یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

سرسره بازی

زمستان برای بچه ها فصل شادی است. در دوران بچگی تصور اینکه شب بخوابید و صبح از خواب بیدار بشوید و همه جا را سفید از برف بیابید رویایی است که تا مدتها دست از سرتان برنمی دارد. اما تصور اینکه یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید رودخانه بزرگی مثل کارون یا سفید رود یخ زده است بیشتر به کابوس می ماند تا رویا. تصور کنید جماعتی که یک روز زمستانی در سال 1911 از خواب بیدار شدند و دیدند که آبشار نیاگارا به کلی یخ زده چه حال و روزی داشته اند؟

 

 

 

 

 

آن نقطه های ریز سمت چپ پایین آدم اند البته

----------

http://www.travelblat.com/wp-content/uploads/2012/01/Niagara.jpg 

  

این هم عکسهای نیاگارا بعد از آب شدن یخها

http://www.travelblat.com/wp-content/uploads/2012/01/My-Memorable-Visit-to-Niagara-Falls.jpg

یک لبخندزیبا

 

 

جان من قشنگ نیست؟

شراب تلخ دانشگاه آزاد


درباره حمید قبلا نوشته بودم. این هم یک شاهکار دیگر از حمیدعلی رستمی:

چو شد دانشگه آزاد تاسیس

شرابی تلخ اندرجام کردند

سپس با طبل تبلیغات بسیار

جوانان وطن را خام کردند

مرا انداختند اندر قرض وقوله

پگاه عمر مخلص شام کردند

چنان توصیف این مبحس نمودند

که وصف خلد در افهام کردند

نه استادی نه سلفی نه سرابی

فقط تشویش در ابرام کردند

چنان شهریه ها را برده بالا

که سرها را پر از سرسام کردند

بنا بوده بنا سازند سلفی

 به صدها وعده ما را رام کردند

معایب را به پشت پرده پنهان

محاسن را به روی بام کردند

چنین دانشگهی با ارز آزاد

چرا ایجاد بهر عام کردند؟؟

زوگزوانگ جاودانه


گاهی در یک ترافیک گیر می کنید. در یک کوچه فرعی می پیچید ولی باز هم به یک گره دیگر برخورد می کنید. از هر طرف که می روید بازهم به ترافیک می خورید. اگر در شطرنج به چنین وضعی برخورد کردید در زوگزوانگ قرارگرفته اید. نوبت حرکت با شماست ولی هیچ حرکت مناسبی ندارد و هر هرکتی که انجام دهید به ضرر شماست. ولی گاهی زوگزوانگها حالتی جالب به بازی می دهند. در بازی زیر حرکت به ظاهر آرام سیاه سبب تسلیم شدن سفید می شود در حالیکه تقریبا تمام مهره ها در بازی هستند ولی سفید در یک زوگزوانگ قرار گرفته که هر حرکتی به باخت وی منجر خواهد شد. این بازی در سال سال 1923 بین زامیش(سفید) و نیمزویچ (سیاه) انجام شود و زوگزوانگ جاودانه نام گرفته است.(توضیحات بازی از خود نیمزویچ)



1. d4 Nf6 2. c4 e6 3. Nf3 b6 4. g3 Bb7 5. Bg2 Be7

دفاع هندی وزیر

6. Nc3 0-0 7. 0-0 d5 8. Ne5 c6

دفاع از پوزیشن

9. cxd5?! cxd5 10. Bf4 a6

دفاع از c4 با a6 و بعد b5

11. Rc1 b5 12. Qb3 Nc6

روح. بدون صدا به c4 نزدیک می شود

13. Nxc6


زمیش دو تمپو را فدا می کند(عوض کردن اسب e5برای اسبی که تقریبا توسعه پیدانکرده) محض حمله به روح

13... Bxc6 14. h3? Qd7 15. Kh2 Nh5


می توانستم با Qe7 و حرکت اسب به d7-b6-c4 روح دیگری وارد بازی کنم اما می خواستم بر جناح شاه تمرکز کنم



16. Bd2 f5! 17. Qd1 b4! 18. Nb1 Bb5 19. Rg1 Bd6 20. e4 fxe4!

قربانی با اثر غافلگیرکننده  که محاسبات زیر را در پی دارد: دو پیاده و عرض هفتم و جناح وزیر که رها شده تنها در عوض یک مهره من.

21. Qxh5 Rxf2 22. Qg5 Raf8 23. Kh1 R8f5 24. Qe3 Bd3 25. Rce1 h6!!



یک حرکت درخشان که حریف را دچار زوگزوانگ کرده است. سفید هیچ حرکتی ندارد. اگر e,g آنگاه Kh2 یا g4 سپس با Rgf3 مواجه خواهد شد. سیاه می تواند الان با خیال راحت منتظر بماند.


0–1

قصه سبحانی ما اعظم شانی گفتن بایزید

سلطان العارفین ،بایزید بسطامی، در حلقه مریدان نشسته بود که از خود بی خود شد و ندا برآورد: نیست خدایی جز من، پس بپرستید مرا. یکی از مریدان گفت: سبحان الله یا شیخ! رو به مرید کرد و گفت: سبحانی ما اعظام شأنی. پاک و منزه منم و چه بلندمرتبه جایگاهی است من دارم.  هنگامی که به خود آمد مریدان احوالش را با وی بازگفتند. بایزید جواب داد که این گونه سخنان کفر است و کسی که چنین سخنی بر زبان آورد ریختن خونش حلال است. اگر باز هم چنین سخنانی بر زبانم جاری شد مجاز هستید که همان لحظه حکم قتل مرا اجرا کنید. پس از شنیدن این فتوا مریدان بایزید هر یک کاردی در زیر لباس پنهان می کردند تا اگر استاد دوباره در وسط درس سخنی کفرآمیز گفت همانجا به خدمت وی برسند و حکم خدا را به جای آورند.

پس از چندی بایزید دوباره از خود بی خود شد و این بار ادعا کرد که در میان لباسش چیزی جز خدا نیست. مریدان با شنیدن این حرف انگار که رمز شب را شنیده اند. کاردها برکشیدند و به پیکر پیر خویش حمله بردند. اما از قضا هر کدام که بر بدن شیخ زخمی می زد از همان نقطه زخمی می شد. کسی که به گردن بایزید کارد می کشید گلوی خودش بریده می شد و آنکه چاقو در شکم بایزید فرو می برد شکم خودش سفره می شد. چند لحظه ای نگذشته بود که همه مریدان کشته و زخمی بر زمین ریختند و شیخ همچنان در میان دریای خون نشسته بود بی خود.

مثنوی داستان زیاد دارد. مولوی در مثنوی به نقالی پرداخته است اما خود را در سطح نقالی محدود نساخته. مولوی از بیان هر داستان هدفی دارد. هر داستان مانند چراغ قوه کوچکی است که وظیفه دارد راه پیش رو را برای خواننده روشن کند. البته پای در راه گذاشتن یا نگذاشتن دیگر به خود خواننده بستگی دارد. مولوی از بیان هیچ داستانی ابا ندارد. واقعی بودن یا خیالی بودن داستانها ربطی به مولوی ندارد. برای او داستان تنها ابزاری است برای هدفی والاتر. 

اما شرح داستان بالا با توضیحات خودم  یا حق!

ادامه مطلب ...