... دیگر فهمیده بودم آدم توی دنیا چطور یکهو خلافکار می شود و دار و ندارش را از دست می دهد. یک جورهایی و ظاهرا بی هیچ دلیلی، تصمیم های آدم وارونه از آب در می آیند و فرمان ماجرا از دستت در می رود. آن وقت یک روز بیدار می شوی و می بینی توی وضعیتی هستی که زمانی محال می دیدی اش و دیگر نمی دانی چی برایت مهم است، چی نیست و اینجاست که دیگر هیچی نمی ماند و من نمی خواستم این اتفاق برای من بیفتد، راستش، فکر هم نمی کردم هیچ وقت بیفتد. من می دانستم عشق یعنی چی؛ عشق یعنی دردسر نداشتن و دنبالش هم نگشتن؛ یعنی تنها نگذاشتن یک زن به هوای زنی دیگر؛ یعنی پا نگذاشتن در جایی که گفته بودی هرگز در آن پا نمی گذاری و اصلا هیچ ربطی به تنها بودن و تنها نبودن ندارد، اصلا و ابدا!
با من دعوا کن
ریچارد فورد
ترجمه امیرمهدی حقیقت همشهری داستان تیر1389