بچه تر که بودیم جعبه سوهان قم ( یا احجامی شبیه به آن) محل اختفای گنج هایمان می شد. البته در دنیای کودکانه گنج هم تعریف مخصوص به خود را داراست. اشیا ریز و پرزرق وبرق( و اغلب کم ارزش) مانند تیله شیشه ای یا تکه ای زنجیر برنجی یا تیغ بلند جوجه تیغی می توانست زینت بخش گنجهای کودکانه مان شود.
ظاهرا بزرگتر شده ایم و گنج هایمان شکل آبرومندانه تری به خود گرفته اند اما اگر کمی دقت کنیم می فهمیم که از حیث ارزش خیلی با گذشته فرقی نکرده اند. یعنی هنوز هم به گونه ای داریم خرت و پرتهای بنجلی را جمع آوری می کنیم و در یک جعبه سوهان بزرگتر (به ابعاد آپارتمان یا احجامی شبیه به آن) می چینیم و از نگاه کردن به دارایی پر زرق و برقمان لذت می بریم و قند در دل آب می کنیم. اما یک آزمون کوچک می تواند نشان دهد که این گنج بزرگتر چندان هم با ارزش تر از آن گنج های دوران بچگی نیست.
آزمون:
بر روی مبل، صندلی، فرش، موکت یا زمین خالی بنشینید (وضعیت پاها دل به خواه). چشم ها را ببندید. لازم نیست تمرکز شدید کنید. از دستکاری کردن امواج آلفا و بتا و گامای مغزتان هم خود داری کنید(به قول قدیمترها اشکال از فرستنده است به گیرنده هایتان دست نزنید). از خودتان بپرسید اگر این خانه ای که اکنون در آن حضور فیزیکی دارم آتش بگیرد و تنها 10 ثانیه فرصت داشته باشم که چیزی را از آتش سوزی نجات دهم (فقط یک چیز) به سراغ کدام تکه از گنج با ارزشم خواهم رفت؟ تلویزیون 32 اینچ؟ طلا و جواهرات؟ اسناد ملکی؟ دختر بزرگتر؟ دختر کوچکتر؟ همسر؟ سرویس چینی 200 تکه؟ دیوان حافظ دست نویس با جلد طلاکوب و تذهیب؟ همه؟ هیچ کدام؟....
سوال ساده ای است ولی جوابی بغرنج دارد. و البته همین پیچیدگی جواب است که مرا نتیجه مورد نظرم را می رساند.
درنهایت، اندیشه مرگ همه این گنج ها را بی ارزش خواهد کرد و همین که روبروی آن سوال کهن (بودن یا نبودن) قراربگیریم سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض را به طاق فراموشی خواهیم سپرد. اما چه کنیم که این وسوسه مورچه گونه جمع آوری اشیا و دست یافتن به گنج کونت مونت کریستو دست از سرمان برنمی دارد.
بیت:
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
درحالیکه داشت با موبایلش حرف می زد از پشتم رد شد. پشت به خیابان بودم و ویترین مغازه ها را نگاه می کردم. برای همین وقتی که به دنبالش افتادم هنوز صورتش را ندیده بودم. تقریبا ریزه بود و لاغر ولی قدمهای چالاکی داشت. غرور عجیبی در رفتارش موج می زد. جذبش شدم. داشت بلند بلند صحبت می کرد. درباره گرفتن خوابگاه دانجویی و اینکه چقدر دانشگاه بی سر و صاحب است و این که نتوانسته است رسید پول خوابگاه را به موقع فکس کند و فردا آخرین مهلت برای گرفتن خوابگاه خواهد بود..... همین جور که صحبت می کرد یواش یواش صحبت کردنش به داد زدن تبدیل شد. انگار کسی که پشت خط بود مقصر بود. دوست داشت تلافی امروز را سر کسی درآورد و حالا آن "کس" مورد نظرش را پیداکرده بود. نفهمیدم با کی حرف می زند. شاید یکی از همکلاسی هایش پشت خط بودند، یا شاید هم پدرش یا مادرش یا مسئولین دانشگاه. حسابی کفری بود. آخر سر داد زد:" فردا می رم اونجا رو روی سرشون خراب می کنم." این را که گفت دیگر بغض راه گلویش را بست. قطع کرد. می خواستم نزدیک تر بشم ولی دیدم اعصابش داغون تر از این حرف هاست. معلوم بود که در آن وضعیت نمی توانستم ازش جواب بگیرم یا شماره بدهم. پیش خودم گفتم:" فعلا دنبالش برم شاید شانس بیارم و خونه شون نزدیک باشه. بعدا سرفرصت بیام سراغش." توی این فکرها بودم که چرخید به سمت خیابان. ظاهرا قصد داشت سوار تاکسی بشود. قبل از اینکه از جوی خیابان بپرد نگاهش به من افتاد. تازه توانستم صورتش را ببینم. میخکوب شدم. از پا شروع کرد و رسید به چشمام، خوب براندازم کرد. جوری نگاهم کرد که دلم هری ریخت. نمی دانم در نگاهش چه بود؛ عشق یا نفرت که سرم را انداختم پایین. رفت و سوار ماشین شد و من از همان راهی که آمده بودم برگشتم.
فکر کنم اگر کسی مثل مارکز جای من بود می توانست از این
دیالوگ اس.ام.اسی داستانی، چیزی دربیاورد. حیف که پیر شدم و خلاقیتم از ریشه خشک
شده....
ساعت دو و نیم بعد از ظهر با همراهش زنگ زد و قطع کرد. بعد از چند دقیقه مسیج داد که:
" شرمنده اشتباه گرفتم."
...
دو سه ساعت بعد دوباره مسیج داد:
نگار: سلام. شرمنده بازم مزاحمتون شدم. شماره شمارو نازنین بهم داده. اقا سیاوش شمایید؟
من: نه.
نگار:جون مادرت زود بگو سیاوشی یا نه!
نگار:اگه سیاوش نیستی که عذر می خوام اما اگه سیاوشی نازی گفته که اگه تا سه شنبه نیای اصفهان همشون رو آتیش می زنه حتی ....
سعی کردم با تلفن اداره شماره ش را بگیرم. کنجکاویم حسابی تحریک شده بود. برنمی دارد. دوباره مسیج می فرستم.
من:بگو خودش زنگ بزنه.
نگار:حالت خوبه؟ روانی خودش که زندانه. فقط بهت بگم که نازی زده به سیم آخر. همین فردا پس فردا بیا اصفهان . زنگ نزن نمی تونم ج بدم. 2 روزه که دارن شمارم رو کنترل می کنن.
من: اگه شمارت کنترل میشه بدون که مسیجاتم کنترل می شه. درضمن سیاوش نیستم. به نازی بگو هیچ مردی ارزشش رو نداره.
نگار:آخه تو که سیاوش نیستی مرض داری ج می دی؟ توی حلقه ما نیستی ببینی کنترل خلاف چیه! می تونم ازت یه سوال بپرسم؟
من:از پلیس بدترم. روزنامه نگارم. بپرس.
نگار:اگه نازی یه زن 32 ساله رو فلج کنه، دیه ایی که باید پرداخت کنه چقدره؟
من: نمی دونم. تا شب برات می پرسم. باید اول ببینه چه سالی بوده. بعدش عمد بوده یا نه.
نگار:دقیقا 5/4/90 عمد نبوده باهاش تصادف کرده 3 روز هم خودشو ناپدید کرده بود ولی بعد از سه روز خودش رفت اعتراف کرد.
من: بازبستگی داره. تصدیق داشت یا نه. ماشین بیمه بود یا نه؟ خودش پشت فرمون بوده؟ اتوبان یا شهر؟ فعلا که مبلغ دیه امسال معلوم نیست ولی براش وکیل بگیر.
نگار:نازی پشت فرمون بود. تصدیق داره ماشین بیمه نداره تو خیابون 17 شهریور تهران تصادف کرده. الان 14 روزه که ردش کردن اصفهان این هم تقریبا تموم اخبارم از نازی بود.
من: پوستش کنده س. در ضمن به خاطر فرار از صحنه تصادف هم باید حساب پس بده. دوستته نازی؟ یا خواهرت؟ سیاوش کیه؟
نگار: دختر خالمه. سیاوش دوستشه.
من:فعلا ی چهل میلیون براش در نظر بگیر. بعدا می تونه از ستاد دیه وام بگیره. چی رو می خواست آتیش بزنه؟
نگار: وام لازم نداره اگه زنه رضایت میداد که همون اول 2 برابرش رو بهش می دادن. اینو نمی تونم بهت بگم که چیو قراره آتیش بزنه. از این بیشتر اجازه توضیح ندارم.
من: خودم فهمیدم قضیه چیه. خدا به دادتون برسه. بد بازیو شروع کردید. حیف از جوونی تون.
نگار:اینقدر نترسونم! ممنون به خاطر همه چیز. از آشنایی با شما بدحال نشدم. آقای روزنامه نگار. واسمون دعا کن.
من: به هر حال بهش بگو صبر کنه و کم نیاره. دوستاش درش میارن اگه دهنشو ببنده.
من: معلومه اینکاره نیستی. دختری تو؟
نگار:دخترم. چیکاره نیستم؟
من:حرفه ای. اگه حرفه ای بودی شماره رو اشتباه نمی گرفتی. فکر کن اگه جای من شماره یکی از بچه های اطلاعاتو گرفته بودی...
نگار:به من چه نازی اشتباه شماره داد؟ چند سالته؟
من:اونم حرفه ای نیست. مثله تو. ولی من دهنم قرصه. اوکی؟ چهل سال.
نگار:راستی خانومت ناراحت نشده که بهم پیام می دی؟
من:نه. اسمت چیه؟ چند سالته؟
نگار:نگار. 16 سالمه. رشته مینیاتور.
من: باشه نگار. بعدا بهت مسیج می دم. درباره من به کسی چیزی نگو. ب نازیم بگو فعلا دهنشو ببنده. شبت به خیر.
نگار:شب شما هم بخیر.
البته این بعدا هیچ وقت سرنرسید و شماره هم از روی همراه من
پاک شد. خیلی دوست دارم بدانم سر نگار و دختر خاله ش چه آمد. اگر خبری ازشان داری
ما را هم بی خبر نگذار
شاهنامه رو آخر پاییز می خونن