![]()
کتاب تیره بختان جامعه توسط نویسنده معروف آمریکایی جک لندن و در ابتدای قرن بیستم نوشته شده است.ترجمه فارسی این کتاب ،که توسط انتشارات نگاه منتشر شده، از دو بخش اصلی تشکیل می شود. قسمت اول همان کتاب تیره بختان جامعه است و قسمت دوم آن به 4 داستان کوتاه از جک لندن درباره آلاسکا و اسکیموها اختصاص دارد.
تیره بختان جامعه شرح سفر تحقیقاتی جک لندن به منطقه فقیر نشین شرق لندن در لباس مبدل است. او برای اینکه تجربه دست اولی از زندگی فقیرانه طبقه زیردست انگلیس به دست بیاورد خود را به جای یک بی خانمان جا می زند و چند روزی را با بی خانمان ها و فقرای لندن می گذراند. گزارشی که او از این زندگی نکبت بار ارائه می دهد دادنامه ای بر علیه جامعه سرمایه سالار آن دوران است. البته در انتها، جک لندن برای رفع مشکل این نگون بختان راهکار خاصی ارائه نمی کند و فقط به محکوم کردن ثروتمندان می پردازد.
با توجه به وضعیت بیمه و بازنشستگی که اکنون در بیشتر کشورهای غربی اعمال می شود بعید است که چنین وضعیت اسف انگیزی را در این کشورها بیابیم ولی در نقاط زیادی از کشورهای فقیر دنیا می توان امروزه صحنه هایی که جک لندن با کلماتش به تصویر کشیده را یافت.
بخش دوم کتاب چهار داستان کوتاه است که به وصف شرایط زندگی سخت در آلاسکا، طبیعت بی رحم و خشن این منطقه و آداب و رسوم بومی های آلاسکا می پردازد.


جوناتان لوینگستون مرغ دریایی جوانی است که علاقه ای ندارد با دیگر اعضای گله اش بجوشد. او گمان می برد که -به عنوان یک پرنده- هدف او از خلقت چیزی بیش از روزمرگی و دعوا بر سر تکه های ماهی است. جوناتان اعتقاد دارد که باید سعی کند تا بر تمام محدودیتهای پروازی خود غلبه کند تا به یک پرنده واقعی تبدیل شود و آرامش بیابد.
او پس از کوشش های بسیار چند رکورد پروازی را جابجا می کند اما فعالیت او برای عبور از سنتها از سوی والدین و هم نوعانش به سخره گرفته می شود و درنهایت او را از گروه مرغان دریایی طرد می کنند.
جوناتان به تمریناتش در تنهایی ادامه می دهد تا آنکه با دو مرغ درخشان برخورد می کند که توانایی پروازی چون خود وی دارند. آنها او را به تمرین در بهشت دعوت می کنند و جوناتان را با خود به بهشت می برند. جوناتان به تمرین پرواز در بهشت ادامه می دهد و پس از فراگرفتن غلبه بر تمامی مرزهای زمان و مکان تصمیم می گیرد که به سوی مرغان دریایی بازگشته و آنها را در یافتن راه های غلبه بر محدودیتهایشان یاری دهد.
جوناتان معدود یارانی می یابد اما همینکه آوازه اعمال او فراگیر می شود شاگرد ارشد او -فلچر- در حادثه ای می میرد. جوناتان در بهشت فلچر را می یابد و از او می خواهد تا تمرینهای پروازی اش را در سطحی دیگر دنبال کند اما فلچر خواستار آن است که به زمین بازگشته و آموزش نیمه کاره ی هنرآموزان مبتدی را از سرگیرد.
جوناتان و فلچر به زمین بازمی گردند اما زنده شدن مجدد فلچر از سوی دیگر مرغان دریایی قابل هضم نیست و عملی ناشی از روح شیطانی جوناتان تلقی می شود. جوناتان و فلچر از سوی مرغان دریایی مورد حمله قرار می گیرند. جوناتان به بهشت بازمی گردد و فلچر را برای آموزش دیگران بر روی زمین باقی می گذارد.
گفته بودم که اگر بخواهم 3 عنوان کتاب را برای تمام اعصار و تمام بنی بشر معرفی کنم اولینش شازده کوچولوی سنت اگزپری است. دومین کتاب از این فهرست 3 جلدی جوناتان مرغ دریایی نام دارد.
نویسنده این کتاب -ریچارد باخ- هم به مانند اگزوپری خلبان بود و همانند اگزوپری خلبان جنگی. باخ از نیروی هوایی آمریکا بیرون آمد ولی عشق به پرواز هیچگاه از وجودش بیرون نرفت و تقریبا تمامی کتابهایی که تا کنون نوشته است به نوعی به پرواز مربوط می شوند.
جوناتان مرغ دریایی پس از انتشار در سال 1970 بلافاصله در صدر فهرست فروش کتابهای آمریکا قرار گرفت و در حدود 1100000 نسخه از آن به فروش رسید و خالق گمنام خود را یک شبه تبدیل به میلیونر کرد.
باخ در نوشتن این کتاب تحت تأثیر آموزه های مسیحی و بودایی قرار داشته و عناصری از هر دو تفکر در کتابش به چشم می خورند. مسائلی مانند وجود عالم بالا، رسالت فرد برای نجات همنوعان،اهمیت پشتکار در یادگیری، حواریون، طی الارض، حرکت در زمان،جهانهای موازی و... مسائلی هستند که به نوعی در هر دو دین یا دست کم یکی از آنها دیده می شوند. تضاد جوناتان با سنتها -مانند عیسای ناصری- وی را در جامعه به انزوا می کشاند و در نهایت او مجبور به ترک جامعه خود به صورتی معراج گونه می شود.

جوناتان مرغ دریایی کتابی است کم حجم و گزیده گو. شاید به جرأت بتوان گفت که حتی یک پاراگراف اضافه در این کتاب نمی توان یافت. شخصیتهای داستان به خوبی معرفی شده اند و قابل درکند، چه شخصیتهای مثبت مانند جوناتان و استادان آسمانیش، چه شخصیتهای منفی مانند والدین او و رئیس گروه و چه شخصیتهای خاکستری مانند فلچر. آنها احساسات و انگاره هایشان را به گونه ای کاملا باور پذیر بیان می کنند.
باخ عقایدش درباره ذات بشر و سرنوشت انسان را در دهان شخصیتهای داستانش قرارداده است. گفتگوهای کتاب یادآور کتابهای افلاطون و گفتگوهای نقل شده از سقراط هستند. از نظر باخ هیچ مرز زمانی-مکانی برای انسان وجود ندارد و با تمرینهای ذهنی مناسب می توان تمامی این مرزها را در هم شکست. باخ می اندیشد که این نیروهای مافوق طبیعی در حقیقت مافوق طبیعی نیستند و امکاناتی هستند که در اختیار بشر گذاشته شد تا از آن بهره گیرد ولی توسط بیشتر مردم این امکانات ندیده گرفته می شوند و اگر کسی این توانایی ها را در خود بارور کند آنگاه توسط مردم غیرطبیعی به نظر می رسد.
تصویر سازی های داستان زیبا هستند و خواننده را با خود همراه می کنند و خواننده خود را واقعا در کنار دریا می یابد. عکسهای زیبای کتاب از مرغان دریایی هم بیشتر این فضای ذهنی را برای خواننده تداعی می کننند.
از این کتاب ترجمه های زیادی به فارسی در دست است. ترجمه مورد علاقه من ترجمه خانم سودابه پرتویی است. خانم پرتویی با عوض کردن نامهای انگلیسی کتاب به فارسی (آذرباد به جای جوناتان، رزمیار به جای فلچر و...) حلاوت زیادی به کتاب بخشیده اند. ترجمه ایشان یک دست و روان است و واقعا خواندن این کتاب را به تجربه ای دلنشین تبدیل می کند.
چندجمله ای از کتاب نقل می کنم و اگر بیشتر علاقه دارید می توانید تمام آن را از اینجا دانلود کنید:
آذرباد: چه کسی مسئولیت را بهتر از آن مرغ دریایی می فهمد که مفهوم و هدف والاتری در زندگی می جوید؟
برناک: بهشت زمان و مکان نیست. بهشت به سرحد کمال رسیدن است.
آذرباد: تنها قانون آن است که شما را به آزادی روحی برساند، قانون دیگری وجود ندارد!
آذرباد: وقتی کسی هدفی غیر از آنکه همه دارند دنبال کند، یا می گویند خدا است و یا شیطان.
آذرباد: مگذار شایعات نادرستی درباره ی من بسازند و مرا مافوق دیگران بدانند، من یک مرغ دریایی هستم و دوست دارم پروازکنم و این کار ممکن است.
رزمیار: پیش از هر چیز باید درک کنید که مرغ حقیقت تصویرنامحدود و پایان ناپذیری است از آزادی... و سرتاسر کالبد شما چیزی جز اندیشه تان نیست!
رزمیار با خود اندیشید: بله آذرباد... درست است... حدودی وجود ندارد...
![]()
یکی بود؛ یکی نبود . در سرزمینی دور یه دختر کوچولو زندگی می کرد که موهاش از طلا درست شده بود . وقتی که مردم روستا دیدنش ، گقتند:" آه! چقدر خوشگله !" آنها به اون دختر یک خونه زیبا نشون دادند و بهش گفتند بیا و برای همیشه اینجا زندگی کن . اون رفت تا توی یه خونه قشنگ زندگی کنه. همه آدمهای روستا دوستش داشتند . اون خیلی خیلی خوشحال بود . ولی مردم روستا خیلی خیلی فقیر بودند . هر شب آنها به داخل خانه دختر می رفتند و هنگامی که دختر مو طلایی خوابیده بود، قسمتی از موهای طلایی اورا می بریدند و می فروختند تا پول درآورند . آنها می گفتند که اون هرگز به این موضوع توجه نمی کنه ! بنابراین ، طولی نکشید که همه طلاهایش از دست رفت . مردم گفتند: "اوه! اون آنقدرها هم خوشگل نبود" و اونو از توی خونه قشنگ بیرون کردند . اونو انداختند توی خیابون . دختر مو طلایی رفت و هیچ وقت برنگشت . خیلی زود مردم دوباره گرسنه شدند و به خونه قشنگ برگشتند ، دنبال طلا می گشتند اما دیگر کسی آنجا نبود .
فیلم جیا با داستان بالا شروع می شود که به صورت تک گویی توسط جیا (آنجلینا جولی) اجرا می شود.ظاهرا این داستان توسط جیا زمانی که کودک بوده در دفتر خاطراتش نوشته شده بود. ادامه فیلم را هم که حتما می دانید
پوستر فیلم عبارت زیبایی دارد کوتاه و رسا
زیباتر از آنکه بمیرد
و
وحشی تر از آنکه زنده بماند
وقتی به گربه خیالی می گویم: "بیا جلو پیشی! پیشی بیا پیتزا!" النا طوری رفتار می کند که انگار در حال دیدن گربه ای واقعی است ولی واضح است که شیدا وجود گربه را باور نکرده و جواب می دهد:" ئه! اینجا که گربه ای نیس بابا!...
حکایت، حکایت تخیل است. حکایت، حکایت تخیل است و از دست دادن آن در سنین بالاتر. شازده کوچولو هجویه است بر دنیای کاسبکارانه بزرگترها. بزرگترهایی که قوه تخیل خود را از دست داده اند و دیگر توان دیدن فیل در شکم مار را ندارند. بزرگترهایی که قدرت دیدن چاه در دل صحرا را ندارند و همان بزرگترها هستند که قدرت دیدن لبخند ستاره ها را از دست داده اند.
شازده کوچولو هجویه است بر دنیا کاسبکارانه بزرگترها. آنها که سند و قباله را دلیل مالکیت می دانند و مالکیت را انتهای آمال انسانی...
... ولی تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی.
-نه، ولی میتوانم آنها را در بانک بگذارم.
-یعنی چه؟
- یعنی من تعداد ستارههای خود را روی یک ورقه کاغذ مینویسم و بعد، آن ورقه را در کشویی میگذارم و در آن را قفل میکنم.
- همین؟
- بلی که همین.
ادامه مطلب ...
دوشنبه 10 دی
امروز وقتی می خواستم از خانه بیایم بیرون، آژیر قرمز کشیدند. مامان از سرپله ها داد زد:”ماندانا، نرو، وایستا!”
خودم هم می ترسیدم. اما نمی دانم چرا این روزها همه اش می خواهم لج کنم. گفتم:”دیر می شه”
دوباره داد زد:”حالا وایستا! اگه دیرشد، خودم می برمت.”
در را بازکردم که صدای بابا بلندشد:”برگرد ماندانا! مامانت نگرانه.”
غرغر کنان در را بستم. با بابا و مامان که آمده بودند پایین زیر پله ها ایستادیم. مامان دستهایش را به هم می فشرد. نگاهش مضطرب و سرگردان بود. بابا یک دستش را روی شانه مامان گذاشته بود و یک دستش را روی شانه من. در همان حال گفت:” این طور موقعها نباید لجبازی کرد و به اضطراب و ناراحتی دامن زد.”
خودم را به بابا چسباندم و هیچی نگفتم. مامان توی چشمهای بابا نگاه کرد. نگاهی طولانی و سپاسگزار. احساس آرامش کردم. یاد عاطفه افتادم. پدر نداشتن هم سخت است. چند ثانیه بعد دوباره نگاه مامان مضطرب شد. پرسید:” اصفهان را بدجوری می زنند نه؟”
بابا سرش را به اثبات تکان داد. صدای آژیر سفید که بلند شد با عجله در را بازکردم و راه افتادم. توی مدرسه خبری نبود. تصمیم گرفته ام زنگهای تفریح بیشتر توی کلاس بمانم. می خواهم تنها باشم. نمی دانم چرا. اصلا با خودم لج کرده ام.
سه شنبه 11 دی
کلاس ما به دومی ها باخت. بچه ها غر می زنند که تقصیر من است که بازی نکرده ام ولی من محل نمی گذارم. حوصله اش را ندارم. سر زنگ فیزیک عاطفه به دفتر احضارشد. خانم احمدی با اکراه اجازه داد. نزدیکی های آخر زنگ با سر و صورت شسته و چشمهای قرمز و ورم کرده آمد. وقتی می نشست نگاهش با نگاه من تلاقی کرد. نگاهش خسته و محزون بود. بی اختیار لبخند زدم و به سرعت رویم را برگرداندم چون حلقه بستن اشک را توی چشمهایش دیدم. شایسه آهسته پرسید:” چی شده؟” خانم احمدی با گچ چند ضربه به تخته زد:” نظم کلاس را به هم نزنید.”
زنگ تفریح عاطفه به هیچ کدام از سوالهای بچه ها جواب نداد. سرش را روی میز گذاشته بود و با هیچکس حرف نمی زد. نویده به نیمکت تکیه داده بود و با تردید و نگرانی عاطفه و بچه ها را نگاه می کرد. رنگش پریده بود. معلوم بود می ترسد جلو بیاید و بپرسد. نوشین از دور به من اشاره کرد که:”چی شده؟” شانه هایم را بالا انداختم. یعنی نمی دانم!
زنگ بعد دینی داشتیم. به جای خانم باقرنژاد ،معلم دینی مان، خانم رحمانی سرکلاس آمد و نویده به دفتر احضارشد. بچه ها می گفتند زنگ تفریح مادر عاطفه را در دفتر دیده اند که ساکت نشسته بوده و به حرفهای خانم ریاحی و اصغرزاده گوش می کرده است. بچه ها با کنجکاوی به نویده نگاه می کردند. عاطفه آشکارا تکان خورد. نویده با قدمهای مردد تا دم در کلاس رفت. آنجا نگاهی پرسشگر به صورت عاطفه انداخت. خانم رحمانی که با دقت او را دنبال می کرد تذکر داد که زودتر برود و وقت کلاس را هدر ندهد. تمام دو ساعت آخر را حرف زد. گاهی هم چیزهایی روی تخته می نوشت. مطمئنم که هیچ کس گوش نمی داد. حواس همه پیش نویده بود و عاطفه که نگاهش را از زمین برنمی داشت. دلم می خواست بدانم چه شده است ولی نویده هنوز برنگشته بود و عاطفه هم که حرف نمی زد. زنگ خورد. منتظر نوشین نشدم. می ترسیدم چیزی پیش آمده باشد که دامنگیر ما هم بشود. از شدت خستگی و بی حالی پاهایم روی زمین کشیده می شد و لخ لخ صدامی کرد. از ترسو بودن خودم حالم به هم می خورد.
پنج شنبه 13 دی
مامان توی آشپزخانه است و صدای کارد و قابلمه و قاشق و بشقاب می آید. چند روز است که من باید پایین درس بخوانم، توی هال. شبها هم با مامان و بابا همین جا می خوابیم. چون می ترسد آژیر بکشند و ناگهان برق برود و تا بخواهیم بیاییم پایین دیرشود.
احساس تنهایی می کنم. نمی دانم چرا بی خود اضطراب دارم. یک جور بی قراری، دلتنگی، ناآرامی. نمی دانم اسمش چیست ولی احساسش می کنم و نمی توانم درس بخوانم. برای کارنامه هم نیست. اصلا چند روز است بی حوصله ام. امروز کارنامه ها را دادند. مامان از نمره ها راضی نبود. چکارکنم؟ هیچ وقت راضی نمی شود. شاگرد اول نشدم. عاطفه شاگرد اول شد. از اولش هم معلوم بود. خوب درسش خیلی خوب است. باهوش است. من شاگرد دوم شدم. نوشین حتی شاگرد سوم هم نشد. مامان کمی غرغر کرد اما وقتی دید من خیلی بدعنق و بداخلاقم تمامش کرد. یک کلمه هم باهاش حرف نزدم. می دانم خیال می کند از نمره هایم ناراحتم. حتما شب که بابا بیاید می خواهد جلوی بابا نصیحتم بکند. خوبیش این است که بابا مثل مامان نیست و کمتر پاپی ام می شود.
کاش یک خواهر یا برادر بزرگتر داشت. حوصله کوچکترها را ندارم. خوش به حال حاطفه که برادر بزرگتر دارد و می- تواند گاهی با او درد دل کند. دلم از همه چیز می گیرد. از صدای آژیر، ترس و اندوهی که توی چشمهای همه موج می- زند، خبرهایی که از بمباران شهرها می گویند، برق که دم به ساعت می رود، نوشین که یکی دو روز است به مدرسه نیامده و خودم که مریضم. از همه چیز خسته ام. از نگاه های کنجکاو مامان، سرزده آمدنهای گاه و بیگاهش، کنترل درسها و نمره هایم. چه حوصله ای دارد! من اگر بچه داشته باشم اصلا کاری به کارش ندارم و می گذارم راحت و آزاد باشد.
توی مدرسه هم احساس دلتنگی می کنم ولی خانه دیگر واقعا قفس است. دیوارهایش انگار مرا فشار می دهند. دلم برای نوشین تنگ شده است. اگر ببینمش حالم بهتر می شود. کاش مامان اجازه می داد بروم خانه شان. اما نمی دهد. می دانم.
شنبه 15 دی
امروز مدرسه از همیشه بدتر بود. همه بچه ها بی حوصله و عصبانی بودند. بازهم خدا را شکر که نوشین آمد. وسط سخنرانی خانم اصغرزاده آمد. آنقدر ذوق زده شدم که می- خواستم بپرم بغلش کنم. نوشین هم همین حالت را داشت. ولی مگر جرأت داشتیم؟
سر صف بعد از قرآن خانم اصغرزاده و رحمانی به نوبت حرف زدند، حرفهای همیشگی. باید عاقل باشیم و احساستمان را کنترل کنیم. بزرگترها صلاح ما را می خواهند. باید به حرفشان گوش بدهیم. همه فهمیدیم که هر چه هست مربوط به نویده و عاطفه است. دو سه روز است، به مدرسه نیامده اند. پنجشنبه عطیه به بچه ها گفته بود شاید دیگر به این مدرسه نیایند. کسی حرفش را باور نکرد. مگر کشک است؟
امروز زنگ اول جبر داشتیم. خانم اصغرزاده قبل از معلممان وارد کلاس شد. قیافه اش جدی و عبوس بود. بعد از کمی پرس و جو درباره عاطفه و نویده برایمان توضیح داد که شورای معلمان عاطفه و نویده را به طور موقت از مدرسه اخراج کرده اند، البته به مدت یک هفته. همهمه اعتراض آلود بچه ها بلند شد. چند نفر زدند توی صورتشان. خانم اصغرزاده گفت که آنها هم ناراحت اند و برای اولیای مدرسه هم تحمل چنین وضعیتی سخت است ولی خوب چه بایدکرد؟ از اول همه اش تذکر داده اند. از خیلی خطاها هم چشم پوشی کرده اند ولی وقتی خطا از حد بگذرد و از همه بدتر محیط مدرسه را ناسالم کند چاره ای نیست جز برخورد سخت و جدی. این دو نفر ،عاطفه و نویده، برای هم نامه های فدایت شوم و شعرهای عاشقانه می نوشته اند که واقعا بد بوده است. می داند که خیلی از ماها نامه ها را خوانده ایم و حتی ممکن است تحت تأثیر هم قرارگرفته باشیم. احساس کردم دارد به من نگاه می کند. حالا این نامه ها را با حکم اخراج موقت توی پرونده هایشان می گذارند.
اخطار جدی داد که دیگر این چیزها را تحمل نخواهدکرد. اینجا مدرسه است نه جای دوست بازی. ما باید حواسمان جمع باشد و به درس و مشقمان برسیم و بدانیم که این طور کارها عاقبت خوبی ندارد.
تمام مدتی که خانم اصغرزاده حرف می زد، شایسته هی خودش را جمع و جور می کرد. بیچاره از توبیخ اول سال خیلی ترسیده است.
کلاسها امروز حالت عادی نداشت و معلمها با دلخوری درس می دادند و هی از بچه ها می خواستند که حواسشان به درس باشد. زنگهای تفریح همه اش به بحث درباره این موضوع گذشت. نامه ها را مژگان و فاطمه و نوشین خوانده بودند. می گفتند نه عاشقانه بوده اند و نه حرفهای ضداخلاقی داشته اند. عطیه عده ای را دور خودش جمع کرده بود و داد و هوار راه انداخته بود که حرفهایی توی نامه ها بوده که آدم خجالت می کشد بگوید. فاطمه گریه کنان می گفت که این حرفها دروغ است. شایسته سرش را روی میز گذاشته بود و حرف نمی زد. نوشین با حرارت از نویده دفاع می کرد. من کنار نوشین و فاطمه ایستاده بودم، گیج و مات. یک جمله توی مغزم می چرخید. باید کاری کنیم. نوشین هم همین عقیده را داشت و فاطمه و مژگان و فرنوش هم. یواش یواش همه احساس کردند که باید کاری کنیم. دور از چشم مهدیه و عطیه و احتیاطا فرزانه تصمیم گرفتیم فردا همه مان جلو دفتر جمع شویم و با خانم ریاحی صحبت کنیم، فقط با خانم ریاحی نه اصغرزاده و یا رحمانی. تصمیم گرفتیم به اخراج بچه ها اعتراض کنیم و حتی اگر لازم شد سر کلاس هم نرویم.
آخر چه عیبی دارد دو نفر با هم دوست باشند، همدیگر را خیلی دوست داشته باشند و اگر نتوانند همدیگر را ببینند و با هم حرف بزنند برای هم نامه بنویسند و توی نامه هایشان به همدیگر اظهار علاقه کنند؟ چه شجاعتی پیداکرده ایم!
شب با مامان دعوایم شد و اگر آژیر نمی کشیدند و بابا هم میانه را نمی گرفت کار به جاهای باریک می کشید. از دست مامان و ترسها واضطرابها و احتیاطهایش دیگر خسته شده ام. مامان حق را یکسره به مدرسه می دهد. خانم اصغرزاده و به طور کلی مدرسه بد ما را که نمی خواهند. بچه های توی این سن و سال احساستی اند و باید کنترلشان کرد. اگر مدرسه می گوید به هم نامه ننویسید، خوب باید ننویسیم دیگر. چرا باید حرف به گوشمان نرود؟ به جای این حرفها بهتر است درسهایمان را جدی تر بگیریم و به فکر آینده باشیم. فراموش نکنیم که چند سال دیگر، که تا چشم به هم بزنی تمام می شود، باید کنکور بدهیم، آنهم با این همه داوطلب. این کارها فقط از روی تنبلی و بیکاری است.
از حرص داشتم خفه می شدم. خودش هم می دانست که عاطفه و نویده هر دو زرنگند. ده دفعه سرکوفت عاطفه را به خودم زده بود. از کوره در رفته بودم و داد می زدم:” ما آدم آهنی نیستیم. احساس داریم و دلمون می خواد با هم دوست بشیم. مگر چه کار بدی کرده ایم؟ مگر ما دزد و قاتلیم که دائما باید کنترلمان کنند؟”
صدای آژیر بلندشد. به سرعت به زیر پله پناهنده شدیم. آنجا توی تاریکی بابا از هر دوی ما خواهش کرد که دیگر بحث نکنیم و قول داد که درباره این موضوع فکر کند. شاید راه حلی به دست بیاورد. از تصمیم بچه ها و اعتراض فردا هیچ حرفی نزدم.
یکشنبه 16 دی
دیشب نیمه های شب از خواب پریدم و دیگر تا صبح خوابم نبرد. برف می بارید. دانه های درشت برف، نرم و رقص کنان به زمین می نشستند. برای اولین بار در عمرم دعا کردم که برف آنقدر نبارد که مدرسه ها تعطیل شود. اگر مدرسه ها تعطیل می شد نمی توانستیم با خانم ریاحی صحبت کنیم. نمی توانستیم از بچه ها دفاع کنیم. سرصبحانه گوشم به اخبار رادیو بود. فقط دبستانها تعطیل شدند. خدا را شکر. مامان با تعجب به من نگاه می کرد:” واقعا دلت نمی خواد تعطیل شوی؟”
-”چرا،یعنی نه! آخر ریاضیات جدید داریم. می دونید که من چقدر این زنگ رو دوست دارم.”
خنده ام گرفته بود. نگاهم را از چشمهای کنجکاو مامان دزدیدم و تند و تند چاییم را سرکشیدم. از دست کنجکاویهایش ذله شده بودم.
بقیه اش را دیگر دلم نمی خواهد بنویسم. اعتراضمان به جایی نرسید و دست از پا درازتر برگشتیم سر کلاس. خیلی از بچه ها نیامدند. خوب که فکر کرده بودند دیده بودند کار درستی نیست. توی دل بقیه هم تردید افتاده بود ولی ماها که مانده بودیم همان طور عصبانی بودیم.
هیاهو کنان جلوی دفتر ایستادیم. خانم ریاحی آمد جلوی دفتر ایستاد. ناگهان همه ساکت شدیم. من و نوشین و فاطمه جلوی صف ایستاده بودیم. شایسته نیامده بود. گفت فایده ای ندارد. تازه با بقیه هم بد می شوند.
خانم ریاحی در سکوت به تک تک بچه ها نگاه کرد و گفت خوشش می آید که ما آنقدر بزرگ شده ایم که به خودمان حق اظهار نظر می دهیم ولی بهتر است در این کار مداخله نکنیم و به سرکلاسمان برویم. آن دو دانش آموز هم چند روز دیگر برمی گردند. نمی خواهند دارشان بزنند که. فقط تنبیه مختصری است. هیچ اتفاق بدی نیافتده است و این اخراج هم به نفع خودشان است و هم به نفع بقیه بچه ها. ما هم بهتر است بعد از این بیشتر مراقب رفتارمان باشیم. درسهایمان را بخوانیم و این کارها را به بزرگترها واگذارکنیم. قیافه اش جدی و نفوذ ناپذیر بود.
با لب و لوچه آویزان برگشتیم و سرجاهامان نشستیم. نوشین پیش فاطمه و من پیش شایسته. دیدن پوزخندهای عطیه و مهدیه واقعا سخت و تحمل ناپذیر بود. خانم ریاحی خیلی مؤدبانه حرف زده بود. هیچ توهینی نکرده بود ولی چیزی در من شکسته بود و احساس می کردم در بچه های دیگر هم شکسته است. به هم نگاه نمی کردیم. از هم خجالت می کشیدیم. نمی شود. دیگر فاید های ندارد. من و نوشین را بگو که می خواستیم اجازه بگیریم نوشین سرجای اولش برگردد!
تمام روز احساس می کردم، فضای مدرسه سنگین است. زنگ تفریح از کلاس بیرون نرفتم. ظهر هم تنها به خانه برگشتم. حالتی داشتم که نمی توانستم با هیچکس روبرو شوم. فکر کردم خوب است در اولین فرصت با نوشین و فاطمه و هر کس که دلش بخواهد به خانه نویده و عاطفه برویم. طفلکها خیلی ناراحت اند. حتما توی خانه خیلی سرکوفت می شنوند. اما اگر مادرهایشان به مدرسه اطلاع بدهند؟ اصلا اگر تحویلمان نگیرند و راهمان ندهند؟ نه این هم نمی شود. هیچ کاری نمی شود کرد. باید بنشینیم و ببینیم که چطور تحقیرمان می کنند. دلم خیلی برای عاطفه تنگ شده است، برای نگاه های مهربان و دوستانه اش، برای شوخی ها و خنده های صمیمانه اش، برای قرآن خواندنش. آخرین تصویری که از او در ذهنم مانده است صورت غمزده و چشمهای متورمش است.
برفها را با غیظ زیر پوتینهایم له می کردم و می رفتم. نه! حاضرنیستم سال دیگر توی این مدرسه بمانم. اگر می شد همین امسال می رفتم. دیگر این فضا، این بدبینی ها، این کنترلها برایم قابل تحمل نیست. فاطمه می گوید همه جا همین وضع است. فکر نمی کنم این طور باشد. امشب حتما با بابا حرف می زنم. ممکن است نوشین هم بتواند بیاید؟ بچه های دیگر چه؟ چقدر دلم برای عاطفه و نویده می سوزد و از همه بیشتر برای شایسته مظلوم و ترسو. به حال امشب با بابا حرف می زنم. شاید هم او راه حل دیگری به نظرش برسد.
نویسنده مریم روحانی
شاید امروزه این داستان سیـاسی به نظر برسد اما به نظر من با توجه به دورانی که نوشته شده بیشتر به مسائل اجتماعی پرداخته است و من به شخصه پس زمینه سیـاسی درش نمی بینم. از خانم روحانی یک کتاب دیگر هم دارم به نام "نه مثل نیلوفر" که اگر فرصت شد درباره اش خواهم نوشت. درضمن یادم هست که ایشان در اوایل دهه هفتاد در ویژه نامه بچه گانه روزنامه همشهری داستان ها قدیمی ایرانی ،مثل داستان ها مرزبان نامه، را بازنویسی می کردند."با زمستانی که از راه می رسد" را خیلی دوست دارم و بارها و بارها خواندمش. امیدوارم خانم روحانی هرجا که هستند سلامت باشند.