یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی
یاد داشتهای یک کرم کتاب

یاد داشتهای یک کرم کتاب

من همونی هستم که دنبالش نمیگردی

نیایش

ای خداوند!به عـلمای ما مسئولیت و به عوام ما علم و به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیـعیان ما علی(ع) و به فرقه های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!

دکتر علی شریعتی

نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

شبی در خرقه رندآسا گذرکردم به میخانه

ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه

زخلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد بنوشانوش در مجلس

بنافرزانگی گفتند اول مرد فرزانه

بتندی گفتم آری من شراب از مجلسی خوردم

که مه پیرامن شمعش نیارد بوی پروانه

دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیدست او

بگوش همتش دیگر کی آید شعر و افسانه؟

گمان بردم که طفلانند و ز پیری سخن گفتم

مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه

که نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد

تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه

کسی کامد در این خلوت بیکرنگی هویدا شد

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

سعدی

 

ایکاش ما را رخصت زیر و بمی بود

دیرگاهی است اینجانشسته ام. مدّتها از شیشه این پنجره نیمه باز آسمان خدا را تماشا کرده ام. ساعتها است که قلم به دست آماده ام تا برای تو ای دوست سطری بنگارم اما دریغ که چون می اندیشم و یادت را متصوّر می شوم یکباره هست و نیست در ذهنم زبانه می کشد.

ایکاش مارا رخصت زیر وبمی بود

                                          چون نی به شرح عشق بازیمان دمی بود

لیکن مرا استاد نایی دف تراشید

                                            نی را نوازش کرد و من را دل خراشید

می دانی؟! نی را لب بر لبش می گذارند و نوازش می کنند و نی حال این عشق بازی را در صوتی حزین برای هر شنونده گزارش می کند. مستمع سری می جنباند و از دل دردمندی می گوید. با او همدرد شده می گرید. اما دف غریب و محزون سیلی ازدستی می خورد تا نوایی برانگیزد و بدان نوا همگان به وجد درآیند و به سماع برخیزند.

مهربان! گوش جان بسپار و اگر دلی در سینه داری خون گریه کن که امروز همه دف معشوقیم. امروز لب بر لب نمی نهند تا صدای عشق برخیزد، آنک سیلی می زنند. عصر ما دوره جلال یار است. سینه را سپر باید کرد. آنک دوره عشقهای جمالی، دوره چشم و خال و خط سپری گشته و هرچه هست نشان زلف اوست؛ زلف او جلودار آمده. آنک دراین برهه گردن عشاق می زنند تا عشقشان بیازمایند.

همسفر!اگر عاشقی اندیشه سر نباید داشت که خواسته معشوق است و هرچه آن خسرو کند شیرین بود و اگر فکر سر داری ازاین بادیه مگذر.

شرط عاشق نیست با یک دل دودلبر داشتن

                                         یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن

.... پنجره نیمه باز با صدایی گوش خراش بسته شد. گویا باد امانش را برید. از آسمان اشک می بارد. ابرها امشب با چه غصه ای می گریند.

 

                                                                  س.طلوع

غریبانه


دل از من برد و روی از من نهان کرد

                                         خدا را باکه این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصدجان بود

                                       خیـالش لطفـهای بیـکران کـرد

شاید امروزبرای این حرفها دیر باشد. شاید امروز گفته هایم مهجورند. عقده ای نشسته بر دل به یادغربت افتادم. غربتی که هر روز بیشتر می گردد و با طبع خسته ما مأنوس تر.آنقدر که دیگر مجالی برای این چند کلام هم نمی ماند. آنقدر که این واژه ها مفهوم خود را از دست داده بدل به تعابیر ملکی می شوند وبعدهم ...نابود می گردند.

بارغمی خاطرم را می آزارد. کوهی از مسائل و انبوهی از دردها دست به دست هم داده اند تا قلم بدست گیرم وبا گردی از رهگذر فراموشی بر صحنه دل حک کنم.

هیچ وقت از خود برای تو نگفته ام. هیچ وقت نخواستم که خودم را درصحن ذهنت، درکوچه های اندیشه ات معنی کنم. همیشه چشمهایی مرا می نگریست. همیشه گوشهایی مرا می شنوید. غایب نبودی که حضورت بخشم. پنهان نبودی که پیدایت کنم. تو بودی و می دانستی و من چه عامیانه تو را تصویر می کردم. یادش بخیر! راستی کجا شد آن کوچه باغهایی که پر از شمیم تو بود؟!آن صبحگاهانی که لبخند مهربانت بیخود از خودم می نمود و من مست تا صبحی دیگر به انتظار می نشستم؟ راستی بهار بود و توبودی و عشق بود وامید...

زندگی هم داستان غریبی است. گاه در التهاب وصل می نالی و گه در اندوه هجران. از هرنشاطی بوی هجری می رسد. اگرچه هیچ وقت نخواستیم که باور کنیم. اگرچه همیشه قانع شدیم به خیالی وخو گرفتیم باهر وضعی... و فردا باز برخواهم خواست. روزی دوباره و آغازی دیگر در این شهر که مملو از دروغ و دریغ گشته ، دراین شهر که پرازصدای جغدهای شومی است که گذر زمان و حقارت انسان را فریاد می زنند. آدمی هم موجود غریبی است.

                                                                                                             سیاوش  طلوع

جلوه ای کرد و عشق بارید

عزیزا! روزگار غریبی است و آدمی زاده غریب تر ازهمه. کسی گفت مگر در عالم شادی نیست که تو هر بار از درد و رنج رقم می زنی؟ گفتم : می دانی؟!... آدمی تبعیدی این دنیاست، غریب افتاده و از اصل خود دور. ناچار درونش را با غم الفتی دیگر است. برای همین است که گاه بدون هیچ دلیل خاصی، بدون علت غمگین شده سر بردامان حزن می نهیم.

دوستا! تنهایی سخت دردی است. همه چیز اینجا بسته به مویی است و تنهایی قاتل امید. حتماً برایت رخ داده درمیان جمعی خود را چنان تنها احساس می کنی که دوست داری فریاد بزنی و کمک بطلبی. گاهی عقده فریاد در گلوی آدمی می ماند. بعضی وقتها حسرت دو قطره اشک وجودت را می لرزاند. بیابانی می خواهی وسیع و بی انتها، دشتی فراخ تا درمیان آن قرار گیری و هر چقدر دلت می خواهد فریاد بزنی و اشک بریزی.... گاهی اوقات آدم از مصاحبت گریه هم محروم می ماند. دنیای شگفتی است. کثرت بیداد می کند. شلوغی همه جا را گرفته و تو در میان اینهمه، تنها. یک وقت به تصاویر اطراف عادت می کنی اما تا می خواهی لذت عادت و خوشی همصحبت را درک کنی می گریزد یا می برندش. آنوقت تنهایی ات مضاعف می شود و رنجت بیش ....بگذریم...

پیشتر از فراق گفتم و گفتم که عالم ، عرصه مهجوری عشاق حقیقی است. ما در کتم عدم آرمیده بودیم. جلوه ای کرد و عشق بارید. عاشق شده راهی این عالم گشتیم. ما تبعید شدیم تا گوهر عشقمان را به محک فراق سنجیم. ما آمدیم که امتحان شویم تا هر دون طبع پلید صفتی ادعای عاشقی نکند. عاشقی را درد باید. درد کو؟

عزیزا! نمی دانم در آنچه می گویم سزاوارم یا نی!؟ نمی دانم تاب شنیدن می آوری یا نه؟ زنهار که نیست را به دل کنی و تفسیر به رأی. اگر این مقولات آزارم نمی داد و عذابی برای وجدان خسته ام نبود، نکته ها می گفتم. ناشنیده های بسیار که هر یک خود مظهری است. شاید بعدها اگر از عمر مجالی بود و از بخت توفیقی، دوباره در این بیان رقم زدم. اینک همین قدر کافیست که:

                            در خانه اگر کس است یک حرف بس است

                                                                                 سیاوش طلوع