدون این که سروصدا کنیم، کاری را که دوست داریم بکنیم تا زنگ بخورد. گفت اگر هم کسی سوالی یا اشکالی دارد می تواند برود ازش بپرسد. کلاس دوم راهنمایی بودیم و بچه ها را نمی دانم اما خودم اولین بار بود که معلمی این قدر جوان داشتم. با صورت خوشگل ریزنقش، چشمهای درشت و آرام و مانتو شلوار اتوکشیده کرم رنگ. کلی با خودم کلنجار رفتم تا بروم و سوالی را که داشتم ازش بپرسم و بالاخره رفتم. تا برسم پای میز خانم معلم، کاغذی که آن کلمه را رویش نوشته بودم، توی دستم عرق کرده بود و مچاله شده بود. پای میز او که رسیدم کاغذ را صاف کردم و کلمه را نشانش دادم. پرسیدم:«این یعنی چی؟» چون نمی توانستم تلفظش کنم، آن را نوشته بودم:«اگزیستانسیالیسم.» خانم معلم نگاهی به کاغذ و کلمه مچاله شده انداخت، نگاهی هم به من. چشمهای درشتش، سیاه تر و براق تر شده بود. اصولا لبخند نمی زد و در آن لحظه که اصلا دلیلی نداشت این کار را بکند. از من با صدایی سرد و محکم پرسید:« این را کجا خوانده ای؟» هنوز اوضاع به نظر عادی می آمد. من یادم هست که اصلا دستپاچه نشده بودم، حتی کمی ذوق زده بودم. فکر کردم توجه و تحسینش را جلب کرده ام. این واقعیت داشت که دلم می خواست او یک جوری مرا ببیند، هرچند این هم واقعیت داشت که واقعا می خواستم بدانم این کلمه یعنی چی. خودم توی فرهنگ عمیدی که توی  خانه داشتیم نگاه کرده بودم؛ نوشته بود «وجودگرایی» که جوابی ناامید کننده بود. این تلاشم را هم به خانم معلم با افتخار توضیح دادم و گفتم این کلمه را توی مقاله ای که جلال آل احمد درباره بوف کور صادق هدایت نوشته خوانده ام. هنوز این که کی درباره کی نوشته بوده را هم درست نگفته بودم که آن صورت سرد خود دار، گرگرفت و پوست صاف و سبزه گونه هایش گل انداخت و مرا با صدایی که می خواست بلند نشود زیر سرزنش و هشدار گرفت که این ها چیست که می خوانی؟ کتاب را از کجا آورده ای؟ دیگر چی می خوانی؟ تو نباید این ها را بخوانی. تو بچه ای. هنوز هم دیر نشده و خلاصه، یک چیزی توی این مایه ها که به جوانی ات رحم کن و دست ازاین کارها بردار. در صدایش کم کم یک جور مهربانی مستأصل دویده بود. من سرم را زیر انداختم و نگفتم که چه چیزهای دیگری توی خانه ما ممکن است پیدا شود و این که تقصیر هیچ کس نیست و برادرم اگر کتابها را توی هفت تا سوراخ قایم کند، من باز پیدایشان می کنم و همه را می بلعم و این که الان هم اصلا احساس بدی ندارم و ته دلم این بدجنسی هم یک لحظه گذشت که لابد خودش هم بلد نیست ولی هیچ کدام این ها را نگفتم و سرم را زیر انداختم و برگشتم. همچنان خیلی دوستش داشتم ولی یادم ماند که کتاب خواندن چیزی است که نمی توانم جلوی همه آدم ها به آن افتخارکنم. یادم ماند کتاب خواندن -که حالا دیگر مطمئن بودم عشق اول و آخر من است؛ فقط دوازدم سالم بود! و واقعا مثل این بود که بگویند این پسری که عاشقش شده ای معتاد لات است و به درد تو نمی خورد- از نظر بعضی ها که اتفاقا دوستشان هم دارم یک جور بیماری خطرناک و کشنده است، چیزی که بعدا وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که حقیقتی در آن نهفته است اما نتوانستم هیچ گاه قبول و هضمش کنم و درباره اش تصمیم بگیرم. هشدار یادم ماند اما با سرتقی و خودسری عزمم جزم تر شد که بروم و هرچیز دیگری را هم که در آن جنگل می توان کشف کرد، کشف کنم و بخوانم. عشق زندگی ام را پیداکرده بودم و حتی تصور زخم زننده و آسیب رسان بودنش برایم لذت بخش بود و فکر رهاکردنش، ویران کننده.

به نظرم از همان روزها بود که فهمیدم دلم می خواهد با یک کتاب ازدواج کنم؛ نه دقیقا یک کتاب. بگذارید این طور بگویم. مرد رویاهای من کسی بود شبیه برادرم و برادرم شبیه یک کتاب بود سرسخت، دیوانه، مرموز، خوددار، دست نیافتنی و مغرور. به نظرم شبیه این هایکوهای ژاپنی بود -خودش هم عاشقشان بود که هیچی ازشان نمی فهمی و با این حال همان طور که از کوه فوجی همه شان بالا می روی، آرام آرام حقایقی بر تو آشکار می شود. به چشم من نوجوان خام هپروتی این طور می آمد؛ چون خیلی می دانست، خیلی کتاب داشت، خیلی خوانده بود. همه کتابهای خانه ما -به جز قفسه مختصر متعلق به پدرم که در آن عنوان های عجیبی مثل «راهنمای نجات ازمرگ مصنوعی» پیدا می شود و من آن ها را هم ناخنکی زده بودم- مال او بود. او صاحب این غار جادویی با همه محتویات و ساکنانش بود و کسی بود که می توانست در را باز کند و ازغارش سهمی هم به من بدهد. برادرم این کار را کرد ولی من که تشنه و دیوانه بودم از قاعده تخطی کردم. اولین سرکشی هایم را به خاطر کتاب ها کردم مقابل کسی که عزیزترینم بود و مغضوب شدم.

ادامه مطلب ...

از دفتر خاطرات یک فرشته

 

امروز بعد از مدتها خودم رو وزن کردم. 

پنجاه و شش کیلو بودم. 

وحشتناکه! 

پنجاه و شش کیلو وزن اضافه. 

  

سیدمحمد حسین میرباقری

همشهری داستان شماره ششم مهرماه 1390 صفحه 238

طول؛عرض؛ ارتفاع


بعضی ها می گویند طول زندگی مهم است، بعضی ها هم ادعا می کنند که عرض زندگی مهمتر است. من اما می گویم نه طول و عرض هیچ کدام اهمیت ندارند. تنها عمق زندگی ست که ارزش خط کش گذاشتن دارد.