یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

عشق یعنی...

... دیگر فهمیده بودم آدم توی دنیا چطور یکهو خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. یک جورهایی و ظاهرا بی هیچ دلیلی، تصمیم های آدم وارونه از آب در می آیند و فرمان ماجرا از دستت در می رود. آن وقت یک روز بیدار می شوی و می بینی توی وضعیتی هستی که زمانی محال می دیدی اش و دیگر نمی دانی چی برایت مهم است، چی نیست و اینجاست که دیگر هیچی نمی ماند و من نمی خواستم این اتفاق برای من بیفتد، راستش، فکر هم نمی کردم هیچ وقت بیفتد. من می دانستم عشق یعنی چی؛ عشق یعنی دردسر نداشتن و دنبالش هم نگشتن؛ یعنی تنها نگذاشتن یک زن به هوای زنی دیگر؛ یعنی پا نگذاشتن در جایی که گفته بودی هرگز در آن پا نمی گذاری و اصلا هیچ ربطی به تنها بودن و تنها نبودن ندارد، اصلا و ابدا!

با من دعوا کن

ریچارد فورد

ترجمه امیرمهدی حقیقت همشهری داستان تیر1389

برادر کوچولو

به نقل از ویژه‌نامه "علم و خبال" روزنامه شرق 1384
ترجمه: زهرا عباسپور تمیجانی

سه کریسمس پى در پى بود که پیتر یک «برادر کوچولو» مى خواست. آگهى هاى تلویزیونى مورد علاقه او آنهایى بودند که نشان مى دادند یاد دادن کارهایى که خودش بلد است به «برادر کوچولو» چقدر مى تواند جالب باشد. اما هر سال مادر مى گفت که پیتر براى داشتن یک «برادر کوچولو» آماده نیست، تا امسال.


امسال وقتى که پیتر به سالن پذیرایى دوید، «برادر کوچولو» را دید که آنجا در بین هدایاى کادوپیچى شده نشسته و با قان و قون کودکانه و لبخندى شاد یکى از بسته ها را با دست هاى تپلى اش پرتاب مى کند.

پیتر به قدرى هیجان زده شده بود که دوید و دست هایش را به دور گردن «برادر کوچولو» حلقه کرد. اینجا بود که او متوجه دکمه شد. دست پیتر بر روى چیزى سرد در گردن «برادر کوچولو» فشرده شد و ناگهان «برادر کوچولو» دیگر قان و قون نمى کرد و حتى نمى توانست بنشیند. «برادر کوچولو» یک مرتبه مثل یک عروسک معمولى بى حرکت بر روى زمین ولو شد.

مادر گفت: «پیتر!»

«من نمى خواستم اینطورى بشه.»

مادر «برادر کوچولو» را بلند کرد، او را بر روى دامنش نشاند و دکمه پشت گردنش را فشار داد. صورت «برادر کوچولو» زنده شد و چین برداشت مثل اینکه مى خواهد گریه کند، اما مادر او را بر روى زانویش گذاشت و گفت که پسر خوبى است. او هم اصلاً گریه نکرد.

مادر گفت: «پیتر! «برادر کوچولو» مثل بقیه اسباب بازى هات نیست. تو باید خیلى مراقبش باشى، درست مثل اینکه یک بچه واقعیه.»

او «برادر کوچولو» را روى کف اتاق گذاشت و «برادر کوچولو» تاتى کنان به سوى پیتر رفت. «چرا نمى ذارى به تو در باز کردن بقیه هدیه ها کمک کنه؟»

پس پیتر هم این کار را کرد. او به «برادر کوچولو» نشان داد که چگونه کاغذ ها را پاره و جعبه ها را باز مى کنند. بقیه اسباب بازى ها یک ماشین آتش نشانى، چند کتاب گویا، یک واگن و تعداد زیادى مکعب چوبى بودند. ماشین آتش نشانى، دومین هدیه عالى بود، ماشین، چراغ، آژیر و شلنگ هایى داشت که از آنها گاز سبز خارج مى شد، درست مثل یک ماشین آتش نشانى واقعى. مادر توضیح داد که چون «برادر کوچولو» خیلى گران بوده نتوانسته اند به اندازه پارسال هدیه بخرند. مسئله اى نبود. «برادر کوچولو» بهترین هدیه اى بود که پیتر تا آن وقت گرفته بود.

اولش پیتر فکر کرد که همه چیز خوب پیش مى رود. اولش هر کارى که «برادر کوچولو» مى کرد، سرگرم کننده و جالب بود. پیتر همه کاغذ کادوهاى پاره شده را در واگن گذاشت و «برادر کوچولو» آنها را برداشت و روى کف اتاق انداخت. پیتر شروع به خواندن یک کتاب گویا کرد و «برادر کوچولو» آمد و آنقدر کتاب را تند ورق زد که نمى شد آن را خواند.

اما بعد وقتى که مادر به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند، پیتر سعى کرد به «برادر کوچولو» نشان بدهد که چگونه مى شود با مکعب ها یک برج خیلى بلند درست کرد.«برادر کوچولو» علاقه اى به یک برج واقعاً بلند نداشت. هر بار که پیتر چند مکعب را روى هم مى گذاشت، «برادر کوچولو» با دست بر روى آنها مى زد و آنها را مى ریخت و مى خندید. پیتر هم براى بار اول خندید، همین طور براى بار دوم. اما بعد گفت: «حالا نگاه کن. من یک برج واقعاً بلند مى سازم.»

اما «برادر کوچولو» نگاه نمى کرد. این بار فقط چند مکعب روى هم چیده شده بود که او به آنها ضربه زد.

پیتر گفت: «نه!» او بازوى «برادر کوچولو» را محکم چنگ زد.«نکن!» صورت «برادر کوچولو» چین برداشت. او واقعاً مى خواست گریه کند.

پیتر به آشپزخانه نگاهى کرد و گفت: «گریه نکن، ببین، من یکى دیگه درست مى کنم. ببین چطورى درستش مى کنم.»

«برادر کوچولو» نگاه کرد. سپس ضربه اى به برج زد که فرو ریخت، فکرى به خاطر پیتر رسید.

.....................................

ادامه مطلب ...

اشباح دو چرخه سوار

 

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه سیمین موحد

مرد مرموزی وجود دارد که ساعت سه بامداد با دوچرخه از خیابان می گذرد. شب ورودم او را دیدم، پیچیده در جوی فسفری که ترکیب غریبی از نور الکتریکی اش پنداشتم. .ولی روز بعد، هنگام صبحانه، میهمان دیگری در هتل به من گفت:« خوب، می دوانی یک مرده را دیده ای؟» بعد داستان مردی را برایم تعریف کردند که سراسر عمرش سوار بر دوچرخه می گذشت و شاید به خاطر سرعتی که در اثر چهل سال دوچرخه سواری مستمر کسب کرده بود، پس از مرگ هم به رکاب زدن ادامه داد. حالا او به نوعی روح شهر است. دوست کولیها و شبگردها، که هیچکس را نمی ترساند ، و به زنانی که تنها به عبادت صبحگاهی می روند امنیت و اعتماد می بخشد. شهر از وجود او به خود می بالد، چرا که تنها دوچرخه سوار ماوراالطبیعی دنیاست.

هیچکس نیست -حتی افراد معروف به شکاکی- که تأیید نکند مرد مرموزی که دو شب پیش دیدمش، یک شبح واقعی است. بعضی ها او را از وقتی زنده بود می شناسند- مرد کوچک اندام کمرویی با زن و شش بچه، که در بازار شهر مغازه ی مکانیکی داشت. از طلوع آفتاب تا غروب بی وقفه کار می کرد و ساعت هفت شب به کنج خلوتش پناه می برد.

یک سال بعد از اینکه با زنی چون خودش کمرو و بیروح -و همقد خودش- ازدواج کرد، صاحب اولین فرزندشان شدند. شش سال بعد شش بچه داشتند. و آنوقت بود که برزخ زندگی مرد آغازشد. می گویند وقتی بچه ی ششم به دنیا آمد، مرد کوچک گفت:« تنها راه حل، یک دوچرخه است.» و روز بعد آن را در مغازه اش ساخت و گردشهای بامداری مرموز را در شهر شروع کرد- با ریاضت راهبی که گور خود را حفر می کرد. این کار بی احساس و بی رحمانه ای بود که بیست سال طول کشید، تا آن صبح غم انگیز و یخ زده که مرد کوچک در خانه اش را کوبید و همسرش را دید که آرام روی دوچرخه اش مرده است. آن موقع کوچکترین پسرش بیست ساله شده بود.

از شب بعد، روح بودن را آغاز کرد. و من متوجه شدم که چند سال پیش انجمن شهر این پیشنهاد یکی از اعضایش را که «شبح دوچرخه سوار» را نگهبان افتخاری شهر نامیده شود، تا حداقل، شهر از فعالیت رکابزنی شبانه اش سوی ببرد، رد کرده است. وقتی یکی از اعضای جناح مخالف بلند شد و گفت:« این بی احترامی است که شبحی را به موقعیت زمینی یک کارمند تنزل بدهند» ، آن پیشنهاد رد شد.

بعد ازاینکه با دقت در این مورد فکر کردم، گفتم:« اگر کسی بتواند شبح را تشویق کند که وارد مسابقه بشود. مطمئنا مقام اول را کسب خواهد کرد.» به نظر من این پیشنهاد حداقل قابل بحث بود، اگر این حقیقت را در نظر بگیرید که توانایی خارق العاده و فوق بشری شبح او را در موقعیتی قرار می دهد که می تواند بر وحشتناکترین رقبایش پیروز شود. ولی این پیشنهاد هم مثل پیشنهاد انجمن شهر، به کلی رد شد. یکی از حضار به من گفت:« هرگز! این حقه بازی است.»

علاقه ی من به شبح بدگمانی شهر را برانگیخت. با لحن زننده ای من می پرسند:«از شبح چه خبر؟» و حس می کنم اقداماتی در دست انجام است تا مانع از این شوند که با دوچرخه سوار شب مستقیما تماس بگیرم و تشویقش کنم تا شانس خود را در استادیوم ها امتحان کند.

اعتراف می کنم که کمترین علاقه ای به این ندارم. جایی که او اکنون هست،جایی است که دوچرخه سوار ماورافیزیکی باید تمام عمرش را سپری کند، و در شهری گردش کند که دوستش دارد، و به او احترام می گذارد، و حتی به او نیاز دارد -حداقل برای اینکه در سحرگاه های بی لطف این شهر کسالب بار ترنم چرخها و رکابها را جاری کند.

ترجمه از متن اسپانیولی مندرج در مجله کوبایی Soly son

اون روز که با دوچرخه رفتیم خواستگاری سیندرلا

(اسم نویسنده رو فراموش کردم متاسفانه) 

دیگه داشت کفرم از دست این دختره در میومد. آبجیمو می گم. می دونست نباید سر به سر من بذاره، ولی از صبح که پا شده بودیم یه ریز مسخره بازی در می آورد و می خندید. آخه بابا! مگه خواستگاری رفتن خنده داشت؟ یه بار که یه مزه ای پروند و خندید، رفتم تو شیکمش که :«چته الکی می خندی؟ به خدا این دفعه می زنم تو سرت ها!» که مادرم دخالت گرد و گفت:« استغفرالله! ... بابا دست وردارین. انگار نه انگار که امروز می خوایم بریم خواستگاری! پسر صداتو چرا انداختی او گلوت؟ دختر، وامونده! تو که ادا درآر و داداشتو حرص و جوش بده.»

آبجیم که داشت دامنشو اتو می کرد خنده ی ریزی کرد و گفت:« به خدا دست خودم نیست! اگه برای خودمم با دوچرخه میومدن خواستگاری، خنده ام می گرفت.»

مادرم نگاه سرزنش آلودی بهش انداخت و گفت:«وا! بحق چیزهای نشنفته! کجاش خنده داره؟ خب، پسره نداره. بره دزدی؟ تازه مگه دوچرخه چشه؟»

جواب آبجیم تو آستینش بود:« چش نیست؟ آخه کجای دنیا دیدین سه نفر آدم بزرگ هلک و هلک سوار یه دو چرخه ی فکسنی بشن و برن خواستگاری؟! تازه اون هم خواستگاری یه دختر معمولی که نه؛ خواستگاری سیندرلا!» و به دنبال حرفش قهقهه ی بلندی سرداد.

دیگه داشتم داغ می کردم. از اتاق زدم بیرون. این اسم سیندرلا رو خود من درب و داغون انداخته بودم تو دهنش. چه می دونم! اون روزهای اول که عاشق شده بودم یه بار که داشتم واسه ی آبجیم از مشخصات دختره تعریف می کردم وقتی ازم پرسید قیافه اش چه جوریه، من که زیباترین زنی که توی تمام عمرم دیده بودم سیندرلا بود –اون هم توی سینما- از دهنم پرید و با شور و هیجان گفتم :«قیافه اش؟ ... قیافه ش... شبیه .... شبیه ... سیندرلاست!...» که آبجیم نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با خشنودی گفت:« نه بابا! بزنم به چوب، سلیقه ی داداش ما هم تعریفی شده!» حالا نیم وجبی داشت ادای اون روز منو درمیاورد.

خلاصه. با هزار و سلام و صلوات آماده شدیم که بریم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. رفتم سراغ دو چرخه ام. دو چرخه ی قدیمی و مستعملی که از مرحوم بابام بهم رسیده بود. از صبح حسابی روغنکاری و گردگیری اش کرده بودم. به خاطر همون روز یه سری نوار پلاستیکی آبی خریده بودم و تموم بدنه و فرمونش رو نوار پیچ کرده بودم؛ آخه شنیده بودم آبی، رنگ عشقه! با آب و تاید هم حسابی برقش انداخته بودم.

بالاخره مادره و خواهر، رضایت دادن و اومدن. طفلک مادرم که چادر یادگاری سفر کربلاش رو که توی مهمونی های رودرواسی دار سرش می کرد برداشته بود، دم در اتاق شروع کرد به زیر لب دعا خوندن. آبجیم هم چادر مشکی نویی رو که مخصوص همون روز خریده بود سر کرده بود و همین جور که داشت کفش هاشو می پوشید با خنده ی شیطنت آمیزی آهسته، طوری که من بشنوم زیر لب گفت:« آه! سیندرلا... تو کجایی که شوم من چاکرت!...» از عصبانیت با غیض گفتم:« بالاخره که برمی گردیم خونه. اون موقع از خجالتت در میام.» که مادرم دخالت کرد و گفت:« بابا! خوب نیست، صلوات بفرستین. دختر! تو هم زبون به دهن بگیر.» بعد رو کرد به من و گفت:« تو هم که نوبرشو آوردی، خوب شوخی می کنه.»

در حیاط رو بازکردم و دوچرخه رو بردم توی کوچه. یه نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم. دلم نمی خواست کسی ما رو ببینه. خجالت می کشیدم. هم از حرف همسایه ها که :«ماشاالله ... پسر آقا مرتضی هم برای خودش مردی شده.» و هم از این که « ببین پسر آقا مرتضی با دو چرخه داریه می ره خواستگاری؛ تازه اون هم سه ترکه.»

خلاصه جنگی از خونه زدیم بیرون. مادرم رو روی تنه ی جلوی دوچرخه سوار کردم و خودم هم سوار شدم و به آبجیم گفتم ترک عقب بشینه. چادرهاشون رو جمع و جور کردن و با بسم الله و صلوات و فوت کردن های مدام مادرم راه افتادیم. اولش حفظ تعادل دوچرخه برایم مشکل بود، ولی زود عادت کردم. مادرم بیچاره برای اینکه خودش رو روی دوچرخه بند کنه همچین محکم فرمون دوچرخه رو گرفته بود که من درست نمی تونستم این ور و اون ور بپیچم.

می دونستم توی دلش داره هزار جور دعا می خونه ونذر می کنه و صلوات می فرسته. دلم سوخت. بنده ی خدا چشم امیدش به من بود که سر و سامون بگیرم تا به قول خودش وقتی سرش رو گذاشت زمین، یه خونه ای باشه که اقلا سرپناه خواهرم هم باشه. هرچند این خواهر که من داشتم با سرپناه می دونست چه جوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه.

هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. قلبم یه جور بخصوصی می زد. حال خوشی داشتم. از فکر این که تا چند دقیقه ی دیگه سیندرلا رو می بینم و مثل یه مرد واقعی از باباش خواستگاری می کنم گلوم خشک می شد.

سر کوچه ی سیندرلا اینا از سرعت کم کردم و آروم دوچرخه رو نگه داشتم. آبجیم زبر و زرنگ پرید پایین و من هم کمک کردم مادره یواش پیاده شد. همین طور که سر و وضعشون رو مرتب می کردن رو مرتب می کردن یه اسکناس صد تومنی از جیبم درآوردم و دادم دست مادرم و گفتم:«تا شما از همین مغازه ی شیرینی فروشی سر کوچه شیرین بخرین من اومدم.» بعد به سرعت سوار شدم و به طرف دیگه ی خیابون روندم. عقل از سرم پریده بود که بذارم خونواده ی سیندرلا بفهمن برای دخترشون با دوچرخه اومدن خواستگاری. یه گاراژ دیده بودم که می تونستم دوچرخه ام رو توش امانت بسپرم تا بعد از مراسم خواستگاری برگردم و برش دارم. رکابزنان وارد حیاط گاراژ شدم. از پنجره ی اتاقک آجری رنگ و رو رفته ای که کنار در ورودی گاراژ بود مرد میون سالی رو دیدم که با دست اشاره کرد برم به طرفش. پیاده شدم و رفتم طرف اتاقک. دوچرخه رو تکیه دادم به دیوار و وارد اتاقک شدم. صاحب گاراژ پشت یه میز آهنی نشسته بود. دو تا جوون هم نشسته بودن و با سر و صدا حرف می زدن و چایی می خوردن. سلام کردم و رفتم طرف میز. مرد میون سال جواب سلامم رو داد و گفت:«بفرمایین.» گفتم:«آقا! می خواستم این دو چرخه رو نیم ساعت بذارم اینجا. زود برمی گردم.» گفت:« باشه. عیبی نداره.» بعد سرش رو انداخت پایین و شروع کرد روی یه قبضی یه چیزهایی نوشتن.

به دور و ور اتاق نگاه کردم. چشمم افتاد به یه آیینه که به دیوار زده بودن. رفتم جلو آیینه و بی رو درواسی شروع کردم به ورانداز کردن سر و وضعم شونه ام رو درآوردم و موهام رو شونه کردم، گوشه های بلوزم رو صاف و صوف کردم. داشتم یقه ی کتم رو مرتب می کردم که از گوشه ی آیینه چشمم افتاد به صاحب گاراژ که داشت منو نگاه می کرد. بی خیال و خندون گفتم:« هه هه! ببخشین!ها» بعد برگشتم طرف میزش. لبخندی زد و گفت:« خدا ببخشه.» بعد یه نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت:« مهمونی تشریف می برین؟» شاید و شنگول گفتم:« بله! با اجازه تون.» بعد با صدای آهسته اضافه کردم:«امر خیره.» و سرم رو پایین انداختم. صاحب گاراژ خندید و گفت:« به به! مبارک باشه انشاالله به سلامتی.»

محجوبانه لبخندی زدم و گفتم:«سلامت باشین. می خواستم اگه می شه، این دوچرخه یه نیم ساعتی خدمت شما باشه تا برگردم.»

از پنجره نگاهی به دوچرخه کرد و گفت:« باشه. اشکالی نداره، ولی چرا با خودتون نمی برین؟»

دستپاچه گفتم:« نه، نه. آخه... آخه ... نمی خوام خونواده ی دختر بفهمن که دامادشون ... یعنی داماد آینده شون با دوچرخه اومده خواستگاری، والا بهم روی خوش نشون نمی دن.»

لبخندی زد و گفت:« مگه دوچرخه چشه؟»

با حالتی معلم وار گفتم:« حاج آقا! شما که بهتر از من می دونین. مردم عقلشون به چشمشونه. اگه ننه، بابای دختره بفهمن بنده با دوچرخه ی عهد عتیق اومدم خواستگاری دخترشون، اصلا صورت خوشی نداره. آدم بگه پیاده آمده سنگین تره!» بعد فیلسوفانه ادامه دادم:«من این ننه، باباها رو می شناسم. اگه به امید خدا عروسی سر بگیره، از فرداش شروع می کنن که: آره ... فلانی از روز اول هم آش دهن سوزی نبود. همون اولش که با دوچرخه اومد خواستگاری، باید حساب کار دستمون میومد. خلاصه، از این پرت و پلاها. البته، بلا نسبت شما!...» در هنگامه ی نطق کردن بود که یهو یادم افتاد که مادره و خواهره رو کاشتم سر کوچه ی سیندرلااینا! با عجله یک اسکناس ده تومنی گذاشتم روی میز و خداحافظی کردم و بدون این که منتظر عکس العمل صاحب گاراژ بشم پریدم بیرون.

با قدمهای بلند خودم رو رسوندم به مغازه ی شیرینی فروشی. مادرم و آبجیم منتظرم بودن. آبجیم که یه جعبه ی شیرینی در دست گرفته بود جعبه رو داد به من و با عصبانیت ساختگی گفت:« بیا بابا! یه ساعته ما رو معطل کردی. نکنه ی خودت تنهایی رفتی خواستگاری؟»

به غرغرهاش اعتنایی نکردم و جلو افتادم و اون دو تا هم پشت سرم راه افتادن. وارد کوچه که شدیم دست راست، جلو در خونه ی چهارم وایستادم. قلبم مثل تلمبه می زد. تازه داشتم متوجه اهمیت قضیه می شدم. دلهره و اظطرابی افتاده بود توی جونم: «نکنه قبول نکن؟ نکنه از ما خوششون نیاد؟ نکنه بهانه تراشی کنن؟...»

توی همین فکرهای آشفته بودم که مادرم گفت:« خوب مادر! خودت رو بسپر به خدا و زنگ بزن. توکل به خودش، هرچی که پیش بیاد خیره.»

دستم طرف زنگ نمی رفت. زانو هام داشت می لرزید. از مادر و خواهرم خجالت می کشیدم. روم نمی شد حرفی بزنم. آبجیم که انگار متوجه وخامت اوضاع شده بود بود به نرمی زد به پشتم و گفت:« داداش! کره ی ماه که نمی خوای بری. سیندرلا از خودمونه!» و خندید و با نگاهش دلم رو گرم کرد که زنگ در رو فشار بدم. بعد از چند لحظه یه زن چادری در رو باز کرد و به ما نگاه کرد. مادر سیندرلا بود. حس کردم الانه که سکته کنم. مادرم خودش رو انداخت جلو و سلام کرد. مادر سیندرلا با مهربونی گفت:« سلام. بفرمایین تو!» اول مادرم و بعد خواهرم رفتن تو و به دنبال اونها من مثل یه آدم آهنی که باتریش تموم شده باشه یواش یواش و به کندی وارد اتاق پذیرایی شدم. مادر سیندرلا همین طور که نگاه خریدارانه ای به سرتا پای من و مادر و خواهرم می کرد گفت:« خیلی خوش اومدین. صفا آوردین. قدمتون خیر باشه. چند دقیقه تشریف داشته باشین الان آقامون می رسن.» بعد مشغول پذیرایی شد. رفتم تو عالم خودم. داشتم خودم رو آماده می کردم که چه حرفهایی باید بزنم که با سقلمه ای که آبجیم به پهلوم زد حواسم اومد سرجاش. دیدم به طرف در اتاق اشاره می کنه. سرم رو برگردوندم و پدر سیندرلا رو دیدم که سلام کرد و جلو اومد. مادر و آبجیم و مادر سیندرلا بلند شدن. من فلک زده رو انگار دوخته بودن به مبل. پاهام یاری نمی کردن که بلند شم. مطمئن بودم که خواب می دیدم. نفس کشیدن یادم رفته بود. مستأصل نگاهی به مادرم کردم. با دیدن قیافه ی پر هیبتش به سختی خودم رو از مبل کندم و سرپا وایستادم. پدر سیندرلا جلواومد. دستم رو محکم فشار دا و با خنده کاغذی رو از جیبش درآورد و گذاشت توی دستم و گفت:«پسر جون! این قدر عجله داشتی که یادرت رفت قبض رسید دوچرخه ات رو برداری! بیا باباجون! بگیر...»

من و نگار و خودم

فکر کنم اگر کسی مثل مارکز جای من بود می توانست از این دیالوگ اس.ام.اسی داستانی، چیزی دربیاورد. حیف که پیر شدم و خلاقیتم از ریشه خشک شده....

 

ساعت دو و نیم بعد از ظهر با همراهش زنگ زد و قطع کرد. بعد از چند دقیقه مسیج داد که:

" شرمنده اشتباه گرفتم."

...

دو سه ساعت بعد دوباره مسیج داد:

نگار: سلام. شرمنده بازم مزاحمتون شدم. شماره شمارو نازنین بهم داده. اقا سیاوش شمایید؟

من: نه.

نگار:جون مادرت زود بگو سیاوشی یا نه!

نگار:اگه سیاوش نیستی که عذر می خوام اما اگه سیاوشی نازی گفته که اگه تا سه شنبه نیای اصفهان همشون رو آتیش می زنه حتی ....

سعی کردم با تلفن اداره شماره ش را بگیرم. کنجکاویم حسابی تحریک شده بود. برنمی دارد. دوباره مسیج می فرستم.

من:بگو خودش زنگ بزنه.

نگار:حالت خوبه؟ روانی خودش که زندانه. فقط بهت بگم که نازی زده به سیم آخر. همین فردا پس فردا بیا اصفهان . زنگ نزن نمی تونم ج بدم. 2 روزه که دارن شمارم رو کنترل می کنن.

من: اگه شمارت کنترل میشه بدون که مسیجاتم کنترل می شه. درضمن سیاوش نیستم. به نازی بگو هیچ مردی ارزشش رو نداره.

نگار:آخه تو که سیاوش نیستی مرض داری ج می دی؟ توی حلقه ما نیستی ببینی کنترل خلاف چیه! می تونم ازت یه سوال بپرسم؟

من:از پلیس بدترم. روزنامه نگارم. بپرس.

نگار:اگه نازی یه زن 32 ساله رو فلج کنه، دیه ایی که باید پرداخت کنه چقدره؟

من: نمی دونم. تا شب برات می پرسم. باید اول ببینه چه سالی بوده. بعدش عمد بوده یا نه.

نگار:دقیقا 5/4/90 عمد نبوده باهاش تصادف کرده 3 روز هم خودشو ناپدید کرده بود ولی بعد از سه روز خودش رفت اعتراف کرد.

من: بازبستگی داره. تصدیق داشت یا نه. ماشین بیمه بود یا نه؟ خودش پشت فرمون بوده؟ اتوبان یا شهر؟ فعلا که مبلغ دیه امسال معلوم نیست ولی براش وکیل بگیر.

نگار:نازی پشت فرمون بود. تصدیق داره ماشین بیمه نداره تو خیابون 17 شهریور تهران تصادف کرده. الان 14 روزه که ردش کردن اصفهان این هم تقریبا تموم اخبارم از نازی بود.

من: پوستش کنده س. در ضمن به خاطر فرار از صحنه تصادف هم باید حساب پس بده. دوستته نازی؟ یا خواهرت؟ سیاوش کیه؟

نگار: دختر خالمه. سیاوش دوستشه.

من:فعلا ی چهل میلیون براش در نظر بگیر. بعدا می تونه از ستاد دیه وام بگیره. چی رو می خواست آتیش بزنه؟

نگار: وام لازم نداره اگه زنه رضایت میداد که همون اول 2 برابرش رو بهش می دادن. اینو نمی تونم بهت بگم که چیو قراره آتیش بزنه. از این بیشتر اجازه توضیح ندارم.

من: خودم فهمیدم قضیه چیه. خدا به دادتون برسه. بد بازیو شروع کردید. حیف از جوونی تون.

نگار:اینقدر نترسونم! ممنون به خاطر همه چیز. از آشنایی با شما بدحال نشدم. آقای روزنامه نگار. واسمون دعا کن.

من: به هر حال بهش بگو صبر کنه و کم نیاره. دوستاش درش میارن اگه دهنشو ببنده.

من: معلومه اینکاره نیستی. دختری تو؟

نگار:دخترم. چیکاره نیستم؟

من:حرفه ای. اگه حرفه ای بودی شماره رو اشتباه نمی گرفتی. فکر کن اگه جای من شماره یکی از بچه های اطلاعاتو گرفته بودی...

نگار:به من چه نازی اشتباه شماره داد؟ چند سالته؟

من:اونم حرفه ای نیست. مثله تو. ولی من دهنم قرصه. اوکی؟ چهل سال.

نگار:راستی خانومت ناراحت نشده که بهم پیام می دی؟

من:نه. اسمت چیه؟ چند سالته؟

نگار:نگار. 16 سالمه. رشته مینیاتور.

من: باشه نگار. بعدا بهت مسیج می دم. درباره من به کسی چیزی نگو. ب نازیم بگو فعلا دهنشو ببنده. شبت به خیر.

نگار:شب شما هم بخیر.

 

البته این بعدا هیچ وقت سرنرسید و شماره هم از روی همراه من پاک شد. خیلی دوست دارم بدانم سر نگار و دختر خاله ش چه آمد. اگر خبری ازشان داری ما را هم بی خبر نگذار